کلاس [113] به آن 【هفت نفر】 معروف بود.تقریبا تمام مدرسه آن 【هفت نفر】را میشناختند.خنده های 【آنان】 گوش دیوار های مدرسه را کر کرده بود.مهم نبود اگر آزمونشان را گند زده بودند؛【آنان】 میخندیدند.
مهم نبود اگر برای زنگ بعد هیچ نخوانده بودند؛【آنان】 میخندیدند.
مهم نبود اگر همهی مدرسه از 【آنان】 شاکی بودند؛【آنان】 میخندیدند.
مهم نبود چقدر به خاطر شاد بودنشان تحقیر میشدند؛【آنان】 میخندیدند.
مهم نبود چقدر مشکلات خانوادگی دارند؛【آنان】 کنار هم میخندیدند.
مهم نبود 【آنان】چه کسانی هستند،با چه عقایدی؛چه مذهبی،چه مشخصاتی؛【آنان】 باهم میخندیدند.
مهم نبود که چه کسی با【آنان】بحث میکرد؛مهم این بود که بی احترامی صورت گرفته بود و آن 【شش نفر】 برای حق پایمال شدهی 【نفر هفتم】خون به پا میکردند.
مهم نبود که 【آنان】چقدر عجیب بودند؛【آنان】 یکدیگر را درک میکردند.
مهم نبود که دیگران همگی ز【آنان】 شاکی بودند؛【آنان】شاد بودند.
اما؛
گاهی مهم است.گاهی ناراحت بودن کسی مهم تر از مهم است.وقتی میگویم ناراحت منظورم غمگین بودنش نیست؛【او】 جداً راحت نبود..
【او】 با خنده های【آنان】 راحت نبود.
با کنار هم بودنشان.
با هارمونیئی که داشتند.
【او】با شادی 【آنان】مشکل داشت.
چرا؟چون که【او】 نتوانسته بود از【آنان】باشد.
چون【او】فاسدی بیش نبود،
چون【آنان】با هر بار خندیدنشان؛روی اعصاب【او】 رژه میرفتند و با خودکاری سرتاسر مسیر را آغشته به جوهر میکردند تا شاید زندگی【او】رنگی بگیرد.
غافل از اینکه ناخواسته اعصاب 【او】 را خط خطی کردند
آری【آنان】ز هم پاشیدند اما【او】هم شاداب نشد.
چون 【آنان】عقیدهی عجیبی به کارما داشتند..
و حال نیز 【نفر هفتم】در اتاقی که از زندگی سیاهش،تاریک تر است،زندانی شده و با چشمانی پر از اشک،گونه هایی خیس،بغضی در گلو و دلی که برای【آنان】 به اندازهی یک نقطه شده است مینویسد تا شاید 【آنان】بدانند که دلتنگ است.
ولی خیر؛
سال ها میگذرد 【آنان】هرگز دیگر کنار هم نبودند و 【او】هرگز نخندید.
حال دیگر هم【او】مرده،هم 【آنان】...
با وجود سال هایی که گذشته،اما دیواره های کلاس [113] نمردهاند.دیوار ها صدای خنده های【آنان 】را فراموش نکرده اند.
شنیده اید که میگویند:
《تاریختکرارمیشود》
آری هر سال آن افسانهی قدیمی سر زبان دانش آموزان می افتاد و دوباره یادآوری میشد..
آن افسانه چنین بود:
《 زمانی که تمام مدرسه در سکوت فرو رفته باشد و آسمان،تیره تر از هر زمانی باشد؛هرکس که از جلوی کلاس [113] عبور کند صدای خنده های آن هفت نفر را میشنود که دیگر از روی شادی نیست..》
اسم افسانهی معروف آن مدرسه این است:《صدایخندههایشانهنوزمیپیچد.》
چرت شد نه؟
ولی من با تک تک سلولام حسش میکنم...
اوسکلان اعظم بخش مهمی از زندگیم بودن و همچنان هستن و امیدوارم بمونن▪•~•
درمورد این افسانه بگم که کاملا چرت و دروغین بود..
یه افسانه ای درمورد یه دانشگاهی نظیر همین هست که درمورد دو زوج عاشقه??
____________________^_^_____________________