O' min
O' min
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روحَم

دوباره متولد شده بودم ، در کالبد دیگری...پیکر جدیدم را بیشتر دوست داشتم چرا که امروز ترجیح من دختر مهندس مجیدی بودن نبود ترجیح من ایدا بودن بود‌.

«آیدای او»... حال به راستی وقتی همراه او در یک قهوه خانه دنج قدیمی املت و سنگک میخوردم به یاد غذا های تجملاتی خانه پدرم بودم؟! آیا من مدیر برنامه های یک خواننده ی غیر مجاز بودم یا دختر بزرگترین برج ساز تهران؟ کی به کی بود؟ چه کسی اهمیت میداد که باشم؟ همین که او بود کافی بود...

عاشق که باشی فرق نمیکند نیاوران باشی یا شوش و مولوی... در کلبه باشی یا قصر. ما عاشق بودیم! روزی که به خواستگاری ام آمد پدرم به شکل و شمایلش نگریست و سری از روی تاسف تکان داد: لباس های گشاد و مد روز، گردنبد، خالکوبی و حتی گوشواره!

بعد که تحصیلاتش را پرسید و فهمید حتی دیپلم هم ندارد آب پاکی را روی دستش ریخت و همان پنج دقیقه اول گفت: ببین پسر جون شما درس که نخوندی یه شغل درست درمونم که نداری اصلا انگار کلا شبیه ما نیستی بزار راحتت کنم من دختر که هیچی جنازه دخترمم رو دوش تو نمیذارم .

این را که شنید رنگ از رخش پرید: آ... آخه جناب مجیدی من.. من.. آهنگسازم، ترانه سرام خوانندم... _ اینا برای تک دختر من نون و آب نمیشه.. بفرمایید! بفرمایید در خروجی از اون وَره...

وقتی با پسر دوست قدیمی پدرم بالاجبار ازدواج کرده و به کالیفرنیا رفتم دریافتم که بخشی از روح من در پیکر آن خواننده ی شکست خورده گیر افتاده بود روحم در آن قفس و جسمم در این قفس گرفتار بود .

در عشق بودن به مراتب بهتر از در قصر بودن است چیزی که هیچکس نفهمید نمیدانم هنوز هم به من فکر میکند یا نه ولی من هنوز در چشمانش گیر افتاده ام. هنوز....

عشقپولخالکوبی
گاهی می نوشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید