
بخش اول را از اینجا مطالعه کنید.
بعد از پانزده سال متیو و آلیس یکدیگر را در رستورانی ملاقات کردند. آلیس فکر نمی کرد که برای متیو مهم باشد که بخواهد او را بعد از این همه مدت ببیند. متیو هم باید بین خودکشی در سوئیس و آب درمانی در این هتل یکی را انتخاب می کرد!

آلیس: «دو سال بعد از اینکه تو رفتی من به اینجا آمدم. همسرم پزشک است و دختری پانزده ساله دارم و از زندگیم راضی هستم.»
متیو: «برای من همه چیز خوب نیست ولی در کل خوبه.»
آلیس: «پسری سالم داری، خودت بیماری خطرناکی نداری، ازدواجت تا اینجا خوب پیش رفته، کارهایی که دوست داری رو انجام میدی، درآمدت خوبه، تو مسیرت جرات داشتی و داری پیشرفت می کنی و همه اینها که گفتم خیلی خوبه.»
شاید جمله های آلیس حرف هایی باشه که باید بعد از سالها از طرف دوستی صمیمی درباره خودمان بشنویم. اینکه دقیقا چه چیزهایی داریم و آیا قدرشناس داشته های امروزمان هستیم یا در غم نداشتن ها و نرسیدن ها دست و پا می زنیم.
چند روز پیش کتاب راهنمای فلسفی برای میانسالی نوشتهٔ کیه ران ستیا را تمام کردم. در انتهای کتاب خلاصه کوتاهی از آنچه باید به آن توجه کنیم آورده شده بود؛ اگر وجود عزیزانتان و زندگی که دارید نتیجه وقوع اشتباهاتی بوده که مرتکب شده اید شما دلیلی در اختیار دارید تا از بروز آن اشتباه ها خرسند باشید.

نقل قولی از کتاب: دشوارترین چالش میانسالی گذشته و آینده نیست بلکه خلاء اکنون است؛ یعنی احساس رضایتمندی یا در آینده اتفاق می افتد که احتمالش هم کم است و یا در گذشته اتفاق افتاده است و تلاش خستگی ناپذیر فرد تلاشی خود ویرانگر است.
ممکن است متیو دچار مسائلی است که در این کتاب ذکر شده است. شما چه نظری دارید؟

چند سکانس از روزمره های آلیس کافیست تا در این حد بدانیم که زندگی خوبی دارد و پیانو درس می دهد.

گاهی در زندگی مان آن احساس رومانتیک و عاشقانه ای که دلمان می خواهد وجود ندارد اما در یک نگاه کلی همه چیز زندگی مان به سامان و خوب است، تنش و ناراحتی وجود ندارد و زندگی به آرامی در جریان است.
با دیدن متیو نگاه آلیس متفاوت شده است و در زندگی اش دنبال نداشته ها می گردد.

متیو و آلیس دوباره همدیگر را ملاقات می کنند.
متیو: «همسرت می دونه که با من دوست بودی؟»
آلیس: «نه، اما می دونه که قبل از اون با کسی بودم که منو داغون کرد و رفت. تو منو وِل کردی و رفتی تا پیشرفت کنی و با زنی زیبا و موفق باشی چون من دختر بدبختی بودم که هیچ وقت موفق نبودم و تو اینو نمی خواستی.»
متیو: «تو هیچوقت برای من دختر بدبخت نبودی، درسته که من از رابطه بیرون رفتم اما هرگز در مورد تو اینجوری حرف نزدم و فکر نکردم، اگر خودت اینطوری فکر کردی لطفا به من نسبت نده. قبول دارم که هیچوقت سراغت نیومدم تا ببینم اوضاعت چطوریه و بابتش واقعا ازت عذرخواهی می کنم.»

آلیس در تمام این سال ها درگیر گذشته و زخم های آن بوده، اگر دقت کرده باشید به نوعی گرفتار سناریوهای ذهنی خود بوده است. او فکر می کرده که متیو چنین نظری درباره اش دارد و علت ترک کردنش را بی ارزشی می دانست در حالیکه متیو حتی لحظه ای به آن مسائل فکر نکرده بود.
چند بار روزهای عمرتان را با سناریوهای ذهنی اشتباه تباه کرده اید؟
امروز که به یاد روزها و ساعت های بی قراری و پریشانی خود میُفتید چه احساسی دارید؟
چه نتیجه ای برایتان داشته است؟

گاهی به آسانی نمی توانیم از ذهنیت هایی که داریم جان سالم به در ببریم. درست است، می توانیم مانند آلیس زندگی کنیم اما همیشه به آن اتفاق فکر می کنیم و خودمان را بابت چیزی که بودیم و هستیم ملامت می کنیم. بابت ضعیف بودنمان و اینکه فکر می کردیم دیگری به خاطر آن ما را ترک کرده است.
اگر در شرایطی مشابه موقعیت آلیس قرار بگیرید چه انتخابی می کنید؟

با خودتان کنار می آیید؟
احساسات گذشته را سرکوب می کنید؟
متیو خودتان را پیدا می کنید و از او می خواهید جواب سوال های بی پاسخ تان را بدهد؟
به درمانگر مراجعه می کنید؟
هیچ کاری نمی کنید و روان رنجور باقی می مانید؟
حواستان باشد که مسائل خود گذشته تان بحران آدمی که امروز هستید نیست. جمله را چند بار بخوانید تا متوجه منظورم بشوید.
چند سال قبل کتاب صوتی را گوش می دادم با نام پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است نوشته دنیل کُلاک، در یکی از بخش های کتاب به نکته جالبی اشاره می کرد اینکه اگر به عکس های سال قبل خودتان نگاهی بیندازید شمای امروز کدام یک از آنهاست؟

ابتدا برایم سوال بی معنی بود چون همه عکس ها من هستم در سن های مختلف و این چه سوالی است! اما کمی بعد که بیشتر در عکس بیست سالگی ام دقت کردم دیدم واقعا آن عکس منِ امروز نیستم یا عکس منِ سی سالگی ام که مسائلی که بر من گذشته بود را درک نمی کرد و حتی فکرش را هم نمی کرد، پس من آنها نبودم. حالا چه کسی هستم؟
حتما گیج شده اید و با خودتان می گویید حوصله فلسفه بافی نداریم و تمام عکس ها خودمان هستیم در سنین مختلف!
درست است اما آیا هنوز به دغدغه های بیست سالگی تان فکر می کنید؟
آیا روابطی که در سی سالگی تجربه کرده اید را آن عکس بیست ساله تان درک می کرد؟
آیا دردهای امروزتان را در سی سالگی می فهمیدید؟
تمام این حرف های به ظاهر ساده اما عمیق را برایتان گفتم تا بدانید آن شخصیتی که به مرور از شما ساخته شده خود امروزتان است با دغدغه ها و مسائلی که الان با آنها مواجه هستید و مسائل گذشته نباید برای امروز شما و برنامه هایتان تصمیم گیری کنند. اگر به هر دلیلی چیزی در گذشته شما را آزار می دهد حتما از یک متخصص کمک بگیرید.
آلیس حس می کند ذهنش بیش از اندازه درگیر متیو شده و کمی آشفته است و نمی داند چه رفتاری درست است.

او در خانه سالمندان پیانو می زند و یک شب از متیو می خواهد که به جشنی که به مناسبت آشنایی دو نفر از آنها برگزار می شود بیاید. آنها اوقات خوشی را با هم می گذرانند و احساسات سال های قبل را دوباره تجربه می کنند.
متیو دو روز دیگر می خواهد آنجا را ترک کند اما اتاق هتل را تحویل نمی دهد و با آلیس قرار می گذارد تا بیشتر با هم باشند.


آلیس اعتراف می کند که در تمام این سال ها خودش را از پیشرفت و ایده های خوب محروم کرده است، اینکه به خودش اعتماد نداشته و همیشه این موضوع را به رفتن میتو گرده زده و این مساله در تمام این سال ها او را آزار داده است. حالا متوجه شده که همه اینها تقصیر خودش بوده چون همیشه فکر می کرده متیو آدم موفقی بوده و او را که دختری ناکام و شکست خورده دیده می شده رها کرده است.

بخشی از شفای درونی افراد؛ مواجه با دردهای کهنه، قبول مسئولیت، اصلاح باورهای اشتباه، بازسازی افکار جدید و سالم و رها کردن رنج است.
در سکانس های پایانی آلیس از دست خودش عصبانی است، از اینکه متیو روزی که باید از هتل می رفته، نرفته و حالا با تمام احساساتی که دوباره تجربه کردند او به زندگی خوبش بر می گردد و آلیس با افکارش باقی می ماند.

گذشته باز نمی گردد و این جمله بسیار تلخ است. هر چقدر هم تلاش کنیم نه بازسازی می شود و نه تغییر می کند. زمان حال قطعی ترین حالت ممکن برای زندگی امروز است. این حقیقت ناخوشایند را بپذیرید که نمی توان انتخاب های گذشته را معکوس کرد. گویا آلیس هنوز نمی تواند ارزش های درونی اش را بشناسد و از سناریوهای ذهنی اش خلاص شود حتی وقتی متیو صادقانه گفت هیچوقت نظر بدی در مورد او نداشته است.
متیو هتل را تحویل می دهد و پیامی برای آلیس می گذارد:
«من از پروژه تئاتر کنار کشیدم چون حس می کنم بی عرضه و ترسو هستم و فکر می کنم شاید مردم خوششان نیاید. من با فیلم هایی که بازی کردم طرفدارهای خودمو دارم و همین واسم کافیه. من آدم معمولی هستم و چون تو صادقانه از خودت گفتی باید بهت می گفتم که با هم فرقی نداریم.»
آلیس برای آخرین بار متیو را می بیند و به او می گوید: «خوشحال است که او را دیده و از این کار نترسیده است و دیگر از هیچ چیز پشیمان نیست.»

او دیدگاه شفاف تری از موقعیتش پیدا کرده و متوجه شده احساسش بهبود یافته است و دیگر پریشان و مضطرب نیست.
Cognitive reframing (بازآفرینی شناختی) تکنیکی روان شناختی است که برای تغییر طرز فکر فرد با تغییر نحوه نگرش به موقعیتها، افکار یا تجربیات استفاده میشود. این تکنیک به افراد کمک میکند تا موقعیتها را از دیدگاهی متفاوت ببینند و احساسات و رفتارهای مرتبط با آن افکار را تغییر دهند.

با رسیدن به یک دیدگاه متعادل شرایطی که در آن هستیم دیگر چندان مهم به نظر نمی رسد. سعی کنید در هر موقعیتی که هستید چندین باور مثبت ایجاد کنید، باورهایی برای مقابله با هر تفکر خودکار مشابهی که ممکن است در آینده رخ دهد.
برای تفهیم بهتر تکنیک بالا خوب است که با مدل مثلث شناختی هم آشنا شوید:
The Cognitive Triangle (مثلث شناختی) یا "مثلث افکار، احساسات و رفتار" یک مدل ساده در CBT (درمان شناختی رفتاری) است که نشان میدهد چگونه افکار، احساسات و رفتارها به هم مرتبط هستند و هر کدام روی دیگری تاثیر میگذارند.

به طور خلاصه:
افکار: چگونگی نگاه ما به یک موقعیت و نحوه تفسیر آن (فکر منفی یا مثبت).
احساسات: واکنشهای عاطفی نسبت به آن افکار (غم، اضطراب، شادی).
رفتار: کاری که بر اساس واکنش عاطفی در لحظه انجام میدهیم (اجتناب کردن یا مواجهه با موقعیت).

همانطور که در تصویر بالا مشاهده می کنید این مدل یک چرخه پیوسته را نشان میدهد: افکار، احساسات را تحریک میکنند که به نوبه خود بر اعمال ما تأثیر میگذارند و این اعمال میتوانند افکار و احساسات جدیدی را شکل دهند. با شناسایی و تغییر الگوهای فکری منفی می توانیم احساسات و رفتارهای خود را بهبود بخشیم و چرخه مثبتتری را به وجود آوریم.
آلیس و متیو نگاهی جدیدتر به زندگی را در وجود خود پیدا کردند؛ متیو با یادآوری داشته ها و مهارت هایی که دارد و آلیس با جداشدن از سناریوهای آزاردهنده گذشته.
حواستان باشد همیشه آدمی که به ما ضربه زده است را پیدا نمی کنیم تا حقیقت برایمان آشکار شود. فکر می کنید در این وضعیت چه باید کرد؟ راحت ترین کار سرکوب احساسات و پذیرفتن روان جوری است. اما بهتر است مسیر دیگری را انتخاب کنیم.

جمع بندی نکته های طلائی
راهکارهایی برای فراموشی و کنار گذاشتن خاطرات گذشته
مرور خاطرات برای کاهش درد؛ تغییر تدریجی بار احساسی خاطرات، تمرکز روی خاطرات شادتر، و تمرین مدیتیشن و ذهن آگاهی برای حضور در زمان حال.
جایگزینی خاطرات بد با خاطرات جدید و مثبت؛ پر کردن ذهن با فعالیت ها و تجربیات تازه برای کاهش تمرکز بر گذشته.
بخشش خود؛ ترک خودسرزنش گری و پذیرش گذشته به عنوان بخشی از زندگی بدون اجازه دادن به آن برای کنترل احساسات و آینده.
تغییر نگرش نسبت به گذشته؛ به عنوان درس و تجربه آن را ببیند و نه بار روانی منفی.
گذشته اگرچه سرشار از رنج و اشتباه است اما بخشی از ماست و نمی توان آن را کاملا کنار گذاشت. باید روزی به آن پایان داد تا بتوان زندگی جدید و آرام تری را آغاز کرد. درگیری دائمی با گذشته هیچ راه حل موثری نیست. با پذیرش واقعیت و تلاش برای رهایی از بارهای روانی گذشته می توانیم به تعادل روانی و رضایت خاطر دست پیدا کنیم.