samira1370sadeghi
samira1370sadeghi
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

ابتدای زندگی

امروز به سالهای قبل بر می گردم و می بینم چه روزهای بود ..

مهاجرت به یک شهر دیگر و غریب و تنها با یک بچه ،فقط و فقط به خاطر

درس خواندن همسرت ...بهمن ماه سال 70 همسرم وارد دانشکده پزشکی شد .

من خوشحال و شاد از این که همسرم وارد این رشته شده و من بعد از 7سال خانم یک پزشک

می شوم .و سطح من در جامعه تغییر می کند .چه خیالات زیبایی در ذهنم می پروراندم.

فکر من همه اش زیبایی بود و دنیای پر از راحتی .....

روزهای اول توی شهر می رفتیم تا با مردم شهر آشنا بشیم و برای ما شهر کویری زیبا بود

و رنگ زرد خانه ها خیلی حس عجیبی داشت .زمین های خشک و بی آب و علف هم

عجیب بود .انگار این شهر در ایران نبود .

مردمانش با ما به عنوان دانشجو مهربان بودند ،ولی ما ابتدا اطمینان نمی کردیم .

چون این رفتار در فرهنگ شهر و استان ما نبود که به غریبه محبت کنیم.

کم کم به شهر داشتم خو می گرفتم ،که بادهای سرخ کویر به وحشت من افزود

خیلی ترسناک بود .من را از زندگی توی این شهر ترساند.

کویر
کویر



شهرپزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید