من آدمِ نوشتن نیستم! درواقع شاید بهتر است بگویم اینقدر که زبانم به سخنوری میرود دستم به قلم نمیرود، نمیدانم شاید هم درست تر این است که بگویم دستم به کم نوشتن نمیرود! تمام این سالها، هربار که قلم به دست گرفتم و یا صفحهی ادیتوری را باز کردم تا بلکه اقلا دلنوشتهای برای خودم بنویسم با صف طویل موضوعات و کلماتی مواجه شدم که هجوم انبوه آنها مانع از ادامه کار میشد، و من هربار در عوض محدود کردن ذهنم، به کارِ آغاز نکردهام خاتمه میدادم...
حاصل تمامیِ آن تلاشهای ناکام برگههایی پر از سیاه مشق هایی لجام گسیخته از هرچیز و هرکس است که پس از هر بار یافتنِ اتفاقیشان با وجود لبخندی که بر لبانم مینشانند، به صورت ناکامتر یا به جای قبلی خود و لای همان کتابهایی که از میانشان پیدا شدهاند بازمیگردند و یا اینکه با ریز ریز کردنشان مقصدی بدتر در انتظارشان خواهد بود…
اما از آنجایی که انسان انجام نمیدهد مگر آنکه به هردلیل مجبور باشد و یا از اعماق وجودش بخواهد ( خواه خواستن از سر علاقه و خواه از سر تجربه)، من هم چند صباحی هرچند کوتاه آن را انجام دادم، و این خواستن از سر تجربهای بود که نه به عشق اما یقیناً به علاقهای کوچک بدل شد... و اگرچه به هر دلیلی ادامه نیافت اما حاصلش شد سه شماره از ماهنامهای که هربار با دیدن و ورق زدنشان لبخندی از سر رضایت تمام وجودم را دربرمیگیرد...
در این میان یافتم که به جای فرار از نوشتن، محدود کنم ذهن و قلمم را هنگام ثبت موضوعی جدید... و به جای باز ایستادن ادامه دهم به نوشتن...
معتقدم باید نوشت نه تنها برای آنکه بخوانیم و بخوانند و وقتی را بگذرانیم، بلکه برای آنکه ثبت شود و نسل به نسل منتقل... باید از هرچیز و هرجا نوشت، به فارسی نوشت و خوشحال بود و افتخار کرد که فینگیلیش نویسان مکالمات دیروزی، تولید محتوا کنندگان فارسی امروزی شده اند که الحق که نویسندگی شایسته برخی از آنان است...
شاید همانطور که کتاب های الکترونیک برای خیلی از ما جای کتابهای سخت را به سرعت نگرفتند، بلاگها هم نتوانند جای قلم و کاغذ را برای همگان به راحتی بگیرند، اما باید بپذیریم که همه چیز عوض شده است، خواه بخواهیم یا نه، مجبوریم قدم در مسیرهای جدید بگذاریم وگرنه این ما هستیم که از ادامهی مسیر باز میمانیم...
«ویرگول» اگر چه برای من به هر دلیلی اینقَدَر مهم هست که حتی اگر خودش به تنهایی مفید نبود، چشمانم را میبستم و میگفتم مفید است، اما اینبار به جِد با چشمانی باز به حقیقت میگویم مفید است... واقعیت این است من از وبلاگ نویسان دیروزی نیستم که ویرگول مشکلاتم را حل کرده باشد، اما من از آن دسته افرادی هستم که ۱۴۰ کاراکتر همیشه برای بیان هرآنچه میخواستم کم بود، و همچنین از افرادی هستم که تا چندسال پیش محتوای فنی انگلیسی مورد نیازم را گاها اشتباه برداشت میکردم و تلاشهایم برای رفع آن اشتباه به هزاران محتوای فارسی ختم میشد که شاید پراکندگی آنها و خستگی ناشی از آن من را از ادامهی کار بازمیداشت...
بهتر است از محدود کردن ذهن و قلمم دور نشوم و تا قبل از آنکه این نوشته هم به سرنوشت تمام دستنوشته های قدیمیام دچار شود در همین نقطه به آن پایان دهم و بگویم که امیدوارم در انتظار این «درنگنما» هرآنچه باشد که باید و شایسته است، و امیدوارم که «بیدرنگ» آغاز به نوشتن کنیم که نیاز است از هر نظر که پنداریم...