Sanaz-rstmz
Sanaz-rstmz
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

عادت میکنیم...

در حال خواندن نسخه الکترونیکی کتاب «عادت میکنیم» از زویا پیرزاد هستم.این روز ها خیلی هوس رمان و داستان میکنم و حس فضول بودن به من دست میدهد چرا که هدفم از خواندنشان ،سرک کشیدن به زندگی شخصیت های داستان است!

جذابیت قلم خانم پیرزاد هم بی تاثیر نیست و بعد از خواندن مجموعه داستان های ایشان(طعم گس خرمالو،یک روز مانده به عید پاک،مثل همه ی عصر ها و...)علاقه ام به داستان های ایرانی دوباره تشدید شد.

این کتاب،داستان زندگی یک خانم به نام آرزو در دهه هشتاد شمسی است و درگیری های ذهنی وی را توصیف میکند.درباره ی اینکه آیا دختر جوانش را به فرانسه ،پیش پدرش بفرستد یا نه (آرزو و همسرش جدا شده اند) یا اینکه چطور با گیر دادن های مادرش کنار بیاید(مادرش از آن اشراف زاده های پولدار تهرانی است که البته در جایی از داستان اشاره میشود که خیال اشرافی بودن تا حدودی ساخته ذهن مادرش است!)آرزو رفیقی دارد به نام شیرین که گفت و گوهای بینشان جالب است.

در طول داستان،آرزو با شخصی سهراب نام آشنا میشود و در رابطه با وی تا حدودی دچار سردرگمی میشود و نمیداند که به تجربه های قبلی اش گوش دهد یا ندای قلبش!

شخصیت آرزو را خیلی دوست دارم.او پس از فوت پدرش،بنگاه معاملات املاکی اش را اداره کرد و از آن آدم هایی ست که در لحظه میتوانند چندین کار انجام دهند و همه جا آشنا دارند!

فضاهایی که کتاب ترسیم میکند برایم هیجان انگیز اند؛مانند پخش شدن یک اهنگ فرانسوی در یک مهمانی خانوادگی مفصل،رفتن به رستوران هایی که گارسون دارند(فکر کنم همه رستوران ها گارسون دارند،نه؟!منظورم آن گارسون های شیک و نونواری است که انگار در کاخ باکینگهام آموزش دیده اند)،قدم زدن در یک خانه ی بزرگ و اعیانی و...

دختر آرزو،آیه،دختری ست شاداب و خوش سر و زبان که دانشگاه میرود و تا حدودی لوس است ولی حق دارد ،هرچه باشد مادربزرگش اعیانی است!رابطه آیه و مادر بزرگش،که او را مادری صدا میزند ،صمیمی است و مثل دو دوست میمانند و من هم به شدت غبطه میخورم!

گاهی فکر میکنم چقدر خوب میشد اگر کسی در یک دنیای دیگر،به شخصیت و زندگی من فکر میکرد و از من داستانی مینوشت همینقدر جذاب و خواندنی و مردم داستان مرا میخواندند و در ذهنشان تصور میکردند!از همینجا به آن نویسنده در یک دنیای دیگر توصیه میکنم کتاب های خانم پیرزاد را بخواند.به مرور زمان کتاب های دیگری هم به او معرفی خواهم کرد تا برای نوشتن الهام بگیرد :))))

پ ن:هنوز کتاب را تمام نکرده ام ،همین امشب تمامش میکنم.

پ ن:یادم باشد به نویسنده داستانم بگویم به بزرگی دماغم اشاره نکند و عوضش بگوید لبخندم مثل جولیا رابرتز است!

داستانکتابزویا پیرزاد
علاقه مند به فلسفه،ریاضیات و هر علمی که در جهت شناخت کیهان یاری ام کند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید