ساناز: بچهها من مطمئنم فاطی عاشق امیر شده، از کاراش میفهمم بخدا
مریم: نه بابا، اون خله...هر پسری رو میبینه به تته پته میوفته
من: نه راس میگه، منم تقریبا احساس کردم رو امیر کراش زده...کاش بدونه امیر اصلا حالیش نیست.
درست همینجا بود، ساعت ۳ صبح، خیاری دراز کشیدهبودیم رو تخت سهنفره و از هر دری حرف زده بودیم. آخرش رسیده بودیم به فاطی و امیر
اما بعدش درست یادم نیست راجع به کدوم بیچارهای حرف میزدیم که پلکهامون سنگین شد و کلمهها کشدار، که یهو مریم بلند بلند نفس کشید. سانازم گفت بخوابیم؟
من به سقف خیره شدم. به همین نقطه که الان نگام بهش قفل شده. از همون سالها بوی نم سرد از این اتاق میاومد و ما هیچوقت نفهمیدیم این حمام کوفتی چرا باید تو این اتاق باشه.
غرق خاطرات قدیمی خونه بودم، طبق معمولِ بیخوابیهای گاه و بیگاه که یهو سارا پیام داد!
بازش کردم...نوشته بود:
اونجا هم صدای باد و بارون شدیده؟ نوشتم: چرا فک کردی نیست؟
بعد عکس سعیده رو فرستاد که تازه بچهاش دو ساله شده. گفت اینو ببین بچهاش چه نازه. اصلا شبیه مامان باباش نیست. چجوری میشه؟
من براش از پدیدهی رجعت به میانگین گفتم. براش جالب بود. بعد پرسید بخاطر همین قد ماها از مامان بابا یکم بلندتره؟ گفتم به احتمال زیاد.
بعد ازم خواست بیشتر مثال بزنم. منم رفتم سر وقت عنبرنسارا. چون خیلی وقت بود دنبال فرصت بودم تا بهش بگم که هرموقع عنبر دود میکنه و احساس میکنه گلودردش بهتر شده، دلیلش چیز دیگه است.
گفتم تو، سه روز اول انقدر حالت بده و استرس داری یاد عنبر دود کردن نمیوفتی. روز چهارم هم سیستم ایمنیات یه تکونی به خودش داده، هم دیگه استرس نداری.
بهتر شدنت مربوط به پدیدهی رجعت به میانگینه یعنی همون رسیدن به وضعیت تعادل و نه سرگین ماچولا?
من همهی تلاشمو کردم که دیگه عنبر دود نکنه، نمیدونم قانع شد یا نه!
بحث رفت سراغ خاطرات قدیمی خونه، درحالی که بوی نم سرد تو سرم پیچیده.
براش نوشتم: یهو چی شد بجای اینکه خیاری کنار هم دراز بکشیم و تا صبح حرف بزنیم، حالا با شصتمون به این گوشی کوچیک لعنتی میکوبیم؟
چرا دیگه نمیگی خفه شو بلند نخند الان مامان بیدار میشه...بهجاش فقط استیکر حواله هم میکنیم.
ای بابا...من حوصلهام سررفت سارا...بگو ببینم از فاطی و امیر خبری داری؟
#رجعت_به_میانگین #دلتنگی #خونه_قدیمی
شش دی نود و نه...هنوز پیک کروناست...هنوز واکسن نداریم...بیرون باد و بارون پر سر و صدایی گرفته...ساعت سه صبحه و من هشت صبح باید سرکار باشم و دنیا از این گندتر هم میتونه باشه، میدونم!