آه
با چشمان خود میدیدم که پاییز دیگر چمدانش را جمع کرده است،نشسته و در یک دقیقه ی اضافی اش به همه ی برگ هایی که ریخته و باد هوهو کنان آنها را از این سو به آن سو میبرد خیره شده .
مانند همیشه لبخند یلدایی اش حرف از غم میزد.
دانه دانه و باحوصله به هیاهو های خانه ها گوش میسپرد و خداحافظی کنان جایش را به سرمای پُر سوزِ زمستان میداد.
زمستانِ سفیدِ عزیزمان به بعضی از شهر ها زود تر سر زده بود تا مبادا دل پاییز بشکند و مجبور شود یک دفعه شهر هارا ترک بکند...
زمستان،این دخترکِ سفید پوش،با آن گونه های سرخش لباسش را میتکاند و در این یک دقیقه هرچه برف داشت را فوت میکرد..
آه
میدیدم،که پاییز هنگام رفتن دست خاطراتم را هم گرفته است.
میدیدم که خاطراتم را اشتباهی در ساک او گذاشته ام،میدیدم که چهره ی تو نیز همراهِ باران ها تار میشود...
نازنینم،دیگر وقتش بود یاد تو نیز در کنار این پاییز و لباس گرمش رهسپار میشد و میرفت،
دیگر وقت آن رسیده بود که پاییز تورا با خود ببرد و بگذارد سه ماهی را با سرمای زمستان خلوت بکنم و به این بیندیشم که این چند سال را چه کارها کرده و چه کار ها را هنوز نکرده ام.
هرچقدر که به تو فکر کردم بس است،
میخوام به آغوشِ لرزانِ زمستان بروم...
-یلداتونمبارک
__________________^_^_________________