ویرگول
ورودثبت نام
سارا قرائي
سارا قرائيگاهي دوست دارم بنويسم
سارا قرائي
سارا قرائي
خواندن ۷ دقیقه·۵ ماه پیش

قدرت واقعی آنجاست که همه‌چیز تمام شده است (بخش اول)

چند بار در زندگی احساس شکست کرده اید؟

چند بار احساس کردید که دیگر توانی برایتان باقی نمانده است؟

چند بار با خود زمزمه کرده اید دیگر همه چیز تمام شد؟

از شما می خواهم به حافظه تاریخی خود رجوع کنید و جواب این سوال را صادقانه بدهید آیا به راستی همه چیز تمام شد؟

اگر از تجربه زیسته ام بخواهم برایتان بگویم جواب این سوال «نه» است. روزهایی فکر می کردم که واقعا راهی نمانده و کاری از دستم برنمی آید اما روزگار به آرامی گذر کرد و به من نشان داد که اشتباه می کردم و هیچ موقعیتی بدون راه خروجی نیست گرچه ممکن است مجبور شوید برای رهایی از آن چیزهایی را قربانی کنید اما در نهایت آنها را با درد یا مشقت فراوان پشت سر می گذارید و به آدم دیگری تبدیل می شوید. شاید بگویید من نمی خواهم به آدم دیگری تبدیل شوم، نمی خواهم رنج و ناراحتی را به هیچ عنوان تحمل کنم و تا جایی که می توانم در زندگی محتاط و دوراندیش عمل می کنم تا از این مشکلات دور باشم.

متاسفانه باید نوع نگاه خود را به زندگی تغییر دهید. خیلی خوب است طوری زندگی کنیم که آسیب کمتری ببینیم و خود را در مواجه با برخی مسائل قرار ندهیم تا درگیر تبعات و حواشی آن نشویم اما زندگی بر اساس چینش ما جلو نمی رود. حتما برنامه ریزی های بوده که بدون دخالت شما ناگهان به دلیلی غیر منتظره بهم خورده و حالتان را گرفته است. آشنا به نظر نمی رسد؛ کمی فکر کنید حتما آنها را به خاطر می آورید.

خبر خوب این است که هر کس در درون خود نیرو و انرژی قوی دارد که وقتی دچار شرایط بحرانی می شود به کمک او می شتابد. هر بار که با چالشی مواجه می شوی به وجود این نیرو و قدرت بی کرانی که دارد بیشتر ایمان می آورید. به خاطر داشته باشید که با فرار کردن از مسائل و دشواری های زندگی و یا از بار مسئولیت شانه خالی کردن، دیگران را مقصر دانستن و هیچ کاری نکردن،این نیرو هیچ گاه فعال نخواهد شد. انتخاب با شماست که چگونه با ناملایمات و ناگواری ها مواجه شوید؛ می توانید مانند کبک سرتان را زیر برف کرده و با انکار واقعیت از مواجه با مشکلات دوری کنید یا آنها را به مبارزه بطلبید و نیروی وجودی تان را تقویت کنید تا چشم انداز جدیدی را جلوی چشم تان بگذارد. کدام مسیر را ترجیح می دهید؟    

فیلم 127 Hours به کارگردانی دنی بویل، داستان واقعی آرون رالستون را روایت می‌کند؛ کوهنوردی که دستش زیر یک تخته ‌سنگ گیر می‌کند و پس از پنج روز برای نجات جان خود مجبور می‌شود تصمیم دردناکی بگیرد تا زنده بماند.

از اینجا به بعد بخش هایی از داستان فیلم را اسپویل می کند.

فیلم با سکانس هایی سریع و پشت سر هم شروع می شود. آرون در حال جمع آوری وسایل کوهنوردی است و با حسی وصف نشدنی از شادی و اعتماد به نفس نیمه شب در جاده ای که منتهی به محل برنامه فردایش است می راند و از خودش فیلم می گیرد.

روز شنبه آرون مسیر طولانی را با دوچرخه رکاب می زند و بارها در مسیر عکس می گیرد و مستند سازی می کند. او اصلا نمی داند که روزی با نگاه کردن به این عکس ها چه خاطرات تلخ و شیرینی برایش یادآوری می شود.

پس از طی کردن مسافتی طولانی دوچرخه اش را به درختی می بندد و پیاده به سمت دره ای که قرار است برود حرکت می کند. بین راه به دو دختر برخورد می کند که برای رسیدن به دره بلوجان Blue john Canyon راه خود را گم کرده اند. آرون روی نقشه به آنها نشان می دهد که کجا هستند و چگونه باید بروند اما به آنها توصیه می کند که از مسیر پیشنهادی او بروند چون بسیار هیجان انگیزتر است.

او آنها را از مسیر صعب العبور و وحشتناکی به سمت دره می برد. با توصیف من و این چند عکس کاملا متوجه نمی شوید که او با آنها چه کاری کرده است! بهتر است این قسمت را حتما خودتان ببیند تا متوجه شوید!

در هر صورت نتیجه برای دخترها رضایت بخش است و آنها هیجان زیادی را تجربه می کنند و از آرون بابت راهنمایی خوبش تشکر کرده و او را به مهمانی عصرانه یکشنبه دعوت می کنند.

آرون مسیرش را ادامه می دهد و با آنها خداحافظی می کند. گذرگاه کم کم از حالت معمولی به دره های کوچکی منتهی می شود که برای عبور کمی سخت تر می شود اما آرون جسورتر و با اعتماد تر از این حرفهاست.

 زیگموند فروید عصب شناس و روانکاو اتریشی می گوید: شخصیت انسان پیچیده است و بیش از یک مؤلفه دارد. فروید در نظریه معروف روانکاوی خود بیان می کند که شخصیت فرد از سه عنصر به نام های نهاد، خود و فراخود تشکیل شده است و این عناصر برای ایجاد رفتارهای پیچیده انسانی با هم کار می کنند.

نهاد (Id) در لحظات ابتدایی همان طور که کاملا واضح است آرون تحت تأثیر غرایز و تمایلات آنی خود قرار دارد؛ او بدون اطلاع به دیگران به طبیعت می ‌رود و خطر را دست‌کم می‌گیرد. این رفتار نشان‌ دهنده بخش نهاد شخصیت اوست که به دنبال لذت و هیجان است. این جنبه از شخصیت کاملاً ناخودآگاه است و شامل رفتارهای غریزی می شود.

حالا بیشتر مسیر پر از دره های کوچک و عمیق شده است. در هنگام پریدن از دره ای به دره ای دیگر در یک لحظه سنگی حرکت می کند و در عمیق ترین قسمت دره روی دست آرون می افتد. برای چند لحظه همه چیز از حرکت باز می ایستد و آرون بهت زده به سنگ غول پیکر و دستش که زیر آن مانده نگاه می کند.

او تقلا می کند تا دستش را خلاص کند اما موفق نمی شود، با تمام نیرویش به سنگ ضربه می زند تا شاید تکانی بخورد و دستش آزاد شود اما باز هم بی نتیجه است. سعی می کند با فریادهایش دخترها را خبر کند تا به کمکش بروند اما دوربین دنی بویل طوری ما را از عمق فاجعه به سطح زمین می آورد که بدون ذره ای فکر خودمان به این نتیجه می رسیم که امکان ندارد از عمق آن گودال کسی صدایش را بشنود.

خود (Ego) پس از گیر افتادن آرون با واقعیت روبه‌رو می‌شود و تلاش می‌کند با استفاده از منطق و تفکر مسئله را حل کند؛ از جمله تلاش برای آزاد کردن دستش و کمی بعد مدیریت آب و غذای محدودی که برایش باقی مانده است. این جنبه از شخصیت مسئول برخورد با واقعیت است.

آرون حرفه ای است و تقریبا تجهیزات کاملی دارد. او تمام وسایلی را که با خود آورده روی سنگ می گذارد تا بتواند در مورد هر کدام از آنها تصمیم درستی بگیرد. مدت زمانی طولانی سعی می کند با چاقویی که دارد سنگ را تراش دهد اما موفق نمی شود و کم کم می فهمد کار بی فایده ای را انجام داده است.

ترس اولیه، ناامیدی و اضطراب واکنش هایی طبیعی نسبت به سنگ عظیمی است که به ناگاه وارد زندگی مان شده است. اشتباه ننوشتم! درست خواندید سنگ عظیمی که وارد زندگی مان شده است. هر مساله یا مشکلی درست مانند سنگی است که بی موقع و شاید خیلی اتفاقی مسیر زندگی را سد می کند، مانع حرکت مان می شود و حتی ممکن است مسیرمان را نابود کند و دورنمای آینده را از ما بگیرد.

واکنش ابتدایی مان احتمالا شبیه به آرون رالستون است، درست نمی گویم؟ تقلای بیهوده در مسیری اشتباه که نه تنها انرژی مان را می گیرد بلکه حقیقت را سخت تر و تلخ تر از آنچه هست نشان مان می دهد.

روز یک شنبه آرون سعی تلاش می کند قلابی درست کند تا به جایی محکم متصل شود و بدون از دست دادن تعادلش کمی بخوابد. کاری سخت است اما او بالاخره موفق می شود و می تواند چند ساعتی بخوابد. نور خورشید کمی وارد تنگه می شود او پاهایش را برای چند دقیقه به سنگ ها تکیه می دهد تا گرم شود. در آن لحظات آرون کودکی خود را به یاد می آورد؛ روزی صبحی زود همراه با پدرش در چنین مکانی به تماشای طلوع آفتاب نشسته بودند.

آفتاب از دره عبور می کند و همه جا تاریک تر می شود، آرون دوربینش را روشن می کند و در مورد 24 ساعتی که در دره بلوجان گیر افتاده است توضیح می دهد، برای روزی که کسی این دوربین را پیدا کند و ماجرای او را برای پدر و مادرش تعریف کند.

هر چند روایت داستان های واقعی به خاطر اینکه موضوع آشکار شده است خیلی شور و اشتیاق را تحریک نمی کند اما این نوشته قرار است بررسی روانکاوانه ای نسبت به ماجرای آرون رالستون داشته باشد، همچنین مقایسه ای با شرایط و رفتارمان در مقابل سنگ های زندگی که روزانه به سمتان پرتاب می شود. البته متاسفانه گاهی از روی غفلت و گاهی حتی آگاهانه خودمان را در مسیر سنگ ها قرار می دهیم!

دو هفته دیگر در همین صفحه ادامه این ماجرا را بخوانید و خودتان را محکی جدی بزنید.

منابع :

https://www.psychodarman.com/the-id-ego-and-superego

https://www.illinoistimes.com/arts-culture/127-hours-a-testament-to-life-and-the-will-to-survive-11453575

قسمت پایانی را از اینجا بخوانید.

زیگموند فرویدمسیر زندگیاعتماد به نفسشکستشخصیت
۱۱
۷
سارا قرائي
سارا قرائي
گاهي دوست دارم بنويسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید