زئوس
زئوس
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

موسیقی باران

در شهر راه می روم
انگار که این شهر،شهرِ افسرده ها شده
همه با لباس های کاملا سیاه درحالی که هنزفری به گوش دارند و گوشی ای در دست گرفته اند در حال حرکت هستند کسی به دیگری کاری ندارد‌ و انگار همه در سربازی به سر می برند نباید نسبت به هیچ اتفاق ناهنجاری واکنش نشان دهند
شادی
غم
خنده
گریه
بغض
ذوق
اشک
اشک
گویا این مردم از بروز احساسات هراس دارند...
من هم به اجبار هم مانند دیگران صورتی خشک و سرد به خود می گیرم و به بیراهه قدم میگذارم.سرگردانم مثل پروانه ای که دنبال نور میگردد.نمیدانم کجا هستم.کجا بروم.برای چه اینجا هستم.حتی نمیدانم برای چه مبدا را ترک کرده ام درحالی که مقصدی ندارم.
ولی به هر حال همین که مبدا را ترک کرده ام کافیست مگر نه؟
اهسته قدم بر میدارم انگار که اسلوموشن شده ام و سرعت بقیه دوبرابر شده است.مردم با نگاه هایی که از برف سرد تر است از من استقبال میکنند و البته من هم حداکثر تلاشم را میکنم تا سرد به نظر برسم.
مسیرم را ادامه میدهم.با حس قطراتی روی صورتم گره ی ابروهایم را باز میکنم و به اسمان چشم میدوزم.
باران شدیدتر میشود و لباس هایم راکامل خیس میکند.
دیگر نمی توانم معمولی باشم نمی توانم بی توجه باشم
لبخندی پر رنگ میزنم و میان آن جمعیت بی احساس دستانم را باز میکنم گویی میخواهم باران را بغل کنم.شلپ شلوپ توی گودال های پر از آب میپرم و مردم از من دوری میکنند
انگار که میترسند به جنون دیوانگی دچار شوند.نگاه هایشان آنقدر بد است که دلم میخواهد آب شوم و سپس بخار..
ولی من اجازه نمی دهم حالم را با افکار پوسیده اشان خراب کنند.

شروع به دویدن میکنم..
گاهی وقت ها باید رفت
رفت...
رفت...
رفت...
یک خیابان دراز را گرفت و تا اخرین نفس دوید پیچید در یک کوچه باریک و از دید ها ناپدید شد.
کم کم باران اسیدی شد.کلاه هودی ام را روی سر کشیدم و همچنان میدویدم تا اینکه لیز خوردم و افتادم گوشه ای کز کردم و زانو هایم را بغل کردم و به ناکجا آبادی خیره شدم.نه راه پیش داشتم نه راه پس.
نه مبدا را بلد بودم نه مقصد را
پوزخندی زدم و بلند شدم و زیر لب زمزمه کردم:
بله گاهی باید رفت حالا هم باید گشت و یه کارتونِ بزرگ واسه خوابیدن پیدا کرد...
به راه رفتن ادامه دادم تا اینکه با سگ کوچیکی مواجه شدم روی قلاده اش نگاه کردم پاپی
لبخندی زدم و در بر گرفتمش و ارام سرش را نوازش می کردم
تا اینکه فریاد های شخصی بلند شد که پاپی را صدا میزد
اون هم مثل من هودی سفیدی پوشیده بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود.
نگاهش به من افتاد
نزدیکم شد و دستش را نوازش وار روی گونه ام کشیده
-گونه ات زخمی شده
سری تکون دادم
سگ را از من گرفت و تشکر کرد راهش را کج کرد و رفت
منم باید میرفتم ولی راه برگشت را بلد نبودم پس دنبالش راه افتادم
بعد از چند دقیقه بدون اینکه برگردد بلند گفت:
چند دقیقس که داری دنبالم میای؟
+من فقط گم شدم
چیزی نگفت و همینطور به راهش ادامه داد
منم مثل بچه اردک ها دنبالش راه افتادم
بعد از چند دقیقه یک دفعه وایساد و منم محکم به کمرش خوردم
+داداش کمرت از سنگی چیزی ساخته شده
خندید و گفت:ام فک کنم گم تر شدی
+ها یعنی چی؟
-نمیدونم کجاییم
+عالی شد
-زمزمه ای کرد که شنیدم:پس هنوز منقرض نشدن
+کیا؟
-افرادی مثل تو و البته من
+که بدبختن؟
-که امیدوارن...

+چیه نکنه میخوای بُکُشیم؟نکنه اینجا جرمه که امیدوار باشی؟

خنده ای سر داد و گفت:

_ معلومه که نه...وقتی داشتم از خیابون‌ رد میشدم دیدمت،همه مثل هم بودن لباس سیاه،صورت هایی خسته،دل های شکسته و قلبی سرد....ولی تو کاملا توی چشم بودی خیلی متفاوت بودی لباس رنگی،صورتی شاد و قلبی مهربون

+متفاوت بودن؟هع انقدر بد بهم نگاه میکردن که میخواستم اب شم برم تو زمین

_بیخیال باید درک کنی؛خیلی وقته که توی این شهر کسی با موسیقی بارون نرقصیده...

____________________^_^_____________________


بارانمتفاوتامیدوار
به نام الهه‌ی رعد..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید