میخوام از تجربهی دوچرخهسواریم براتون تعریف کنم. از وقتی که یادم میاد و ۴-۵ سالم بود تا الان که ۲۸ ساله شدم.
اون روزا یعنی همون وقتی که ۴-۵ سالم بود،توی یه مجتمع زندگی میکردیم که هر روز عصر برای بازی کردن میرفتیم محوطهی پایینش.
من یه دوچرخهی کوچیک داشتم. از همونایی که تکیهگاه داشت و زینش مستطیلی بود. به چرخ عقبشم دوتا از اون کمکیهایی که نمیزاره آدم بخوره زمین وصل بود و من به کمک اونا بازی میکردم.
خواهرم یه دوچرخهی بزرگ داشت، کنار من بازی میکرد و هوامو داشت. یه روزی که مشغول بازی بودم و حواسم نبود کمکای دوچرخهی من رو بالا زده بود و من بدون اینکه خبر داشته باشم بازی میکردم. تا اینکه متوجه شدم بدون کمک دارم دوچرخهسواری میکنم. کلی خوشحال شدم و از همونجا بود که به یه دوچرخهسوار واقعی تبدیل شدم.
مدرسهها که شروع میشد و خواهرم درس داشت،مواقعی که بابام میرفت پیادهروی منم باهاش با دوچرخه میرفتم و وسط راهم یه بستنی نوش جان میکردم.
تا وقتی که خودم محصل شدم و دیگه فقط تابستونا وقت بازی کردنمون بود.
همونوقت بود که ما اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه خونهی جدید.
اون موقع دیگه من به دوچرخهی کوچیک خودم راضی نبودم و با دوچرخهی خواهرم که ۲-۳ برابر خودم بود توی کوچه بازی میکردم.
دوستای جدید پیدا کرده بودیم و هرروز عصر باهاشون قرار بازی کردن داشتیم.
از هفتسنگ و وسطی گرفته تا دوچرخهسواری که حتما تو برنامهی بازیای هرروزمون بود.
اما از وقتی که من سوار اون دوچرخه میشدم به خاطر اینکه خیلی بزرگتر از خودم بود به جای اینکه با پاهام بایستم مجبور بودم خودموبه دیوار بکشم و بایستم. برای همینم بود که کل دستام و یه تیکه از پاهام همیشه پر از خراش و کبودی بود. ولی برام اهمیتی نداشت چون من عاشق دوچرخهسواری اونم با دوچرخهی بزرگ خواهرم بودم.
خلاصه کوچههای اطراف و کوچهی خودمونو رکاب میزدیم و لذت میبردیم تا روزی که یکی از همسایههای کوچمون اومد و بهم گفت که چراروسری نمیپوشی و چرا شلوارک میپوشی و از این حرفا.
و من از اونجا بود که کمکم وارد محدودیت شدم و مجبور بودم به خاطر خانم فوضول همسایه یه روسری سرم کنم و توی گرما شلوار بپوشم.
هرچند که اگه الان بود هیچ اهمیتی به اون خانم نمیدادم و به کار خودم ادامه میدادم. ولی خب اون موقع بچه بودم و این چیزا رونمیدونستم.
خلاصه اون روزا گذشت تا اینکه تابستونِ ۱۴ سالگی من ما دوباره اسبابکشی کردیم و از اون محله به یهجای جدید رفتیم.
حالا دیگه من برای خودم یه دوچرخهی بزرگ داشتم.
وقتایی که هوا خوب بود و درس و مشقام رو انجام داده بودم یا مثلا تابستونا شب که میشد با بابام و خواهرم ۳تایی میرفتیم دوچرخه سواری. از دم خونمون تا یه پارکی که فاصلش از خونهی ما تقریبا ۸ کیلومتر بود.
همهچیز عالی بود و ما لذت میبردیم از دوچرخهسواریمون تا اینکه یکی از همون شبا گشت ارشاد اومد و بهمون گفت که حق ندارین دوچرخهسواری کنین و دوچرخهسواری برای خانمها ممنوعه!
همین شد که مدتی دوچرخهسواری رو کنار گذاشتم و چندوقت بعد یه روز صبح با دوستم رفته بودیم دوچرخهسواری توی پارک و در حال رکاب زدن بودیم که دوباره گشت ارشاد جلومونو گرفت و گفت:
خانمها حق دوچرخهسوار شدن ندارن !
و ما مجبور شدیم که یه ماشین بگیریم و دوچرخههامونو بزاریم روی سقف اون ماشینو بیایم خونه.
بعد از اون چند سالی دیگه دوچرخهسواری نکردم.
اما از همین چند ماه پیش بعضی شبا با همسرم میریم دوچرخه سواری. که توی هوای این موقع از سال خیلیم دلچسبه و امیدوارم که بتونیم به دوچرخهسواریمون بدون مشکل ادامه بدیم.
و اینکه کاش توی خیابونامون یه محلی برای پارک دوچرخه داشتیم که با خیال راحت باهاش سر کار میرفتیم، خرید میکردیم و کلی کارای دیگه که به جای استفاده از ماشین میتونستیم با دوچرخههامون انجام بدیم.