00:00
جنگل توی این ساعت به تاریک ترینِ خودش میرسید..
صدایی مثل خرد شدن برگ درختان،زیر چکمه های گِلی...
در حالی که جنگل را،زوزه حیوانات پر کرده بود...
آتش کوچکی که وسط جنگل روشن کرده بود...
برخورد ناخون های کثیفش به سیم های کوک نشده گیتارش...
صدای جیغ مانندش که لالایی ای برای گرگ ها بود...
سوختن هیزم ها...
عطر آتش...
درختان سر بر هم کشیده...
آسمانی که پیدا نبود...
ماهی که بر جنگل نمیتابید...
و در آخر،جنگلی که از غریبه اش پذیرایی میکرد...
اما ورود به آن جنگل ممنوعه بود...
چرا که سالیان قبل...
به طرز وحشتناکی کشته شد...
درحالی که سرش بین دستانش بود...
و دستانش بی ناخون...
خونی که از دهانش بیرون زده بود...
و مورچه هایی که از طریق گردن بریده شده اش به بدنش راه یافته بودند...
و هرگز هیچکس نفهمید...
که او که بود...
چرا او...
اصلا چطور...
شاید هم کسی نخواست درمورد او بداند...
او...
همان غریبه...
که با جنگل آشنا است...
همانآشناغریبه... .
تاحالامرگرفیقتروتصورکردی؟
ببخشیدرفیقعزیزم،
__________________^_^_________________