خورشید کم رمق در گوشهی دریا افتاده بود و آرام به توی آب سر میخورد.
نسیم ساحلی خودش را به تنهی آب میمالید و بوی ماهی را لای ذرات بخار قاطی میکرد و به صورت مهمانان کافه میچسباند. موهای مشکی ،بلوند و قهوهای همه دست در دست باد میدادند و با نرمی تانگو دلنوازی روی حیاط کافه ساحلی میرقصیدند. موهای مشکی مانی کوتاه تر از آن بود که درگیر رقص بشود.
تابستان گرم چابهار با وزش همین بادهای تابستانی قابل تحمل میشد.
مانی به آرامی فنجانش را سر میکشید که صدای مربی را شنید. سبیل سفید پر پشتش مثل یک جزیره وسط سر و صورت براق و بدون مویش تپل تر به چشم میامد.
صندلی را عقب کشید و لم داد و دوربینش را روی شکمش گذاشت:
- اینم عکسها بچه. من فقط توی موج گرفتن و چسبیدن به تخته نامبروان نیستم که، عکاسیم هم نامبر وانه. بیا ببینم چجوری شدن
از صبح همه را بچه صدا کرده بود. مانی خودشو کمی نزدیک مربی کرد و گفت: فکر کنم خیلی احمقانه افتادم که اینجوری میخندین.
نه بابا. این خنده رو همیشه دارم. بی انصافی نکن. از صبح به جز اونجایی که داشتی از ترس دست و پا میزدی کی دیدی خنده نداشته باشم. اونجا هم نخندیدم که حرص نخوری. آدمایی مثل تو اولش فکر میکنن ممکنه بمیرن و مربی باید ۴چشمی مراقبشون باشه.
- آره. من سالهاست که میدونم این باشگاه موج سواری تو شهرمون هست. ولی از ترس غرق شدن نمیومدم. ولی تبلیغات این سری دست و پامو شل کرد.
- دست و پای خیلیا رو شل کرده. مهدی، اون مهدی لاغره، از تبریز اومده! با ۴ تا عکس خوب از تبریز مهمون کشوندم اینجا.
بچه اونجا رو ببین، شاگرد زرنگا اومدن. فنجون مانی رو برداشت و تهشو سرکشید و داد زد: بچهها ما اینجاییم.
مری و رویا روی پله های فلزی بالکن بالا میآمدند.
مربی درحالی که سبیلشو درست میکرد گفت: شاگرد زرنگ منو ببین. یه جوری راه میری انگار هنوز روی تخته سواری. صندلی کنارشو عقب کشید و به رویا تعارف کرد.
رویا گفت:
- وای کاش میشد. کاش میشد اون تخته همیشه زیر پامون بود و روی زمین لیز میخوردیم. انتظار نداشتم اینقدر خوش بگذره.
صندلی کنار مانی رو عقب کشید. عینکشو بالا داد و بهش گفت: لعنتی تو اصلا نسوختی.
مانی نگاهی به ساعد دستش انداخت و گفت: آره انگار. نسوختم. چشماشو آروم روی دستها و صورت رویا سر داد و گفت: به نظرم تو هم زیاد نسوختی. نگران نباش زود خوب میشه.
شب دریا رو کاملاً در آغوش کشیده بود اما روی زمین انسانها با تیر های چراغ برق خیمهی زندگی شبانه رو به پا کرده بودن. بوی سموسه و پکوره و ادویه های فلفلی از کوچه به فضای خانه و از فضای خانه به ته معدهی خالی مانی چنگ میزد. به خودش اومد و دید که یکساعته توی صفحه اینستاگرام رویا گم شده. حالا خیلی بیشتر از صبح ازش میدونست.
میدونست که اهل سفره و این سومین سفر تفریحی امسالشه. سفر قبلیش به کردستان بوده. اونجا کوهنوردی کرده و چندتا دوست خوب پیدا کرده. میدونست از چرخ زدن توی بازار های محلی خوشش میاد و توی هر سفر یه سری از محصولات محلی که به نظرش جالب میان رو از طریق پیجش میفروشه. میدونست موهاش وقتی کوتاه باشن فر میشن و رویا از این خوشش میاد.
گوشی رو پرت کرد روی مبل. میزو لمس کرد و ظرف خالی آجیل رو پیدا کرد، دستشو توش چرخوند و هلش داد عقب و دوباره لم داد و خوابش برد.
با زنگ گوشی کش داری که کم کم واضخ میشد از خواب بیدار شد . رویا بود.
سلام. خوبی ؟
خواب بودی؟؟
نه، به تو نمیخندم که
خب چرا به خودت میخندم:))صدات شبیه اگزوز شده.
حالا قهر نکن. منم خواب بودم. پیامتو تازه دیدم. اتفاقاً خیلی گرسنمه، غذای محلی رو هم موافقم. هتل ازت دوره ؟
مطمینی ؟
باشه پس، نیم ساعت دیگه جلوی در خروجی هتلمون.
نه بابا:)) من چیتان پیتان ندارم، سریع حاضرم. الکی به دلت صابون نزن.
بازار محلی خلوت بود. ته یه کوچهی کم نور، یه میز پلاستیکی که روش سفرهای با طرح میوه پهن شده بود و پر از سس های رنگارنگ بود، زیر نور لامپ مغازه قرار داشت. آسفالت کوچه گرمای ظهر رو به باد خنک تحویل میداد. مانی پلاستیک خرید های رویا رو روی صندلی سوم گذاشت. برای کسی که پشت سر رویا بود سری تکون داد و با دست ۲ رو بهش نشون داد.
مانی گفت: تو یه چیزهایی توی این بازارو میبینی که من تو اینهمه سال ندیده بودم. فکر کنم باید باهات همه شهرو بگردم. اینجوری، اینجل برام قابل تحمل میشه.
- آره واقعاً خوشکل بود. چیزی که دوست دارم اینه که پر از رنگه.
-شاید چون مسافری قشنگ میبینیش. به زندگی کردن برسه اینقدر قشنگ نیست.
- ممکنه همین باشه. وقتی میدونی یه چیزی موقتیه فقط قشنگیشو میبینی.
- مانی زبونشو زیر لب بالاییش داد و سرشو پایین انداخت. با یکم مکث گفت: مثل این حسی که بین من و تو هست. نه؟
دختر بچه ای یه سینی با دوتا ساندویچ آورد. رویا نگاهی به لباس سوزندوزی شده و رنگارنگش انداخت و سعی کرد باهاش صحبت کنه. ازش چندتا عکس گرفت و پرسید خیلی خوشکلی به بلوچی چی میشه. بعد همون جمله رو بهش گفت و دختر بچه با لبخند و نگاه کشداری دور شد.
مانی روی میز دستشو به سمت دست رویا پیش برد، نوک انگشتو روی انگشت رویا گذاشت. گفت: ولی یه چیزایی داری که مطمینم اگر موقتی نبودی، بازم برام جذاب بود. مثل همین ذوق و محبتت.
رویا گفت: مثل هوش تو. و اینکه بالغی.
- یعنی چی ؟
- اینکه آویزون نیستی. راحت میتونم بهت بگم ازت خوشم میاد بدون اینکه نگران باشم قراره بعدش پیشو بگیری.
- یادم نمیاد بهم گفته باشی ازم خوشت میاد.
- لوس نشو. خوشم میاد. ولی نمیدونستم چقدر میتونم ابراز کنم که دردسر نشه. از صبح یه جوری نگام میکنی انگار عاشقمی. اولش عصبیم میکرد. ولی بعد حس کردم تو هم میدونی نباید جدیش گرفت.
به هر حال ، آره ، ازت خوشم میاد. خیلی. فکر کنم اگر توی یک شهر زندگی میکردیم مختو میزدم.
مانی ایندفعه کف دستشو روی دست رویا گذاشت، دست رویا برگشت و دستشو گرفت.
چشمای جفتشون برق زد.
مانی گفت: وضعیت فلسفی عجیبیه. از هم خوشمون اومده. قاعدتاً باید ازت بخوام بیشتر بمونی. یا سعی کنم راضیت کنم که ارتباط با یا یه آدم از پشت دوربین گوشی هم میتونه جذاب باشه. اما نمیخوام، میدونم که تو هم نمیخوای... نه؟
رویا سرشو افقی تکون داد.
میدونم به محض اینکه این پیشنهاد رو بدم همه چی عوض میشه. سوالای جدی تر دربارهی هم میپرسیم و ترسهامون میاد بالا. و دیگه ممکنه اصلا حتی همینو هم نخوایم. الآن ترسی نیست. سوالی نیست. فقط علاقست. اینا دلایل منه. تو هم به همین دلیل نمیخوای؟
رویا گفت: آره... احتمالا. من بلد نیستم مثل تو خوب حرف بزنم و احساساتو تحلیل کنم. ولی احتمالا یه چیزایی تو همین مایهها که گفتیه. چشماشو تنگ کرد و گفت: به هرحال این فکرا مال توئه، به من کسی پیشنهادی نداده که بخوام دربارش فکر کنم.
مانی لبخند کج کشداری زد و چشماشو از چشم رویا به سمت دستشون برد. دستشو محکم فشار داد و نوازش کرد.
گفت: ولی تو هم اگر اینجا بودی ، من حتماً درگیرت میشدم.
رویا خندید. ادامه ی خندشو به دختر ساندویچی داد. دختر ساندویچی میزد کناری رو الکی تمیز میکرد تا توی دید رویا باشه ولی هربار رویا بهش لبخند میزد، میخندید و فرار میکرد.
رویا گفت: این سه روزو چیکار کنیم؟ بهش تن بدیم؟ نمیخوام برات سخت بشه.
- نمیدونم... برای خودت نمیشه؟
رویا گفت: فکر نمیکنم. نه بابا. پوستم کلفته. بعدشم فقط ۳ روزه.
مانی در حالی که پوست لبشو میکند سر تکون داد و گفت: آره بعیده. ولی نمیدونم چقدر سالمه.
- نمیدونم سالمه یا نه، ولی میخوام کاری که حس خوبی بهم میده رو انجام بدم.
- خوبه. منم میخوام ایندفعه اینجوری فکر کنم.
رویا خودشو پشت صندلی مانی رسوند و از پشت بغلش کرد. گوشیشو به ظرف سس تکیه داد و سلفی رو باز کرد و گفت: بیا یه عکس بگیریم که بعداً بدونیم واقعی بودیم.