آرمیس بی‌رنگ
آرمیس بی‌رنگ
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من از 30 سالگی می ترسم. (قسمت دوم)

در وادی گمان

فیلم راز را می بینم. کتاب های موفقیت می خوانم.

می گویند در مسیر هدفت قرار بگیر. لیست اهدافِ 15 سالگیم بلند بالاست.

من زیاد درس می خوانم. اما انگار کلاس ما کلا، کلاسِ درسخوانی نیست.

الناز می گوید پنهانی با پسرعمویش رابطه دارد. برای پسرعمو که اسمش سعید است اسم دخترانه انتخاب می کنیم: سهیلا.
موقع مسخره بازی هایمان سهیلا یکی از سوژه هاست.

کم کم جمع دوستانه ­یمان بزرگتر می شود. هرکس وارد می شود مجبوریم یک اسم دخترانه برای عشقش انتخاب کنیم، به خیال خودمان رمزی حرف می زنیم! پسرخاله ی مریم که اسمش محمد است می شود مینا. دوست پسر ساغر که اسمش کیوان است می شود کیمیا. برای بعضی بیشتر از یک اسم نیاز داریم؛ سوپرمارکتیِ سر خیابان که به ساناز شارژ مجانی می دهد می شود مژگان. شاهین، پسرعمه اش که از بچگی خاطرخواهش بوده می شود شیما. امیر پسر همسایه شان که پنهانی به هم پیام می دهند می شود الهام.

من؟

مشاورهای مدرسه می گویند دخترهایی که با پسرها رابطه دارند بعدها توی زندگی مشترک بدبخت می شوند.
می گویند این پسرها هیجوقت این دخترها را نمی گیرند. می گویند حتی اگر ازدواج کنند هیچوقت اعتمادی بینشان نیست.

من حرف مشاورهای مدرسه را باور می کنم.

هزار و یک دلیل دارم برای موفقیت؛ یکیش پیدا کردن پارتنرِ بهتر.

جمع های دخترانه
جمع های دخترانه

در وادیِ بی خبری

هنوز ساک و چمدان های ما جدیدالورودها، آواره­ ی اینجا و آنجاست که داستانِ مهسای ترم بالایی پهن می شود وسط اتاق های خوابگاه.

قضیه­ ی آن پسر که وسط سلف بی مقدمه ازش خواستگاری کرده را توی اتاق خود ما تعریف کرد؛ آن یکی که شاگرد اول 88 است و توی کانون ادبی ازش شماره خواسته را توی اتاق روبرو.

نرکده است اینجا.

می گویند دانشگاهِ ما از رکورددارهای ازدواج دانشجویی است.

مهسای ترم بالایی توی راهرو با فرهاد، همکلاسیش راه می رود. فرناز پسرهای کلاس خودمان را که می بیند اخم هایش را می کشد توی هم.

توی دانشگاه بهم خوش می گذرد. درس می خوانم، کنفرانس می دهم، توی کانون های دانشجویی فعالم.
چشم به هم می زنیم سال اول تمام می شود.

تابستان می روم عروسیِ الناز و سعید.

شیما توی عروسی بهم می گوید با یکی از همکلاسی هایش قرار ازدواج گذاشته. مریم حلقه ی نامزدی دستش کرده.

من چه خبر؟
خب هیچی.

ترم سه و چهار تمام می شود.

تابستان می روم عقدکنان شیما. می شنوم که مریم باردار است. ساغر می گوید پدرش هیچجوره رضایت نمی دهد و برایشان دعا کنم.

از من می پرسند چه خبر؟
رویم نمی شود بگویم هیچ.
می خندند.
توی آن دانشگاه خراب شده چه غلطی داری می کنی؟

ترم 5 است. توی اتاق تنها هستم. فرناز با علی رفته کافی شاپ، زهرا سرش توی گوشی است، حتما مجید است که ول کنش نیست.

توی راهروهای خوابگاه راه می روم.

دخترهای آرایش کرده و عطر زده که لبخندزنان از خوابگاه می روند بیرون.

با خودم فکر می کنم نکند نامریی باشم؟

تابستان می شود.

با دخترهای چادری کلاس می روم اردوی مشهد. گفتمان جدیدی برایم دارند:واگذاری به خدا.... بسیار دعا کردن برای یافتن یار..... می گویند امام رضا خوب حاجت ازدواج می دهد.

ادامه دارد.

دوست پسرزندگی مشترککافی شاپتجردمجرد
چطور می شه اصیل زندگی کرد؟ سوال من اینه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید