I Hate You ، I Love You
ازت متنفرم،عاشقتم
I Hate That I Love You
متنفرم از اینکه عاشقتم
Don’t want to, but I can’t put nobody else above you
میخوام ولی نمیتونم کسی رو جات بذارم
چرخه ی زندگی بارها بارها باعث شده کلمه ی "تنفر"رو برای مهم ترین آدم های زندگیم به کار ببرم.و واقعیت اینه که هر دفعه هم پشیمون شدم.تنفر احساسي نیست که خیلی راحت ایجاد بشه،پس مطمئنا کلمه ای هم نیست که خیلی راحت بتونم استفادهش کنم.حتی مطمئن نیستم تا به حال تجربش هم کرده باشم...احساس میکنم تنفر واقعی باعث میشه چاقو رو دستت بگیری بری سمتش و یک آن یادت بیاد اون بی ارزش تر از اینه که بخوای بخاطرش بری زندان
ولی گفتم،زیاد استفادهش کردم.و جالبه برای مهم ترین افراد زندگیم... و بعدش پشیمون شدم
چرا?چون توی اون لحظه،اون روز، اون ساعت،اون فرد کاری کرد که نسبت بهش یه حس عجیبی بگیرم.یه حسی که برام ناشناخته بود.حسی که اسمشو نمیدونستم.پس بهش گفتم تنفر...
اما چرا?واقعا چرا?) چرا بعضی وقتا بعضی از افراد که یه روزی مهم ترینم بودن کاری میکنن که با خودم بگم:این،اون نیست.
چرا آنقدر یهویی تغییر چهره میدن؟اصلا چجوری؟
چرا یسری حرفا میزنن و بعدش حتی براش متاسف نیستن؟از اشک هایی که ریختم خبر ندارن؟یا براشون مهم نیست؟
چرا باعث میشن احساس کنم اضافیم؟یا نکنه این یه احساس نیست؟
چرا باعث میشن فکر کنم بازیچه دستشون بودم؟
چرا من باید با نوشتن این متن به مهم ترین آدم زندگیم(تا چهار روز پیش)فکر کنم...؟
چرا تو با خوندن این متن یادش میوفتی؟
چرا آدما ثبات شخصیتی ندارن؟
چرا انقدر رقت انگیزنن؟
و چرا من آنقدر ابلهم؟که با تمام کار هاشون باز هم دلم براشون تنگ میشه؟چرا سعی میکنم برای اینکه باهام بد حرف زدن درکشون کنم؟چرا میخوام برم معذرت خواهی کنم در صورتی که هیچی تقصیر من نیست...؟
متنفرم
متنفرم که دلم براش تنگ شده
از شخصیت ابله خودم متنفرم
پ.ن:آهنگه اینه
__________________^_^_________________