
اضطراب، ترس، نگرانی، از دست دادن، رنج، غم و ... تا دلتان بخواهد می شود به این کلمات اضافه کرد. کلماتی که حتی وقتی آنها را روی کاغذ می آوریم گویی آن احساس دردآوری که همراه خود دارند را به ما منتقل می کنند. ما در دنیایی زندگی می کنیم که این روزها از این کلمات پر شده است. با هر کسی صحبت می کنی حتما چیزی در ارتباط با احساس های ناخوشایند دارد تا برایمان تعریف کند. متاسفانه محیط و عوامل بیرونی نه تنها حال ما را بهتر نمی کنند بلکه ممکن است ناراحتی یا ناکامی هایمان را نیز افزون کنند. در این میان چقدر سخت به نظر می رسد که بتوانیم حالمان را بهتر کنیم. گاهی چاره ای نداریم این زندگی و زمانی که برای ما در نظر گرفته شده است سپری می شود بدون اینکه از ما بپرسد خوب پیش می رود؟
فیلم The Fault in Our Stars بر اساس تأثیرگذارترین رمان جان گرین ساخته شده و اثری خردمندانه، رک و گزنده است و تصویری قدرتمند از امید به زندگی و قدردانی از لحظه های عمر در شرایط دشوار را روایت می کند.

داستان دو نوجوان به نام های هیزل گریس لنکستر و آگوستوس واترز را مشاهده می کنیم که هر دو با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکنند. سکانس ابتدایی با این جمله شروع می شود: «مطمئن هستم که تو دنیا دست خودمون که چطوری یک داستان غم انگیز تعریف کنیم. می تونیم فقط از درد و رنج های داستان بگیم یا می تونیم چیزهای واقعی امید بخش رو هم از درون داستان بیرون بکشیم. هرچند گاهی واقعیت خیلی دست ما رو باز نمی گذاره تا هر چه می خواهیم بر سر آن داستان بیاریم.» نمی دانم چقدر با این جمله ها موافق یا مخالف هستید. به نظرم همیشه میشه از دل دردها و ناامیدی ها لحظه های خوب به قلاب انداخت. زندگی برای کسانیکه با دردهای درمان ناپذیر جسمی دست و پنجه نرم می کنند همین قلاب هاست و نه چیز دیگر.
از اینجا به بعد بخش هایی از داستان فیلم را اسپویل می کند.
هیزل دختری هفده ساله و دارای سرطان تیروئید است، در سیزده سالگی بدنش به درمان ها پاسخ داده ولی مشکل در ریه ها و تنفسش ادامه پیدا کرده و مجبور است همیشه کیف اکسیژن همراهش باشد. پدر و مادرش سعی می کنند در این روزها تا جایی که در توانشان است نسبت به او توجه و مهربانی کامل داشته باشند. پزشک معالج از هیزل می خواهد که به یک گروه حمایتی برود تا با افراد دیگری که در این سفر زندگی هستند همراه شود هرچند او تمایلی ندارد اما به خاطر پدر و مادرش قبول می کند در جلسات شرکت کند.

برای کسانیکه چنین مشکلی دارند زندگی روایت دیگری دارد شاید من به عنوان یک انسان سالم هیچ وقت نتوانم حال چنین افرادی را درک کنم. روزی با خواندن کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی مرحوم حمیدرضا صدر با لحظه لحظه دردهای یک بیمار سرطانی همراه شدم. چند سال قبل هم مساله کوچکی برایم پیش آمد و چند روزی زمان برایم متوقف شد، در آن روزها کمی توانستم حال و روز این افراد را بیشتر حس کنم. تاکید می کنم درک کردن متفاوت است فقط توانستم کمی از رنج آنها را بچشم.

این پیش آمد دردناک از دو منظر بررسی می شود خود فرد و اطرافیان؛ خصوصا اگر بیمار دختر یا پسری نوجوان باشد قضیه بدتر است. ما در این قصه با پدر و مادرهایی برخورد می کنیم که باید خودشان را برای از دست دادن فرزندشان آماده کنند و به مرور بدتر شدنشان را به چشم خود ببینند، شرایط دشواری است و امیدوارم تا جایی که امکان دارد این روزها برای کسی پیش نیاید.

هیزل به دلیل شرایطی که دارد کمی از جامعه هم سالان خود دور افتاده است و یک کتاب تکراری می خواند. هر چند دوست دارد مانند دیگران شاد باشد اما به دلیل شرایطی که دارد نمی تواند و دچار افسردگی است البته سعی می کند بگوید که نیست. در یکی از جلسات حمایتی با پسری که همراه دوستش ایزاک (سرطان قرنیه دارد) به آنجا آمده آشنا می شود. این پسر خنده رو و خوش تیپ آگوستوس نام دارد و سال قبل به دلیل سرطان استخوان یک پای خود را از دست داده است. ترس آگوستوس از روزی است که فراموش شود.

فکر می کنم بیشتر نگرانی و ترس از مرگ همین حس فراموش شدن است، اینکه چرا دوست داریم بعد از نبودمان زمانی که هیچوقت متوجه نخواهیم شد کسی به یاد ما بوده یا نه از خاطره ها بیرون نرویم مقوله بحث برانگیزی است. به قول سعدی شیرازی:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
هیزل نسبت به ترس آگوستوس موضع می گیرد و می گوید: «همه روزی می روند و سالیان طولانی می گذرد و شاید تنها چند آدم معروف فراموش نشوند اما برای آدم های معمولی فراموشی اجتناب ناپذیر است. سعی کن به آن فکر نکنی چون این کاریست که بقیه هم انجام می دهند، چاره دیگری نداریم.»

مواجه با مرگ زودهنگام زمانی که هنوز هیچ تجربه ای از دنیا نداشتی تلخ است، البته شاید در هر سنی بتوان این مواجه را دردناک دانست. حتما درباره مدل پنج مرحله ای دکتر الیزابت کوبلر راس در ارتباط با سوگواری چیزی شنیده یا خوانده اید؛انکار،خشم،چانه زنی،افسردگی و پذیرش

بیایید صادقانه به این سوال پاسخ دهید به نظر شما بهتر است زمان مرگ خود را بدانیم یا نه؟ اگر بدانیم زندگی برایمان معنادار و ارزشمند می شود یا اگر ندانیم با خیال راحت تری زندگی می کنیم؟
ممکن است همین الان بخواهید ادامه این مطلب را نخوانید و بگویید در این شرایط و اوضاع حوصله این حرف های ناراحت کننده را نداریم. اما صبر کنید هدف من ایجاد رنج و نگرانی شما نیست می خواهم با آگاهی از محدود بودن زمان عمر، یاد بگیریم و بهینه از آن استفاده کنیم. از هر مساله تلخی فرار نکنید شاید با شیرجه در عمق آن به بینش و خردی دست پیدا کنید و باعث شود در همین وضعیت نامناسب روزهای بهتری برای خود و دیگران بسازید. داستان این فیلم عاشقانه است، جایی نروید.

قبل از اینکه ادامه داستان را با هم پیش ببریم می خواهم نمونه بارز استفاده از لحظه های عمر با وجود شرایط خاص را به شما معرفی کنم؛ آقای محمدمقدم شاد، روان درمانگری با یک بیماری نادر که سفر را انتخاب کرده است و تجربه هایی ناب برای خود خلق می کند. او اگر این شرایط را نداشت شاید انتخاب چگونه زندگی کردنش داستان دیگری بود. می توانید از این لینک به صفحه اینستاگرام او بروید و خودتان همه چیز را ببینید.

هیزل و آگوستوس با هم دوست می شوند البته فقط دوست معمولی و نه یک رابطه عاطفی.دوران آشنایی آنها جالب است یکی کتابی می خواند (مصیبتی باشکوه) با موضوع سرطان از نویسنده ای که با اینکه نمرده است اما کاملا می تواند مرگ را درک و حس آن را به تو منتقل کند و دیگری کتابی با موضوع شجاعت، جنگجویی و دلاوری می خواند. انتخاب کتاب های هیزل و آگوستوس ما را به دنیای درون آنها می برد. مهم نیست که چه درکی از شرایطمان داریم و چگونه فکر می کنیم مساله اساسی این است که با اینگونه فهم و دریافت اطلاعات چگونه اوقاتمان را می گذرانیم. آنها کتاب های خود را با هم عوض می کنند، روزی باید اجازه دهیم هوای تازه وارد ریه هایمان شود هر چند می دانیم زمان اندک و کوتاه است.

ایزاک (دوست آگوستوس) به دلیل بیماری که دارد رابطه عاطفی خود را از دست می دهد و دچار بحران روانی می شود(بخوانید مصائب روزهای نوجوانی) هیزل سعی می کند در پذیرش واقعیت به او کمک کند.آگوستوس که می داند هیزل دوست دارد پایان باز داستان کتاب مصیبتی باشکوه را از زبان نویسنده بشود و سوالهای زیادی برای پرسیدن دارد دستیار او را پیدا می کند و باب آشنایی با نویسنده را برای هیزل باز می کند.

چیزی در هیزل تغییر کرده است، می توانید آن را حدس بزنید؟

در تلاش برای مواجه نشدن با مرگ همیشه حقیقتی اساسی فراموش می شود: اگر ما به درستی زندگی نمی کنیم، ترسیدن از نبودن چه فایده ای دارد؟ این جمله را حتما شنیده اید : کسی که به طور کامل زندگی می کند برای هر زمانی که نباشد آمادگی دارد. تا به حال چند بار شده که گفته اید: روزی این کار را خواهم کرد یا روزی به آنجا خواهم رفت یا ... دقت کنید که چطور بی وقفه وعده هایی به خود می دهید اما مدام آنها را به تعویق می اندازید. فکر نمی کنید ترس از روزی نبودن ترس از زندگی نکردن اصیل است؟

ایمیلی از طرف دستیار نویسنده کتاب برای هیزل ارسال می شود مبنی بر اینکه او در حال حاضر در آمستردام به سر می برد و می تواند در آنجا او را ملاقات کند. آگوستوس از طریق بنیاد خیریه ای که آرزوهای بچه های سرطانی را برآورده می کنند آرزوی خود را رفتن به آمستردام اعلام می کند و هزینه سفر برای سه نفر(هیزل، مادرش و آگوستوس) مهیا می شود. دکتر معالج هیزل با شرایطی می پذیرد که او به این سفر برود.

اما ناگهان اتفاق بدی می افتد و نیمه شبی هیزل که قادر به نفس کشیدن نیست راهی اورژانس می شود، به دلیل بیماری اش ریه ها پرآب شده و نفس کشیدن برایش سخت شده بود، او به سرعت در بخش مراقبت های ویژه بستری می شود.

آیا بیماری هیزل دوباره فرصت کوتاهی به او می دهد تا بتواند نویسنده کتاب محبوبش را ببیند؟
ادامه این داستان را دو هفته آینده در همین صفحه بخوانید.
قسمت پایانی را از اینجا بخوانید.