sanaz karimi
sanaz karimi
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

دالون تنگ من و کارآفرینی

وقتی برده به دنیا بیای ، بله به دنیا بیای، دو انتخاب بیشتر نداری: اینکه برده بمونی یا نمونی

وقتی تصمیم میگری برده باشی دو انتخاب بیشتر نداری اینکه برده خوبی باشی یعنی مراقب باشی شلاق نخوری. هرچقدر هم حصار دردناک تحقیر روحت تنگتر شد بیشتر تاب بیاری. شبیه ی جور انعاف پذیری مضحک مثل وقتی سرت زیر گیوتین است و تو تا لحظه آخر به زندگی چشمک میزنی .رابطه مستقیم داره با میزان کشسانی استخوان پشتت برای خم شدن و تعظیم کردن. انتخاب بعدی اینه که برده باشی اما ی برده یاغی .درد شلاق خوردن رو به جون بخری و هر چند وقت یکبار زخم های روی تنت رو بلیسی و زوزه بکشی. به همبن خاطر ی جا موندگار نیستی و همیشه در حد ی کارگر مزرعه باغی میمونی از این مزرعه به اون مزرعه هر جا فرستتند گارگری. ی کارگر کارکشته پیر که دیگه حتی با تجربه بودنش هم ارزش زیادی نداره و به سادگی با برده های نوجوان تازه نفس جایگزین میشه. تو دنیای برده های کار نکنی بهت غذت نیمدن بنابراین کم کم نگرانی میاد سراغت که نکنه گرسنه بمونی . گاهی اوقات از خوابیدن زیر آفتاب لذت میبری و میگی به درک. گاهی هم برای خوب کردن حال خودت و اینکه کمتر یاد بیفته که نخودی هستی عصابینتت رو تازه واردها یا سر دم دست ترین وسایل دور و برت که آدمها هم جزعش میشن خالی میکنی.

اگه تصمیم بگیری برده نباشی به معنی اینه که میخوای ی زندگی آزاد رو تجربه کنی.آفرین چه تصمیم بلند پروازانه ای هر چند خیلی نمیتونی در موردش با کسی حرف بزنی .حرف هم بزنی دربهترین حالت جلوتو نمیگیرن و زیر پاتو خالی نمیکنن.ی پوزخند تحویلت میدن و تمام. خلاصه اینجا هم ممکنه دوتا زندگی کاملا متفاوت رو تجربه کنی که دیگه خیلی به انتخاب برده نبودنت ربطی نداره و بیشتر به جواب این سوال مربوط میشکه که اصلا چی شد تو برده به دنیا اومدی؟

ممکنه در راه برده نبودن بمیری حالا چطوری خیلی مهم نیست. همین که میمیری خوبه . کلا مرگ بر هر درد بی درمان دوا است و بودنش برای برده ها ی موهبته یک جور وصل شده به دم امید. مردن از برده بودن بهتره. شاید به خاطر همینه که هر بدبخت بیچاره ای میمیره میگیم اخی طفلک، مرد راحت شد .

ممکنه با ی فرار نافرجام دوباره مجبور بشی برگردی به کمپ برده ها. کلی شکنجه و تنبیه رو تحمل کنی.اون موقع است باید به فریاد گوش خراش پوست تنت زیر لمس ناگهانی شلاق و گرمای چندش آور و لزج خونت که سر میخوره رو همه جسارتت تن بدی . اما بیشتر از همه اینها صدای ذهنت است که مثل خوره میافته تو جون همه اشتیاقت برای رها بودن و آزادگیت . شبیه ی جور قاتل سادیسمیک درونی. اصلا تقصیر همین صدای ذهنی بود که گرفتار شدی مجدد. از بس که برای ی برده خوب نبودن سرزنشت کرد و وقت و بی وقت بهت هشدار میداد که معلومه موفق نمیشی. این همه آدم مثل تو برده هستند و دارن تلاش می کنند از زندگشیون لذت ببرن .

لذت،چه واژه بوگندویی

وقتی تصمیم میگیری برده نباشی بیشتر اوقات فقط پا میزاری به فرار نه که نقشه ذهنی و مسیر راه و گره های خاص و حرکات ویژه کماندویی بلند نباشی. ی چیزهایی در موردش یواشکی یاد گرفتی و بلدی. ولی وقتی پا میزاری به فرار همه وجودت میشه ترس .به جای تمرکز کردن رو مسیر پیش رو کیف کردن از آزادی که الان تو دستان لم داده وقت و بی وقت و بی دلیل برمیگردی و پشت سرت رو نگاه میندازی مبادا کسی پی یت باشه. اونقدر این کار و تکرار میکنی که بالاخره پات گیر میکنه به ی کنده ای چیزی، محکم میخوری زمین، سرت میخوره به سنگ، بیهوش میشی و دو روز بعد تازه سگهای داغون با لب و لوچه آویزون پیدات میکنن . تو هم خیس و گرسنه و زخمی بر میگردی پیش بقیه برده ها تا خودتو برای ی دوره عذاب بدنی و روانی طولانی آماده کنی .

میدونی چیه؛ اصلا روان من چسبندگی خاصی به اتفاقات آشنا داره . مسلما برده بودن از آزاد بودن برام آشنا تره . انگار بلدم با برده بودنم کنار بیام ولی آزاد بودن، زیادی برام جدید و ترسناکه . باور کنم یا نه همین آغول بوگندو بهم حس بهتری میده چون دقیقا میدونم شپش هاش شب ها کجا جلسه میکنن و موش طاعونی بی دم از روی کدوم پام رد میشه تا برسه به ته مونده غذایی که از آشپزخونه دزدیدم .

هنوزم گاهی شبها خواب ی زندگی آزاد و میبینم فقط نمیدونم چرا توی خوابم هم به جای موسیقی کلاسیک، پره از صدای چرق چرق صدای زنجیر.


کارآفرینیروانکاوی تحلیلیناخودآگاهخودشناسی
ساناز کریمی هستم . قصه گویی که عاشق هنر، فلسفه، ادبیات است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید