
بخش اول را از اینجا مطالعه کنید.
جیمی کمی با پدرش حرف می زند تا او را از رفتن منصرف کند اما ادوارد تصمیم خودش را گرفته و قصد دارد بعد از آمدن گریس از کلیسا موضوع را بگوید و برود. او چمدانش را از قبل آماده کرده بود برای همین به جیمی زنگ زده بود و از او خواسته بود که آخر هفته به آنجا بیاید!

جیمی آشفته است و نمی خواهد زمانی که ادوارد و گریس با هم حرف می زنند در خانه حضور داشته باشد. بچه ها، حتی در سن و سال جیمی تصویری از پدر و مادر خود در ذهن ساخته اند. این تصویر برای جیمی متلاطم و پر از تناقض است؛ مادری با شخصیت پیچیده و گاهی خودمحور و پدری منفعل و اجتنابی که از مواجهه با مشکلات فرار میکند. بزرگ شدن در چنین خانه ای باعث اختلال در مهارت ذهنی سازی جیمی شده است.
Mentalization (ذهنی سازی) یکی از رویکردهای معاصر روانکاوی و به معنی توانایی درک و فهم ذهنی خود از دیگران و احساسات شان است. به بیان ساده تر ذهنیسازی جنبه خاصی از تفکر انسانی را توصیف میکند؛ آگاهی فرد از حالتهایی که در ذهن خودش و دیگری رخ می دهد به خصوص زمانی که می خواهد علت زیربنایی یک رفتار را درک کند.

جیمی به شکل قابل توجهی دچار مشکلات و محدودیت هایی ست که ثمره زیستن در فضای پرتنش والدینش است او از هر دو طرف تحت تاثیر رفتارهای ناسالم و کمبود الگوهای مثبت در توانمندی ذهنی سازی قرار گرفته است.

گریس به خانه می آید و ادوارد به او می گوید:«نمی تواند چیزهایی را که او می خواهد به او بدهد و بهتر است که هر کس راه خود را برود.» گریس شوکه می شود و از او می خواهد روزهای کودکی جیمی را به خاطر بیاورد که چه زندگی خوبی داشتند و اینکه به جای فرار کردن سعی کند برای اینکه زندگی شان بهتر شود تلاش کند اما ادوارد تصمیمش را گرفته است.
جیمی نیم ساعت بعد با نگرانی وارد خانه می شود. گریس از ادوارد می خواهد که فرصت جدیدی به او بدهد تا همه چیز درست شود اما ادوارد چمدانش را بر می دارد و برای همیشه می رود.

گریس از هم می پاشد و از تصاویری که پشت سر هم نشان مان داده می شود متوجه می شویم از این موضوع مدتی گذشته است. جیمی هم نتوانسته کاری انجام دهد جز اینکه به یاد کودکی اش بیفتد؛ روزهایی که فکر می کرد همیشه لحظه های خوب با پدر و مادرش همان طور بی نقص و کامل باقی می مانند.

جیمی به لندن باز می گردد. قبل از اینکه به مسائل جیمی بپردازیم بیایید نگاه کوتاهی به شخصیت پدر و مادرش داشته باشیم:
ادوارد:
منفعل، اجتنابی و از مواجهه مستقیم با تعارض ها و احساسات واقعی اجتناب می کند. در این نوع رفتار فرد ناخواسته یا خودآگاه از بیان یا مواجهه با احساسات ناخوشایند طفره میرود.
از نگاه نظریه «ناخودآگاه فروید» ادوارد دارای ناخودآگاه فعال است که احساسات واقعی و تعارض های درونی را سرکوب میکند تا به ظاهر آرام و بی تفاوت بماند.
گریس:
قوی، کنترل گر و گاهی خشونتآمیز. او میکوشد کنترل رابطه را در دست گیرد و به نوعی نیازمند تایید و توافق از سوی دیگران است. او مقاومت ناخودآگاه در مقابل تغییر یا پذیرش واقعیت های ناخوشایند دارد و به نوعی نمی خواهد با جدایی کنار بیاید و به جای گفتگوی سازنده، به دعوا و برتریطلبی روی می آورد.
رفتارهای پرخاشگرانه و کنترل گرانه او را میتوان با نظریه «سازوکارهای دفاعی» (Defense Mechanisms) توضیح داد.
(Displacement) مثال: مادری که ناراحتی خود از همسر را روی فرزندش تخلیه می کند.
(Projection) مثال: فردی عصبانی که همیشه دیگران را افرادی پرخاشگر می داند.

در این ازدواج گریس «مقاومت فعال و پرخاشگری» و ادوارد «انفعال و اجتناب» را در برابر تعارض های زندگی انتخاب کرده اند که تعادل روانی خانواده را مختل کرده و باعث فروپاشی تدریجی رابطه و آسیب به جیمی شده بود.
جیمی در لندن خانه کوچکی دارد. دوستانش از او در مورد رابطه عاطفی اش می پرسند و او می گوید خوب پیش نمی رود چون درگیر مسائل پدر و مادرش، خصوصا مادرش است و نمی تواند برای خودش فکری کند. دوستش به او می گوید:«اگر رابطه عاطفی ات خوب پیش نمی رود چون به اندازه ای که باید به دوستت توجه نمی کنی و او این موضوع را می فهمد و دلیلی برای با تو ماندن پیدا نمی کند.»

از جایی در فیلم کاملا متوجه می شویم جیمی بین والدینش گیر افتاده و تلاش میکند که رابطه آنها را متعادل نگه دارد و از تضاد بپرهیزد، اما این نقش فشار روانی زیادی بر او تحمیل میکند. جیمی احساسات خودش را نمی شناسد یا به عبارتی درست نمی تواند آنها را تشخیص دهد. او به دلیل مدیریت احساسات و نیازهای والدینش، نمیتواند به خوبی احساسات و هیجان های خودش را بیان کند. زمانی که دوستش از او میپرسد «تو چطور احساس میکنی؟» او غافلگیر میشود و جوابی ندارد که نشان می دهد کاملا از درون خودش بی اطلاع است.

جیمی با پدرش حرف می زند و پیام مادرش را به او می رساند که خواسته دوباره برگردد و آزمایشی مدتی کوتاه با هم زندگی کنند و بعد تصمیم به جدایی بگیرند اما ادوارد حاضر نیست به آن خانه برگردد.
معمولا در چنین شرایطی کسی که اصلا درک نمی شود و باید نقش عاطفی زیادی ایفا کند فرزند خانواده است. کسی از جیمی نمی پرسد که تو در چه حالی هستی؟ کدام برنامه هایت بهم ریخته است؟ مساله ما چقدر در زندگیت تداخل ایجاد کرده است؟ ما چنین چیزی را به هیچ وجه در رفتارهای گریس و ادوارد مشاهده نمی کنیم.

در چنین موقعیت هایی به اجبار مسئولیت های هیجانی ناخواسته روی دوش فرزند گذاشته می شود. والدین نه تنها آموزش یا حمایت صحیح هیجانی را به فرزند نمی آموزند بلکه او را مجبور می کنند احساسات، درد و رنج آنها را تحمل یا مدیریت کند. در ارتباط با جیمی به وضوح مشاهده می شود به دلیل کناره گیری ادوارد و پرخاشگری گریس او همواره در فضایی از سردرگمی و بی ثباتی قرار دارد.

آیا تا به حال در چنین شرایطی قرار گرفته اید؟ اگر جواب مثبت است تجربه خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
چه احساسی داشتید؟ چگونه با شرایط کنار آمدید؟ چه کسی در این زمینه به شما کمک کرد؟
گریس این ماجرا را برای خودش کاملا سیاه می بیند و از جیمی می خواهد به او کمک کند تا ادوارد را برگرداند.

نگاه سنتی گریس: من بدون ادوارد چیزی نیستم و همه چیزم را از دست دادم، باید به هر شیوه ای او را برگردانم.
نگاه متفاوت جیمی: ازدواج ممکنه خوب پیش نره و از بین بره، هیچ کس اینو نمی خواد ولی باید با این قضیه کنار اومد.

دوستان جیمی از او می خواهند که در این شرایط احساسش را نادیده نگیرد و چیزی را درون خودش سرکوب نکند و چون هدفش این است که به مادرش کمک کند نباید خودش را نادیده بگیرد.

ادوارد به خانه جیمی می آید و داستان آشنایی با گریس را این گونه تعریف می کند: «سال ها پیش روی سکوی انتظار منتظر قطار بودم که ناگهان پدرم را دیدم و برایش دست تکان دادم اما یکهو متوجه شدم او چند ماه قبل فوت کرده. سوار قطار شدم و دختر جوانی مرا که گریه می کردم نگاه کرد و سعی کرد مرا آرام کند، ماجرا را برایش گفتم و او شعری زیبا برایم خواند. من قطار را اشتباهی سوار شده بودم و تا ایستگاه آخر او با من حرف زد، آن دختر جوان گریس بود، مادرت.»

ادوارد ادامه داد: «من از ابتدا اشتباه کردم، فکر کردم من و گریس شبیه هم هستیم اما نبودیم. تلاش کردم همانی باشم که گریس می خواهد اما همه چیز بدتر شد و حالا در این ارتباط جدید کاملا خودم هستم برای همین نمی خواهم دوباره به آن زندگی اشتباه برگردم.»

هر جایی که فهمیدید اشتباه کردید مسیر را ادامه ندهید، با خودتان نگویید تا اینجا که آمده ام یا به هزار دلیل نمی توانم و باید بمانم. مسیر غلط همیشه نادرست و تا انتها اشتباه است. مشورت بگیرید، فکر کنید و برای عمر و زندگی تان تصمیم مناسبی بگیرید تا در آینده باعث آزار خود و اطرافیانتان نشوید.
قرار می شود آنها در دفتر وکیل توافق نامه طلاق را امضا کنند اما گریس باز هم جنجال به پا می کند.

جیمی احساساتش را با مادرش در میان می گذارد و از او می خواهد که اینقدر او را با پدرش مقایسه نکند چون این رفتارها مسائل او را حل نمی کند. او روزی مادرش را در بالای پرتگاهی می بیند. جیمی از او می خواهد که از زندگی اش بیرون نرود و از اینکه او خوشحال نیست احساس خوبی ندارد. او حرف های خوبی به مادرش می زند و از او می خواهد نه به خاطر او بلکه به خاطر خودش زندگی کند. درست است که زندگی اش آن طور که می خواسته پیش نرفته ولی آیا آنقدر سخت و غیر قابل تحمل است که او باید خودش را از بین ببرد؟

جیمی به گریس می گوید: «اگه در ارتباط با این موضوع با همه وحشتناک بودنش طاقت بیاری و ازش رد بشی من هم از تو یاد می گیرم و توی زندگیم پیاده می کنم، چون می دونم تو این کارو قبلا انجام دادی.»

جیمی با ادوارد هم گفتگوی خوبی دارد و به او می گوید: «بزرگ ترین اشتباه تو این بود که زودتر از زندگی مامان بیرون نرفتی و وانمود کردی که همه چیز خوبه و یهو بدون مقدمه ترکش کردی و مامان ویران شد چون فکر می کرد تو عاشقشی. تو همیشه رفتار خوبی با مامان داشتی و گذاشتی اون فکر کنه خوشحاله، حتی وقتی ناراحتت می کرد تو عصبانی نمی شدی و مامان هیچ وقت نمی فهمید تو واقعا چی می خوای؟ و تو نمی ذاشتی اون بفهمه.»
اشتباه بزرگ ادوارد حرف نزدن و اشتباه بزرگ گریس ادواردِ ایده آل در ذهن پروراندن بود.

بیشتر کسانیکه از این مدل رفتارها الگو می گیرند در ظاهر همیشه با هم خوب هستند چون کسی ناراحتی اش را بروز نمی دهد که دیگری بفهمد. طرف مقابل هم با فکر اینکه همه چیز خوب پیش می رود، چون او چیزی نمی خواهد با آدم خیالیِ خود زندگی می کند.
احساسات بیان نشده، حرف های گفته نشده و سکوت های بی جا مسیر زندگی را به ویرانی می کشاند.

گریس در گروهی داوطلب می شود تا به افرادی که به پایان زندگی خود رسیده اند کمک کند تا ابعاد تازه ای در زندگی خود پیدا کنند و دوباره به زندگی برگردند. افرادی که احساس بدی را تجربه کرده اند و راهی برای بهبود و برون رفت از آن پیدا کرده باشند و به صلح درونی دست یافته اند می توانند بهترین راهنما برای کسانی باشند که به تازگی این مسائل را تجربه کرده اند.

جیمی از گریس می خواهد شعرهایش را ادامه دهد و اینکه او می تواند سایتی برای شعرهایش آماده کند. گریس آرام آرام می خواهد حس های خوب را جایگزین حس های بد کند.

در پایان داستان گریس سرزده به خانه زنی می رود که ادوارد با او زندگی می کند ولی این بار جنجال به پا نمی کند، به ادوارد می گوید اگر تمام این سال ها دوست داشتی این طور زندگی کنی چرا زودتر به من نگفتی و ماکت سربازهای مورد علاقه ادوارد را به او می دهد و آنجا را ترک می کند.


همان طور که بارها در متن به آن اشاره کردم ناکامی در برقراری ارتباط صادقانه و بیان احساسات واقعی، به فروپاشی روابط عاطفی و زیانهای عمیق روانی منجر میشود. پذیرش واقعیت جدا شدن و پایان رابطه، به جای اصرار بر حفظ وضع موجود به هر قیمت، میتواند مسیر سالمتری برای همه فراهم کند.
در این داستان روند بهبودی برای گریس با پذیرش درد و ورود به فعالیتهای داوطلبانه و برای جیمی تلاش جهت بازتعریف مرزهای هیجانی و به رسمیت شناختن حس های درونی، نویدبخش رشد و ترمیم پس از بحران بود.

در این موقعیت ها چه کارهایی خوب است:
مواجهه صادقانه با واقعیت جدایی و پایان رابطه
گفتگوی باز و بیان احساسات درونی
حمایت هیجانی و آموزش مثبت به فرزندان
استفاده نکردن از فرزندان برای ترمیم رابطه از دست رفته
در این موقعیت ها چه کارهایی فاجعه است:
تحمیل نقش میانجی گری بر فرزند
توجیه رفتارهای اجتنابی یا پرخاشگرانه والدین
سرکوب و نادیده گرفتن آسیبهای روانی
مسئول دانستن فرزند برای مشکلات والدین
فرار یا سکوت در برابر مشکلات خانوادگی
