ویرگول
ورودثبت نام
ساناز رحیمی
ساناز رحیمی
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

تجربه مرگ، تجربه آزادی حقیقی

تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد، دیگه پاهام رو حس نمی‌کردم. می‌خواستم به پرستار و مامانسرین که بالای سرم بود یه خبری چیزی بدم ولی تا فکر کنم چی بگم صورتم هم از کار افتاد. چشمام همه چیز رو خاکستری دید، خاکستری روشن. انگار از پایین روی شیشه دوربین لایه لایه اسپری رنگ خاکستری رنگ بزنن و بیان بالا. گوش‌هام هم‌زمان داشت سوت می‌کشید، انقدر بلند که هیچ چیزی نمی‌شنیدم. با بی‌حس شدن بدنم دیگه خبری هم از دردِ کُشنده چند لحظه پیش نبود، دیگه دردی حس نمی‌کردم. فقط ترسیده بودم. صدای سوت هم قطع شد. و من دوباره صدای محیط رو شنیدم. یادم افتاد تو بیمارستام، مامانسرین تازه رسیده بالای سرم و من اولین چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود: «جلوی مامانسرین نه!» داشتم فکر می‌کردم اگر اینی که دارم تجربه‌اش می‌کنم مرگه، نمی‌خوام جلو مامانسرین بمیرم، نمی‌خوام بقیه عمرش رو با صحنه مردن نوه‌اش سپری کنه...

یاد اون روز صبح افتادم، وقتی با درد شدید از خواب بیدار شدم. اولش شبیه دلپیچه شدید بود، با بی‌حالی خودم رو از دستشویی تا تخت جا به جا می‌کردم. چیزی که باعث شد گزینه خوابیدن تا خوب شدنِ خودبه‌خودی رو بی‌خیال بشم و تا بیمارستان خودم رو بکشونم، مگی بود. خونه خالی بود، فقط من و مگی بودیم. اون روز علاوه بر اینکه به طرز عجیبی بهم می‌چسبید، نمی‌ذاشت بخوابم! شاید به طرز غریزی می‌دونسته که اگر بخوابم ممکنه چشمام همه‌چیز رو خاکستری ببینه، گوشام سوت بکشه و...

من و مگی: یک روح در دو بدن
من و مگی: یک روح در دو بدن

خوب شد اومدم. دلم نمی‌خواست جلو مگی بمیرم شاید صحنه مردنم باعث می‌شد که دیگه غذا نخوره، علاوه بر نهنگ‌ها و آدم‌ها، سگ‌ها هم خودکشی می‌کنن، با اعتصاب غذا. به خصوص وقتی صاحبشون رو از دست می‌دن. اصلا بهترین جا برای مردن همین بیمارستانه. اینطوری هیچ کس فکر نمی‌کنه کاش بود و یه کاری می‌کرد.
واقعا چرا باید مامانسرین الان اینجا باشه؟ من که بالاخره خودم خودم رو جمع‌وجور کردم، اسنپ گرفتم، کیف پولم رو از تو ماشینِ تو پارکینگ برداشتم و برگشتم بالا و راه افتادم! خودم با اینکه نمی‌تونستم صاف وایسم دستم رو کوبوندم رو میز پذیرشی که جواب سربالا می‌داد و گفتم: «من درد دارم، اورژانس رو پیدا نمی‌کنم.»

حتما محمدحسین بهش زنگ زده بود. اون تنها کسی بود که خبر داشت بیمارستانم. بهش خبر دادم که حواسش به گوشیش باشه. بعضی وقتا خیلی بد جواب می‌ده.

اون لحظه فهمیدم زندگی همینه. ترس از مرگ هم همینه: «وقتی من نباشم، چی سر بقیه میاد؟ چی سر چیز‌هایی که ساختم میاد؟»
عین این فیلم‌ها شروع کردم ببینم چه کار نکرده‌ای دارم؟ سناریو زندگی رو یه دور بدون خودم مرور کردم: خوش بینانه‌اش اینه که همه چی همون‌طور که من برنامه ریزی کردم پیش می‌ره. بدبینانه‌اش اما از این هم بهتره. شاید اولش همه چی اونٰ‌طور که من پیش‌بینی کردم پیش نره. اصلا شاید همه چی برای یه مدت کوتاه از هم بپاشه، اما دوباره یه موج جدید بلند می‌شه. قوی‌تر و محکم‌تر. و دیوار‌های اشتباهی که ساخته شده رو خراب می‌کنه. این‌بار این موج جدید تجربه من رو هم پشت خودش داره. و از این تجربه کمک می‌گیره که دست کم از همین یک راهِ بدی که من امتحان کردم، خراب نشه. برای همین هر بار قوی‌تر و بزرگتر می‌شه. به خودم گفتم نیاز نیست نگران خویشاوره باشم. به هر حال مسیر آموزش اینطوری نمی‌مونه. چون این مسیر درست نیست. من شانس این رو داشتم که بانی این موج باشم ولی موج به خاطر من به وجود نیومده بود. به خاطر اشتباه بودن آموزش به وجود اومد. اشتباه بودن آموزش سر جاشه، پس موج‌ هم سر جاش می‌مونه، و موج‌های بعدی میان و بعدی و آدم‌های بیشتری شانس این رو دارن که بانیش باشن...

هنوز صدای اطراف رو می‌شنیدم. پرستار به مامانسرین گفت چیزی نیست، حمله افت فشار خونه. داشت دو سه تا بالشت زیر پام می‌ذاشت. چیزی نمی‌دیدم، پاهام رو هم حس نمی‌کردم ولی می‌دونستم.
از سرعت عکس‌العمل آدم‌های اطرافم می‌فهمیدم که زمان خیلی نگذشته اما مغز من خیلی سریع‌تر از زمان کار می‌کرد. انگار پرستار یه چیزی تزریق کرد تو شلنگ آنژیوکد توی دست چپم و چند لحظه بعد دوباره همه چی طبیعی شد، حتی سرعت مغزم.

بالاخره ویلچر رو آوردن که بریم برای سونوگرافی. هنوز دستگاه سونوگرافی به پوستم نرسیده بود که سونوگرافیست گفت حاملگی خارج از رحمه خون‌ریزی داخلی هم داده. حاملگی خارج از رحم؟ امکان نداره...


چهار هفته قبل با احساس خستگی فراوان، قرار بیرون رفتن با یکی از دوستام رو کنسل کرده بودم. بهش گفتم فکر کنم در شرف یه آنفولانزای شدیدم. فردا و پس‌فردای اون روز رو از شدت خستگی فقط خوابیدم. وقتی مگی رو بردم تو حیاط که بازی کنه و به سختی روی پام وایساده بودم، همسایه‌مون رو دیدم و به سوال چطوری‌اش جواب کامل دادم. ازم پرسید خون‌ریزی ماهانه‌ات دیر نشده؟ دیر شدنش ممکنه احساس خستگی و سنگینی شدید بده.
راستش نمی‌دونستم. حدود ۴۰ روز قبلش که زانوم در اثر یه حادثه ورزشی آب اوورد دو تا قرص خوردم. که تو قسمت عوارض جانبی هر دوشون نوشته بود به هم ریختگی هورمونی شدید می‌ده. با اینکه می‌دونستم بدنم به به‌هم‌ریختگی هورمونی حساسه ولی سلامتی زانوم رو انتخاب کردم و خوردم. خون‌ریزی بعدیم خیلی به موقع شروع شد. اما ۲۰ روز طول کشید و با مراجعه به دکتر و تزریق ویتامین کا تموم شد. در واقع نمی‌دونستم تاریخ خون‌ریزی بعدی کی باید باشه؟
با این شدت از خستگی حال دکتر رفتن هم نداشتم. برای همین یه لیوان گنده زعفرون دم کردم و خوردم که خون‌ریزیم شروع شه. شب لکه بینی داشتم و با این تصور که تا فردا حتما شروع می‌شه گرفتم خوابیدم اما صبح هیچ خبری نبود! یه لحظه به ذهنم رسید نکنه حامله باشم؟ نکنه این همه زعفرون بلایی سر بچه آورده باشه؟ دو تا بی‌بی چک مثبت شد، خودم رو به آزمایشگاه رسوندم و تست خون دادم. تا آماده شه رفتم مطب دکتر، برای منشی ماجرا رو تعریف کردم. و وقتی داشت می‌گفت که سعی کن فعالیت بدنی شدید نداشته باشی تا دو ساعت دیگه که جواب آزمایشت اومد بیای، من سعی می‌کردم کلاه دوچرخه‌ام رو پشتم قایم کنم. یکی از خانم‌ها که حواسش به مکالمه ما بود از ته مطب داد زد که الان هم با دوچرخه اومده! آره با دوچرخه رفته بودم. بعد از خوب شدن زانوم دوباره در اوج آمادگی جسمانی بودم و هیچ مشکلی با کیلومتر‌ها رکاب زدن نداشتم.
با استرس برگشتم خونه و سه ساعت صبر کردم. اینبار با ماشین رفتم جواب آزمایشی که مثبت بود رو گرفتم و دوباره تو مطب دکتر نوبت نشستم. نمی‌دونم تو سرم چی می‌گذشت تا نوبتم بشه و اصلا چقدر گذشت تا نوبم بشه. اما نوبتم شد و دکتر گفت، مبارکه و یه سری آزمایش نوشت. اینقدر درگیر سوالای مریض قبلی و معاینه مریض بعدی (درسته، سه نفر تو اتاق بودیم) بود که نمی‌دونم فهمید چرا ترسیدم که حاملگی سالمی نداشته باشم و گفت نگران نباش، یا طبق عادت به همه خانم‌هایی که بدون برنامه‌ریزی قبلی حامله می‌شدن می‌گفت نگران نباش؟ اما چیزی که مطمئنم این بود که اون هفته رو هر روز دکتر رفتم، هر بار ویزیت پرداخت کردم و نوبت نشستم. هر بار گفتم می‌ترسم حاملگی سالمی نداشته باشم و هر بار بهم گفت نگران نباش.
حتی یکی دوبار هم درخواست سونوگرافی دادم و بهم گفت الان چیزی برای دیدن وجود نداره! باید تا هفته هشتم (غربال‌گری اول) صبر کنی...

هفته دوم هم بی‌خیال نشده بودم. دوره افتادم تو این مشاوره‌های مامایی، حداقل دیگه سه نفر با هم تو اتاق نمی‌بردن که من نفهمم دکتره با منه که داره می‌گه نگران نباش؟ یا اون خانمی که هفته دیگه زایمان و استرس زایمان داره؟ یا اون یکی که برای دفعه اول داره اونور تست پاپ‌اسمیر می‌ده؟
شاید اشتباه از خودم بود که از شدت استرس زیادی حرف ‌زدم و تشخیص و صحبت‌هایی که بین من و دکتر رد و بدل شد رو بهشون گفتم. شاید اینطوری اعتماد به نفس تشخیص درست رو ازشون گرفته بودم. یه جوری که نخوان رو حرف دکتر حرف بزنن!
اما نتیجه همون بود: داری یه حاملگی سالم رو تجربه می‌کنی. لکه‌بینی‌ها مال شربت زعفرون و فعالیت بدنی شدید بوده که خیلی زود با شیاف پروژسترون حل می‌شه و شد! و به هم ریختگی هورمونی که نگرانشی هیچ اثری روت نذاشته سونوگرافی هم نمی‌نویسیم، لازم نیست و قبل از غربال‌گری دوم نرو...

از هفته سوم محمدحسین هم دیگه داشت کلافه می‌شد! می‌گفت بی‌خود داری به خودت و بچه استرس می‌دی. از زندگیت لذت ببر، برای خودت و بچه خرید کن! کمتر کار کن، هرچقدر دوست داری بخواب و هرچی دوست داری بخور!
شروع کرد برام آشپزی کردن، همه تحویلم می‌گرفتن با هر تبریک استرسم رو قورت می‌دادم و لبخند می‌زدم و تشکر می‌کردم. حتی مگی رو بردم روان‌شناس که مطمئن شم رفتارش با بچه‌ خوب خواهد بود.

بالاخره زمان غربال‌گری اول داشت می‌رسید، از بیمارستان همین دیروز رو وقت گرفته بودم که مامانم گفت وایسا شنبه من برگردم، با هم بریم. به جاش با دوستم رفتیم بام ولنجک و تا بالا قدم زدیم. به پرپروک که رسیدیم یه حمله درد شدید ولی کوتاه داشتم، فکر کردم حتما باز زیادی به خودم فشار آوردم. گفتم برگشت رو یواش‌تر بریم. در کل فراموش کرده بودم ممکنه مشکلی داشته باشم چون دو هفته دوم زمان خوبی بود برای فراموش کردن...


حاملگی خارج از رحم؟ امکان نداره! دست کم با پنج بار با یه دکتر و سه بار با سه تا مامای مختلف این مساله رو چک کرده بودم. حتی گفته بودم چون مامانم هم‌سن من بوده و خارج از رحم حامله شده و اگر به موقع به بیمارستان نمی‌رسید من از سه سالگی بی مامان می‌شدم، می‌ترسم که این اتفاق برای منم بیوفته یادمه بهم گفتن حاملگی خارج از رحم اصلا ارثی نیست. بهم گفتن حاملگی خارج از رحم علائم داره و من «هیچ کدوم» از این علائم رو ندارم. اما حمله افت فشار خون بعدی بهم فرصت زدن این همه حرف رو نداد...

تا به خودم بیام دوباره رو تخت اورژانس بودم. یه خانم دکتر با صورت مهربون داشت بهم توضیح می‌داد که وضعیتم چطوره؟ چرا باید عمل کنم؟ و تو این عمل چی قراره برام پیش‌بیاد. می‌فهمیدم داره توضیح می‌ده ولی چون سرعت مغزم با سرعت چیزی که از بیرون می‌شنیدم فرق داشت، خیلی نمی‌فهمیدم چی می‌گه؟ انگار که داشت جدول ضرب رو در مبنای ۱۲ توضیح می‌داد، بحث ساده بود اما فهمید‌نش سخت می‌شد.
خودم رو جمع‌وجور کردم و در مبنای ۱۲ بهش گفتم: «هر کاری لازمه بکنین، هرچی نیازه امضا می‌کنم»
گفت لاپروسکوپی می‌کنن مگر اینکه نیاز شه شکمم رو باز کنن، گفت حتی اگر لوله فالوپم رو هم بردارن مشکلی برای بارداری پیش نمیاد، یکسره داشت بهم دلداری می‌داد و من فقط می‌خواستم این مراحل زودتر تموم شه! برای همین باز خودم رو بر مبنای ۱۲ جمع‌وجور کردم و گفتم: «اصلا مهم نیست.»

بعد از این دکتر و پرستار بود که میومدن تو اتاق و ازم می‌پرسیدن تو که حامله بودی چرا یه سونوگرافی ندادی؟ چرا دکتر نرفتی که بهت بگه سونوگرافی بده؟ می‌دونی اگر ۷۲ ساعت زودتر می‌اومدی اصلا نیاز نبود عمل شی؟ می‌دونی ممکن بود از خون‌ریزی داخلی بمیری؟ میدونیییی....؟
واقعا یهو دکتر و پرستارهای انجا خیلی باهوش‌تر شده بودن یا معما چو حل گشت آسان شد؟
حتی جون جواب دادن هم نداشتم اما دلم می‌خواست تا همدان رو پیاده بدوام و یه دل سیر تمام کسایی که بهم می‌گفتن خیالت راحت باشه رو کتک بزنم!

بالاخره برانکارد اتاق عمل رو اووردن، ساعت ۶ بود. از ساعت ۱۱ تو اورژانس بودم. ولی بالاخره دیگه داشت همه‌چی تموم می‌شد.

همیشه از بیهوشی می‌ترسیدم، می‌ترسیدم دیگه به هوش نیام. می‌ترسیدم که نتونم به موقع مواظب خودم باشم. اما این ترس‌ها الان دیگه خنده دار شده بود. ممکنه بود چند لحظه پیش مرده باشم. حالا چند لحظه بیشتر زنده‌ام و این خودش خوبه. تازه به هر حال هرچی بعد از این پیش بیاد، دیگه از این درد کشنده خبری نیست. ممکنه دیگه تجربه اتاق عمل رو نداشته باشم. چه فضای جالبی بود. سرد بود با نور یخی متمرکز، همه چی تمیز و براق بود. و متوجه شدم چقدر پرستارا خوشگلن. به پرستار بالای سرم گفتم خانم شما خیلی زیبایی، خندید و گفت مرسی. و من در یک لحظه خوابم برد.

تو بخش به هوش اومدم. تقریبا همه دیگه اومده بودن. مامانم از مسافرت برگشته بود، محمدحسین از همدان رسیده بود و بقیه هم خودشون رو به بیمارستان رسوندن که منی که ممکن بود دیگه نبینن رو ببینن!

https://www.instagram.com/p/B5sPIbaAHc3/?utm_source=ig_web_copy_link

وقتی به هوش اومدم فهمیدم همه‌اش همینه. تمام ترس از مرگ خلاصه می‌شه تو اینکه نقش من تو این دنیا چیه؟ و جواب خلاصه می‌شه تو یک کلمه: «هیچی»

پس این همه تلاش برای چیه؟
فکر می‌کنم فلسفه زندگی همه آدم‌ها خلاصه می‌شه تو جواب همین سوال. برای همینه که احتمالا به اندازه آدم‌های مختلف ممکنه جواب براش وجود داشته باشه.
جواب من ترکیبی از لذت و کنج‌کاویه. اینکه دوست دارم بفهمم اگر فلان‌کار رو بکنم چی می‌شه؟ دنیا بدون این مشکل چه شکلی می‌شه؟ اگر منتظرم یکی بیاد فلان مشکل رو حل کنه، اون یکی چه فرقی با من داره؟ اگه اون می‌تونه چرا من نتونم؟

به نظرم
اگر گاندی بودم فکر ‌می‌کردم چرا وقتی انگلیس می‌تونه مستقل و قوی باشه، هند نتونه؟ بیا یه روز دیگه تلاش کنیم که ببینیم هندِ پرجمعیت، هندِ غنی وقتی رو پای خودش وایمیسه چه شکلی می‌شه؟
شاید اگر مارتین لوتر کینگ بودم فکر می‌کردم دنیا چه شکلی خواهد شد اگر تمام آدم‌ها برابر کنار هم زندگی کنن؟ فکر می‌کردم این تفاوت درست نیست و بیا به جای اینکه منتظر یه ناجی بمونیم چند قدم بیشتر برداریم...
یا اگر ادیسون بودم حتما فکر ‌می‌کردم بذار این هزارمین راهِ راه‌اندازی سیستم نوری رو هم امتحان کنم ببینم بالاخره این ایده کوفتی می‌تونه شب‌های برلین رو روشن کنه یا نه؟

ولی همه این جواب‌ها در نهایت پوششیه که «فراموش کنیم تو این دنیا هیچ نقشی نداریم» دنیا قبل ما بوده، بعد ما هم می‌مونه. اتفاقای خوب و بد هم چه با ما و چه بدون ما می‌افته. اما این حقیقت فراموش شده برای من خود مفهوم آزادیه.
واقعا چه چیزی می‌تونه من رو محدود کنه وقتی هیچی نیستم و هیچی برای از دست دادن ندارم؟

فلسفه آزادیمرگتوسعه فردیحاملگی خارج از رحم
آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشوم؛ و یقین دارم آخرین تپش های قلبم در آخر کارم ثبت میشود و مرگ فقط منی مرده را در خواهد یافت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید