ویرگول
ورودثبت نام
sanaz karimi
sanaz karimi
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

سیب اتفاقی است که می افتد

سیب اتفاقی است که می افتد
سیب اتفاقی است که می افتد

خیلی مقاوت کردم نزدیک به سیصد و شصت پنج روز، اما در نهایت به دلیل پاره ای از مشکلات مالی مجبور شدم بفروشمش. پول فروش ماشین،کمی ته دل شکم کارد خورده ورشکستگی ام را میگرفت.اشتهایش زیاد بود و از اندک چیزی برای بلعیدن هم نمی گذشت. روزی که برای تعویض پلاک و سند زدن رفتیم، آتقدر غمگین بودم و اشکم دم مشکم که مدام به خودم نهیت میزدم حداقل رعایت زن باردار خریدار را بکن. اما فایده ای نداشت. بر خلاف تلاشم برای آبرو داری تمام احساسم در صورتم پیدا بود. وقتی کار از کار گذشت، فاصله نه چندان طولانی محضر تا خانه را شبیه کودکی که قلدر محله خروس قندیش را به زورگرفته باشد زار زدم. بلند و بی محابا حق حق میکردم و اشک میریختم. اسمش را گذاشته بودم بدری. آنقدر سفید و براق بود که شبیه ماه شب چهارده در پارکینگ می­ درخشید . برایش روکش نقره ای ضد آب و آفتاب خریده بودم که مبادا تن ظریفش خیال نا امنی کند . از همان اول که وسط آن همه سمن این یاسمن را خریدم می دانستم مال من نخواهد ماند و در نهایت مجبورم بفروشمش. اما دوستش داشتم با همه قلبم. میدانستم که لازم است تمیز و مرتب و لیدی، برای صاحب لعنتی بعدی نگهش دارم. سیب اتفاقی است که دیر یا زود میافتد . بنابراین نباید خیلی با هم بیرون میرفتیم که مبادا تنش خش بردارد، لاستیک های ساییده شود یا نفس هایش کیلومتر بیندازد. هرچند گاهی زیر آبی میرفتم و با هم دورکی میزدیم و کمی شب گردی . همان چند بار کوتاه آنقدر بهمان خوش گذشت که نگو و نپرس . روی صندلی روکش دارش که هنوز پلاستیک های کارخانه روی آن بود ، مینشتم، خودم را در آینه تماشا میکردم و شیر موز هویجم را هورت میکشیدیم. بدری رفت. دستم را گذاشتم روی تن سفیدش و قبل از رفتنش یواشکی با هم عکس یادگاری گرفتیم .

چند وقت بعد به دلیل همان پاره ای از مشکلات مالی مجبور شدم با یک چمدان و مقداری لباس دم دستی مدت مشخصی را در خانه یکی از دوستانم مهمان ناخوانده شوم . از همان ابتدای ورود به تبعید گاه جدیدم ، جمباتمه زدم گوشه سمت راست مبل راحتی ،دم دست ترین و سریع ترین فضای دنج که میتوانستم به آن پناهنده شوم. نزدیک شوفاز بودو پریز برق . همانجا مینشستم ، میخواندم. مینوشتم ، میخوابیدم ، به دنیا لعنت میفرستادم ، سر خودم غر میزدم ، غصه میخوردم و حتی گاهی از پنجره بیرون را تماشا میکردم.

همان موقع بود که با آنها آشنا شدم .

اولی ماشین قراضه ای بود که دم در آپارتمان پارک بود .البته قراضه شده بود . انگار رهایش کرده بودند آنجا تا بپوسد. در مدت نسبتا طولانی بودنم در آن خانه کذایی کسی به او سر نزد .آنقدر لخت و عریان کنار خیابان زیر آفتاب و برف و باران مانده بود که حسابی آفتاب سوخته شده بود و رنگ های بدنه اش ور آمده بود . بعضی جاهایش هم زنگ زده بود . فضله کلاغها . شبیه دملهای چرکی روی شیشه جلو، کاپوت و سقف را پوشانده بودند . شیشه ها آنقدر خاک گرفته بود که به سختی میتوانستی فضای ژولیده داخلش را ببینی .لاستیک هایش کاملا پنچر و بی باد روی آسفالت پهن شده بود .شبیه جنگجویی شکست خورده بود که با ته مانده رمقش به ایستادن اصرار داشته باشد. .تبدیل شده بود یه استراحت گاه عیانی گربه های محل در تابستان و زمستان . حتی اتاق ویژه آنها در فصل فحلگی . زیرش میخوابیدند و خرناس میکشیدند و کارهای خاک بر سری میکردنند . از کنارش رد میشدم اما جرات نمیکردم بایستم و دقیق براندازش کنم . نگران بودم مبادا صاحبش بیاید و سرم هوار بکشد. مدتی که گذشت به خودم جرات دارم و از سوپر مارکت محل که حق گوگل بودن به گردن اهالی دارد پرس و جو کردم . با این بهانه که نزدیک درب پارکینگ است و برایمان اسباب زحمت. . در درونم نفرت بی معنی نسبت به صاحبش احساس میکردم . دلم میخواست پیدایش کنم و تمام دلتنگیم از نبودن بدری را خلاصه کنم توی مشتم و حواله زیر چشمش. اما آقای گوگل هم بی خبر بود. جدی جدی ولش کرده بودند آنجا که بپوسد. کسی میگفت دزدی است . دیگری میگفت مهریه است و حکم جلب دارد . همین ها برای راحتی خیال من کافی بود که صاحبش بی فکرش آن طرفها نیست تا از سوراخ یکی از آن قوطی کبریتهای که اسمش را گذاشته بودند مجتمع مرا ببیند که دور ماشینش میپلکم بعد بیاید و غش غرق راه بیندازد. به خودم جرات دادم دستم را بردم جلو و آرام آنچنان که مبادا خواب اجباریش آشفته شود . خاک و کثیفی رو ی صورتش را کنار زدم . سرم را تا جایی که میتوانسم به شیشه چسباندم و داخلش را یک دل سیر تماشا کردم . تماشا کردن همانا و بیشتر شدن نفرتم از صاحبش همان . رهایش کرده بود اما قبل از رفتن یک قفل بزرگ حواله فرمانش. حسابی به زنجیر کشیده بودش تا مبادا خیال رفتن به سرش بزند. از آن روز به بعد خیال بافی های من برای نجات دادن این پری آواره کنار خیابان شروع شد. شواله ای شده بودم که تنهاییش را درک میکردم و دلم میخواست رویای دوباره حرکت کردن و ویراژ دادن را به او برگردانم .از هر کسی که میتوانسم سراغ صاحبشم را میگرفتم حتی از آدمهای اتفاقی پارک روبرو . چندین بار تصمیم گرفتن زنگ بزنم به پلیس راهنمایی و رانندگی اما ترسیدم نکند بیایند برندش پارکیگ .

دومی عاقله مردی جا افتاده بود . ده دوازده سالی از من بزرگتر بود . از همان لحظه اول که یکدیگر را دیدیم ، فهمیدیم فضای جذاب کشف نشده ای بین ما وجود دارد . دلمان میخواست بهانه های الکی پیدا کنیم و با هم حرف بزنم . احساس جذبه عمیقی در مکالماتمان رد و بدل میشد . تمایلی داغ که در لفافه حیا میسوخت و باعث میشد لپهایمان گل بی اندازد . از هر دری حرف میزدیم. موضوعات و علاقه مندی های مشترک زیادی داشتیم . دهان هایی پر حرف و گوشهایی مشتاق . میتوانسیتم ساعت ها ذهن یکدیگر را نوازش کنیم و لحظه های بودنمان را تبدیل به خاطره . متاهل بود. از همان لحظه اول میدانستم که هیچ گاه اجازه ندارم دستان مردانه اش را بگیرم یا دستم را بیندازم گوشه بازویش و با هم خیابان های این شهر شلوغ را وجب کنیم . میدانستم که مرز نزدیک شدن تنهایمان به هم فاصله معناداری داری است و برای سرکشیدن عطرم تنش لازم دارم به عمیقترین شکل ممکن بو بکشم شاید ته مانده اش در فضا باشد و به مشامم برسد . بیشتر که نگاهش میکردم چشمانش به نظرم نمیخندیدند . رد آه بکری را در ته لحجه گفتمان های عادیمان میتوانستم دنبال کنم. بر خلاف مردان متاهل دیگر برای جلب رضایت دیگری در مورد اندام زشت همسرش و و رابطه سرد زناشوییشان گله نمیکرد .حسودیم میشد ، از خودم لجم میگرفت اماحس بودنش را با همه باید نبایدهای سنگین چند تنی که به افکارم آویخته بودم به نبودنش ترجیح میدادم . سعی میکردم فراموش کنم که این رابطه قرار نیست به هیج جای خوبی حداقل برای من ختم شود . باز مقاومت میکردم . جسارت اینکه جام زهر را خودم با دست خودم سر بکشم نداشتم . ترجیح میدادم آنقدر ادامه دهم که گندی بالا بیاید و همین صحبت های معمول دم دستی هم حکم زنا با محارم را پیدا کند .

سیب اتفاقی است که دیر را یا زود میافتد. انگار به دل هر دویمان افتاده بود . در مورد نحوه جدا شدن آدمها از هم صحبت کردیم . بی مقدمه و بی ربط . گفت یهو رفتن را تاب نمیآورد . لطفا تا اطلاع ثانوی به هیچ عزیمتی فکر نکن . داشتم شبیه رابطه ام با بدری رفتار میکردم . آنقدر کشش دادم که با رفتنش پوست و گوشت دلم با هم کنده شد .آهی کشید و با دلیل مشخص از فردای آن رو دیگر همان صحبت های عادی بینمان هم جایز نبود. به دلیل آمیخگی دنیاهایی که در آن حضور داشتیم باز هم دیدیمش . سلام سردی بینمان ردو بدل میشد و خونابه احساس هم را شبیه تف سربالا قورت میدادیم ، لبخند میزدیم و به روی خودمان هم نمیآوردیم که از درون در حال تجزیه شدنیم . هر بار که میدمش خسته و پیر تر و غمگین تر و کم حرف تر میشد. طوری که افراد بیخبر از همه جای دور برمان هم از اصل حالش میپرسیدند.

روزی که بالاخره وسایلم را جمع کردم تا برای همیشه آن خانه و صاحبش را ترک کنم ، ماشینی که رهایش کرده بودند تا بپوسد، همچنان کنار پیاده رو پارک بود. برای آخرین بار از آقای گوگل در مورد صاحبش پرسیدم ریشخندی کرد و گفت: خانوم کاش به جای این لگن نگران چیزهای مهم تر باشی . میپوسد که میپوسد. صاحبش است . سند به نامش دارد. دوست دارد نفله اش کند .

برای آخرین بار نگاهش کردم ، میدانستم که اگر کلاهم هم آنطرف ها بیفتد دیگر به آن خانه و محله پا نخواهم گذاشت . دستم را روی بدنه زخمی و کثیفش کشیدم . دلم میخواست صاحبش را پیدا کنم با او دو کلام حرف حساب بزنم . سندش مال تو است. باشد . اما با هر چیزی که خیالمان راحت شد مال ما است هر جوری دلمان بخواهد میتوانیم رفتار کنیم؟ همین که سندش به نام مان بود و مطمئن شدیم هیچ بنی بشری نمیتواند از ما بگیردش میتوانیم به خودمان اجازه دهیم رهایش کنیم تا ریز ریز بپوسد. و خودخواهانه پوسیدنش را تماشا کنیم؟ دلم میخواست صاحبش را پیدا کنم و به او بگویم سندش تا ابد به نام تو بماند. فقط بگزار گاهی من و این قراضه در حال پوسیدن خاطره سفری مشترک را با هم قاب بگیریم .


جستاررابطه های موازیرابطههنجارهای اجتماعیتاهل یا تعهد
ساناز کریمی هستم . قصه گویی که عاشق هنر، فلسفه، ادبیات است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید