یک
از نگاه های مبهم و خیره طرف مقابل متوجه میشوی که لازم بود کلام خاصی میگفتی یا عکس العمل عمل ویژه های نشان میدادی و نداده ای . اینجا است که دلت میخواهد تو هم بر و بر نگاهش کنی ، تمام دلخوری ات از کائنات را که در تمام این سالها توی دلت جمع کرده ای را تف کنی تو صورتش و با همه وجودت فریاد بزنی که چه کسی گفته خاک مرده سرد است . آنچه یخ میزند بعد از سوگ عزیزی پاسخ تو به گرمای زندگی است . گویی جهانت دوپاره میشود . میشود قبل از آن حادثه و بعدش . میگزاریش توی گور و رویش را میپوشانی. اشکهایت را پاک میکنی ، رویت را بر میگردانی . راهت را میکشی و میروی . انتخاب دیگری نداری. یک سری حرفهای صد من ی غاز کلیشه ای توی گوش خودت زمزمه میکنی و دلت میخواهد دهان همه آنهایی که به خیالشان میخواهند آرامت کنند را پاره کنی و خیلی مودبانه اضافه کش آمده اش را بزاری پشت گوششان که خیلی هم از ریخت نیفتند . سالها میگذرد و تو به دو پارگیت ادامه میدهی . انچه سرد شده حس تو نسبت به همه خبرهای مرگی است که قرار است بعد از این دوپارگیت بشنوی. میشوی شبیه همان دیواری که هر روز آغوش باز میکند و اعلامیه های مرگ و فوت متنوع را بغل میگیرد. نه ناراحت میشوی و نه حتی خیلی وقتها دهانت به تسلیت باز میشود . داغ عزیز آدم را بی رحم میکند . اینقدر دردارد که دیگر درد کشیدن دیگران چندان به چشمت نمی آید. ته وجودت سیاهی عمیقی دهان باز میکند و گوشش به هیچ کدام از کدهای اخلاقی دیکته شده بدهکار نیست . چشم نداری ببینی مادری دست کودکش را میگرد، برایش بستنی میخرد یا لباسش را قبل از نشاندن روی تاب سرد فلزی پارک صاف میکند . با تمام ساختار سلولیت حسودیت میشود وقتی پدری در مراسم خواستگاری به داماد چشم غره میرود که حساب کار دستش بیاید ، دندان می ساید و با دلخوری میگوید به پای هم پیر شوید. دلت میخواهد تمام انسان های روی زمین بوسیدن را فراموش کنند و صدای مبهم توی ذهنت را و شاید خودت را به دورترین جای جهان به فراموشی مطلق تبعید کنی . همان صدایی که توی بلندگو پیچید و نعره کشید بزارید رویش را ببینند و برای بار آخر ببوسندش.
دو
خوش تیپ بود ،این را همه میگفتند . از پچ و پچ و خنده های خاله زنگی در مهمانی های فامیلی به خصوص زمانی که سر همه کمی گرم می شد ، ساده بود که حدس بزنی تمام دخترهای فامیل در جوانیشان سر رو سری با او داشتند . سبزه بود با چشمهای میشی ، قد متوسط ، شانه های پهن ، صدایش رسا بود و نگاهش عمیق. در آستانه پنجاه سالگی به اندازه کافی جذاب بود به خصوص وقتی سوار رنجرورش میشد و سیگاری روشن میکرد و سیبلهایش را شبیه تیپو سلطان که آنوقت ها سریالش از تلویزیون پخش میشد، میتاباند. کمتر سرو کله اش در خانه پیدا میشد. بیشتر ماموریت بود و به قول خودش نافش را در بیایان گم کرده بود . کلا عادت نداشت سر شب به خانه بیاید. خانواده دوست بود اما از یک جایی به بعد احساس میکردم ما سه نفر وبالی هستیم که روی دستش مانده ایم . حنی اگر ناقافل میمرد دستش به خاطر ما که هنوز از آب و گل درنیامده بودیم و زن وجوانش از گور بیرون میماند . به گمانم اگر به خودش بود و سختگیری های اخلاقی و مسولیت پذیریش اجازه میداد ما را میگذاشت و میرفت دنبال عشق کیفش .
تازه از ماموریت برگشته بود. با هم قهر بودیم و سر سنگین. دلیلش مهم نیست روال عادی رابطه مان بود . او سختگیر بود و من سرکش . چند وقتی بود به شدت سرفه میکرد . سیگار میکشید و سرفه کردنش چیز عجیبی نبود . آن روز هم سرفه میکرد. رفت و روی پله حیاط نشست . ظهر جمعه بود. انگار نفسش گیر کرده باشد . رنگ صورتش عوض شده بود و هیچی از گلویش پایین نمیرفت. مادر و خواهرم کنارش ایستاده بودند و دست و پایشان را گم کرده بودند . هر ثانیه اوضاع بدتر میشد. به سمت تلفن پریدم و به قول خودم خیلی روشنفکارنه و فرهیخته اورژانس خبر کردم . آن روزها اورژانس به این زودی ها نمی آمد به خصوص که آدرس ما هم کمی گنگ بود و کوچه پس کوچه . مانتوی سفیدم را تنم کردم تا به خیال خودم بروم سر کوچه دنبال اورژانس . نفسش بالا نمیا»د اما با نگاهش تلاش میکرد که بهم بفهماند لازم نیست این وقت ظهر بیرون بروم ، حالش خوب است . بدون اینکه توجه کنم از کنارش رد شدم و دویدم سر کوچه . از اورژانس خبری نبود .سلانه سلانه برگشتم سمت خانه و به این فکر میکردم که چرا به اندازی کافی برایم وقت نگذاشته و هیچ وقت خانه نبوده که رانندگی یادم بدهد . حداقل الان میتوانستم برسانمش بیمارستان . به در خانه که رسیدم نمیدانستم باید فریاد بزنم یا لال بمانم . بدن لاغر و نحیف مادرم را میدیدم که از پشت میلرزد .و با نجابت گریه میکند. نمیدانستم باید باور کنم یا این هم یکی دیگر از همان هیجانهای گس گاه و بی گاهی بود که در خانواده پر تنش ما تازگی نداشت . پاهایش آویزان شده بود و صورتش که به سمت دیوار خم شده بود شبیه وزنه دویست کیلویی بود که از بدنش آویزان شده باشد . تمام قدرتم را در صدایم منفجر کردم و فریاد زدم" نفس نمیکشه . توروخدا یکی برسودنش بیمارستان" . ظهر جمعه بود و همسایه های خوابالود که عمدتا دوستای دوران کودکی پدرم بودند با سرعت سرو کله شان پیدا شد .
روز اول هفته بود و من از پشت همان پنجره دیروز به پله، پدر که حالا بر خلاف دیسیپلین همیشه اش میان آن همه جمیعت وسط حیاط خوابیده بود. زل زده بودم . میان آن هیاهو جهانم سکوتی محض را تجربه میکرد. گویی نامرعی ترین موجود این بزم غم آلود منم.
ساعت شش صبح دور روز بعد. از خواب بیدار شدم و باید برای مراسم سوم و رفتن سر خاک و مسجد و این مزخرفات اماده میشدیم. در میان این همه کاری که سرمان ریخته بود. بهت و نگرانی از سر و روی همه مان میریخت. خوب یادم هست. من ، مادر و خواهر کوچکم یکدیگر ا بغل کردیم. سکوتی شرم آور همه اتاق را پر کرده بود. به صدای نفس های هم گوش میدادیم. بهتر بگویم آن را میبلعیدیم . تلاش میکردیم دوپارگی زندگیمان را با بهت و جای خالی نفسی که به یکباره از میانمان رفته بود درز بگیریم .شاید هم تلاش میکردیم به یکدیگر بفهمانیم که هیچ کداممان نمیدانیم چگونه باید داغی را چون سم دیر اثر برکف جرگمان نشسته است تاب بیاوریم ، از پا افتادنمان را تماشا کنیم و به روی یکدیگر نیاوریم .
سه
یک هواپیمای مسافربری از نوع بوئینگ ۷۳۷ در صبح امروز، چهارشنبه - 18 دی 1398 ، لحظاتی پس از برخاستن سقوط کرد. صد و هفتاد و شش سرنشین هواپیما کشته شدند.دلیل حادثه افجار هواپیما بر اثر اثابت دو موشک گزارش شده است.
آبدارچی شرکت مرخصی گرفت .گفت باید در مراسم ختم بچه خواهر دوستش که در سقوط هواپیما کشته شده شرکت کند. مامان زنگ زد گفت پسرخاله هادی یادته، نوه عمه اش فروغ تو پرواز بود . تلی دوست قدیمی دانشگاهیم که به لطف اینستاگرام با هم درارتباطیم و گاهی برای ابراز وجود حاظر غایبمان قلب قرمز زیر پستهایمان میگزاریم . چند عکس از مراسم تدفین استوری کرده بود و زیرش نوشته بود شیدای عزیزمان- شیدا شادخو - را در بارانی از اشک به خاک سرزمین مادریش برگرداندیم. حامد اسماعیلیون –پریسا و ری رایش در پرواز کشته شدند - را اول بار از صفحه اینستاگرام نجمه شناختم . دخترک هفتادو هفتی که در کوچه بن بست پشت پارک خانه مان سیگاری می کشید و یک روز که از پارک رد میشدم لبخندی حواله هم کردیم و بعد از مکرر شدنش به رسم این روزها با رد و بدل کردن ایدی اینستاگراممان با هم دوست شدیم .
چهار
شش درجه جدایی نام نظریهای است که میگوید که هر دو شخص دلخواه بر روی کره زمین با شش واسطه یا کمتر به هم مربوط میشوند. این نظریه، مقدمه نظریه دیگری به نام دنیای کوچک است. اساسیترین نظریه به شبکههای اجتماعی نظریه شش درجه جدایی است. ایده آن، براساس نظریه گراف است. نظریه گراف شاخهای از ریاضیات است که درباره گرافها بحث میکند. اگر افراد و ارتباطها را مانند یک گراف فرض کنیم، با پیشرفت فناوری، به چگالی این گراف افزوده میشود. این تئوری را بعدها شش درجه جدایی نامیدند. هر چند انسانها از نظر فیزیکی با هم فاصله زیادی داشته باشند، اما شبکههای اجتماعی، این فاصلهها را از میان برخواهد داشت. دو نفر در دو گوشه متفاوت از جهان حداکثر از طریق ۶ نفر به هم مرتبط هستند.
پنچ
هزاران پرده مهاجر مرده اند . هزاران حیوان بی گناه در آتش سوزی جنگل های استرالیا و سیل سیستان از بین رفته اند . با انسانهای دور و برم در مورد سوگ زمین حرف میزنم و جهانی که در حالی ویرانی است . بر و بر نگاهم میکنند به شکلی که گویی حرفی زده ام که نباید میزدم. گویی صاحبان عزایی عظیم هستد که همین حالا از سر خاک عزیزی باز گشته باشند . به خواب گردهایی می مانند که در برهوت و دوپارگی لحظه های بعد از آخرین پیام ، آخرین عکس ، آخرین صدای محو، آخرین خاطره راه رفتن زیر باران پاییز سرگردان شده باشند . نگاهشان تاریک است و هیچ حسی را منتقل نمی کند. بیکرانگی سوگ در وجودشان موج میزند. موجش سونامی گذاخته ای میشود. زبانه میکشد و میپیچد توی سرم . مغزم مایع لزج و بد رنگی میشود و از سوراخ های بینی ام بیرون میجهد. چرک و خون میشود روی سراپای ملیتم . سرم را پایین میندازم به خیال اینکه بوی تعفنش کمتر در فضا پخش شود.یک چیزی روی دلم ماسیده آنقدر که وادارم میکند عق بزنم . عق بزنم و بالا بیاورم روی زمهریز فهم کسی که به گمانش خاک مرده سرد می آمده که دستش بر ماشه موشک دوم لغزید .