زئوس
زئوس
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

غریبه‌های‌آشنا؛؛


وارد سالن اصلی می‌شوم و دنبالش میگردم

با دیدنش ناخودآگاه لبخندی روی صورتم می‌نشیند

مثل همیشه دورش شلوغ است و او بین همگان میدرخشد.مانند کرم شبتابی که درخت بید را در شب زیبا می‌سازد.یا شاید هم مثل ماه در میان ستاره ها.شاید هم همچون ماهی قرمزی که بچه ها را دور حوض آبی رنگ خانه مادر بزرگ جمع کرده...درست و حسابی نمی‌توانم او را به چیزی تشبیه کنم اما او مرا یاد خوردن چای زیر هوای بارانی ،در حالی که باد موهایم را به عقبم می‌راند و بوی خاک همه جا فرا گرفته،می‌اندازد.او همان قدر زیباست.

متوجه می‌شوم نگاهمان به هم گره خورده.لب هایم را تر می‌کنم و چند قدمی سمت او و دوستانش بر می‌دارم.از روی زمین بلند می‌شود و با آن بوت های مشکی رنگش به سمتم می‌آید.دست هایی که با دستان یک کودک خرد سال تفاوتی چندانی ندارد را در جیب هودی مشکی اش فرو می‌برد.

در دَه قدمی ام که می‌ایستد می‌توانم حدس بزنم که شیشه عطر را روی خود خالی کرده است.البته رایحه عطرش همچو عبیر خوش بو است و هر آن ممکن است مست عطرش شوم.

کوله ام را روی دوشم ثابت می‌کنم تا برای بغل کردنش به مشکل بر نخورم.تنم را آماده می‌کنم تا در بغل گرمش آب شود.

پنج قدم مانده

چهار

سه

دو

یک

بی توجه از کنارم رد می‌شود.

بازهم؟بازهم یادم رفته بود که دیگر غریبه ایم:)

مثل چند سال پیش دوباره غریبه شده ایم

اینبار با خاطراتمان

بر میگردم و ناظر رفتنش می‌شوم.

استوار است و ثبات قبل را دارد

و من خرد شده ام

پوچ... .

__________________^_^_________________

غریبه های آشناسالمیآب قدمآبی رنگ
به نام الهه‌ی رعد..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید