◇¡تا چند دقیقهی قبل از گرما عرق میریختم اما حالا با اینکه زیر لحافی سنگین تر از خودم جمع شده بودم، باز هم سرما را روی پوستم احساس میکردم...
مطمئناً قرار نبود بلند شوم و درجهی کولر را کم کنم؛پس باید با شرایط کنار می آمدم..
لحافی که از انتهای کمد بیرون کشیده بودم را تا زیر چانهام کشیدم،تا شاید مانع نفوذ سرما به بدنی که با چند تکه پارچه پوشیده شده بود شوم.فردا کارهای مهمی برای انجام دادن داشتم پس باید زود بیدار میشدم..
در صورتی که هم اکنون ساعت《1:35》است و خجسته خانم(ازلقبهاییکهمامانمبرامگذاشته) تازه دارد جایش را روی تخت راحت میکند.
پتو را تا روی سرم میکشم و سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم؛این روش را خالهام در بچگی به من پیشنهاد داده بود و تا الان موثر بوده.
به سیاهی پشت پلک هایم نگاه میکنم و به ستاره های خیالیِ خودم سلامی عرض میکنم.
لحافی که رویم است بوی خاک میدهد..
انگار صندوقچه ی تَهِ انبار خانهی مادربزرگم را باز کردهام و بین آن همه شی قدیمی؛لحافی کهنه چشمم را میگیرد.آن را بو میکنم و مرا دل خاک هدایت میکند.
انگار بعد باران پاییزی در خیابانی دراز قدم بر میدارم و با هر قدم بوی خاک را بیشتر احساس میکنم.لحاف دقیقا همان بو و حس و حال را دارد.
سرما از روی لحافی به آن ذخیمی به پوستم تجاوز میکند!
روی تخت غلت میخورم. جایم را راحت میکنم
و دوباره در خیالاتم به قدم زدن در خیابانی طویل ادامه می دهم.. قطراتی روی صورتم مینشیند انگار دوباره باران گرفته.به آسمان نگاهی می اندازم اما آسمانی پیدا نیست!
درختی خشکیده اما زیبا با برگ هایی که به تم پاییزی هستند،خود نمایی میکند و دیدم را به کل از آسمان گرفته است..
قطراتی که روی برگ های درخت جمع شده بود برای بار دوم سقوط میکنند و گونه هایم را نوازش میکنند..
هوای تازه و خنک پاییزی را با سرعت به داخل ریه هایم هدایت میکنم...
و کم کم چشمانم سنگین میشود و به خوابی عمیق فرو میروم'.
خوابی که زیر لحافی کهنه در تابستانی سوزان شکل گرفته..
《2:1》
....
اینو وسطای تابستون نوشتم?چطور شد؟..
__________________^_^_________________