چجوری واست بنویسم وقتی هنوز باورم نشده ترکم کردی؟
میگفت《اشکالی نداره اگه بعضی وقتا گریه کنی؛ولی یاد بگیر آروم و بی صدا گریه کنی...که مامان اذیت نشه.》
لبخندی برای اینکه ناراحت نشه میزنم.
《یادم نمیاد بهت یاد داده باشم تظاهر به خوب بودن کنی.》
ادامه میده
《نمره چیزی نیست که بخوای واسش چشماتو قرمز کنی》
《مامان...》
《مامانت دعوات میکنه؟ته تهش واسه یکی دو ساعت باهات قهر میکنه...توی زندگیت انقدر باید اشک بریزی که اشک کم میاری..پس اشکاتو نگه دار واسه روز مبادا..》
اشک هام رو با دست های گرمش پس میزنه. لبخندی گرچه فیک ولی گرم و قشنگ روی لب هاش میشینه.دستشو سمتم دراز میکنه
《آزمون بعدی رو خوب میدیم》
دستشو میگرم و از روی زمین بلندش میکنم.
متقابل لبخندی بهش میزنم
[خاطره ای از هشت سالگیم]
حالا هم تک و تنها روی تخت ایوان نشسته ام و به دیوار روبرویم خیره مانده ام.
اینبار اشک هایم را خودم پاک میکنم و از روی زمین بلند میشوم و به کسی که دیگر نیست لبخند نمیزنم و قول نمیدهم
《آزمونت رو عالی دادی بابا بزرگ》
_________
بهم تسلیت نمیگن؟...