sanaz karimi
sanaz karimi
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

افسردگی حاد پیش رونده

افسردگی حاد پیش رونده
افسردگی حاد پیش رونده

میل شدید به حرف زدن با دیگری و از طرفی الکن بودن واژه ها و سوء تفاهم ها و قضاوت ها به سکوت وادارت می­کند .

شبیه جوجه تیغی‌هایی که برای فرار از سرما به دور هم جمع شده و در نهایت با درد مضاعف فرو رفتن خارهایشان در بدن های یکدیگر از هم دور می­ شوند. سرما که فزونی می ­یابد، میل مجدد به گرم شدن زبانه می­‌کشد و با درد کشدار تیغ هایی که ماهیت بودنشان آسیب رساندن است، از هم دور می­‌شوند .

صدایی درون سرم سوال پیچم می­‌کند. آیا تو جوجه تیغی هستی و اصلا چه نیازی به خار هست؟ ترجیح میدادم جوجه تیغی کچل و بی خاری بودم و با بدن آش و لاش یاد می­ گرفتم که سرما هم جزئی از زندگی است و برای گرم شدن به جوجه تیغی های پر خار دیگر نیازی نیست. سوالی به پهنای جبر و اختیار تمام حفره سرم را پر می­کند . به شکنجه کردن خودم دل بسته ام و سوال هایی مثلا اساسی می ­پرسم. معنای زندگی ، رسالت فردی ، انتخاب ، عشق و ... تلاش می­کنم برای مفاهیم نخ نما شده جواب قانع کننده ای پیدا کنم. فهمیده ام که در درونم قاتل صبوری زندگی می ­کند با تمایلات شدید سادیستیک. هر ساعت از روز که تمایل داشته باشد از لابه لای دنده هایم سرک می­‌کشد و به یک لیوان تازه دم دندان قروچه داغ دعوتم می ­کند. فشار بیش از حد روی استخوان فکنم به سمت معده ام حمله می ­برد و وادارم می ­کند زندگیم را بالا بیارم . سوالی بزرگتر در مقابل همه آن فلسفه مئاب های خوش رنگ سلطنتی قد علم می­‌کند. اصلا تو در لابلای این تهوع چه غلطی میکنی؟ یاد جلسات گروه درمانی می­ افتم . اندک دورهمی هایی که دستاورد های جذابی برایم داشت . آنقدر بالا می آوردم که سبک بال و رها به سمت ریز خوراک های فکری بعدی هجوم می‌بردم. وسواس‌هایی که باز بیایند و بنشینند بر روی لایه های تازه ترمیم شده جسم بی خاصیت درون سرم تا در جلسه بعدی به اندازه کافی رودل ذهنی برای پس دادن داشته باشم .

مدت زمان خیلی زیادی گذشت تا فهمیدم هدف زندگی پیدا کردن جواب سوال های انتزاعی به قدمت حضور این انگل خودخواه بر روی کره سبز و آبی و زیبایی به نام زمین نیست . بلکه نوعی تلاش و ریاضت درونی است برای تبدیل کردن جهان به جایی بهتر از آن چیزی که در ابتدای تولدم تحویل گرفتم. تلاش برای پاسخ دادن به دغدغه درونی و فردی . فهمیدم که باید تمرکزم را ببرم و دقیقا بنشانم بر روی بوی گند همان قی کردن هایم و ببینم چه چیزی بیشتر به سر دل ذهنم فشار میاورد.

دغدغه داشتن نه یک انتخاب بلکه به نظرم میراث است. نوعی میراث فکری که با تو متولد شده است، با همه انسانها . واگر نه چطور می شود که مثلا من به فلسفه علاقه مند هستم و وصلش می کنم به هنر و تو به فیزیک علاقه‌مندی و وصلش می کنی به هوا فضا. خیلی طول کشید تا فهمیدم دغدغه با علاقه فرق دارد و نقطه قوت هر جانور متفاوتی دقیقا جایی است که بتواند دغدغه موروثیش را به علاقه اکتسابیش وصل کند. بعد هم این دو را گره کور بزند به نیاز جهان. نقطه مقابل دغدغه و تلاش فردی برای پاسخ گویی به نیاز جهان - که اسمش را بعدا گذاشتم رسالت فردی - بازاریابی و مصرف گرایی است. جاده باریک و وسوسه انگیزی که برای من بیشتر شبیه مهندسی معکوس شد. یعنی از درک مفهوم بازاریابی به درک مفهوم دغدغه فردی رسیدم. در اولی تو در خدمت ایگوی فردی هستی و شبیه یک کرم چاله براق نیاز تولید می ­کنی و اجرام دیگر را به سمت خودت می­مکی. در دومی اما ارزش ایجاد می­ کنی شبیه خورشید می سوزی و گرم میکنی و تلاش می کنی غم بزرگ را تبدیل کنی به کار بزرگ .

باز هم خیلی طول کشید تا فهمیدم نه کرم چاله بودن از تو کالیگولای ترسناکی می­ سازد و نه خورشید بودن موجب می ­شود قدیس نامداری شوی که تو را ستایش کنند.خیلی اوقات وقتی کرم چاله هستی, هم حالت خودت بهتر است! و هم اطرافیانت راضی تر. یک جور توافق جمعی جوجه تیغی وار. وقتی با دغدغه اینکه چرا لازم است جوجه تیغی ها تیغ داشته باشند به دنیا بیایی بالاخره یک روزی جرات میکنی و تیغ هایت را از بن میکنی. اگر هم نتوانی با این ترس بزرگت کنار بیای و لخت و عور و بدون تیغ با خود زیر تیغ هایت روبرو شوی مجبور میشوی هر روز بوی گند دهن قاتل سادیستیک درونت را تحمل کنی، دندان های گَر گرفته اش را از پشت لبخند نیشدارش بشمری. خودت را زنده زنده ذبح کنی و در نهایت از این کلینیک به آن کلینیک روی خودت بالا بیاوری . شاید هم تصمیم گرفتی پشت سوء تفاهم‌ها و قضاوت ها و انگ‌ زدن‌ها خودت را به سکوت تبعید کنی و باور کنی که افسردگی حاد داری .

افسردگیرسالت شخصیگروه درمانیوسواس فکری
ساناز کریمی هستم . قصه گویی که عاشق هنر، فلسفه، ادبیات است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید