ویرگول
ورودثبت نام
Sara Haghtalab
Sara Haghtalab
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

آرزوی بزرگ

چیزی به نیمه‌شب نمانده. نشسته‌ام در کافه‌ی همیشگی و آخرین جرعه از قهوه‌ی شبانه‌ام را می‌نوشم. دلم تنگ خواهد شد. البته دیگر واقعن کافی است. قرار نبود تجربه‌ام انقدر طولانی شود. ساعت زنجیرداری که پیرزن قبل از عزیمتم به اینجا به دستم داده بود را از داخل جیب جلیقه‌ام بیرون می‌آورم. در یادداشتی که مرد کافه‌چی به دستم رساند گفته شده بود درست راس ساعت ۱۲ شب همانجا در کافه منتظر بمانم تا بیاید سراغم. اعتراف می‌کنم که دلشوره دارم و برای شبی به زیبایی امشب کمی اعصاب‌خورد کن است. درست زمانی که فانوسها به آسمان فرستاده می‌شوند. زمانی که کل شهر مشغول سپردن آرزوهای کوچک و بزرگشان به این فانوس‌های طلایی رنگ است تا بروند داخل آسمان و برسانندشان به گوش ستاره‌ها، وقت رفتنم فرا میرسد. نگاهی به اطرف می‌کنم تا برای آخرین بار وجب به وجب این سرزمین عجایب را با عدسی چشمانم در ذهنم ثبت کنم. تراس کافه برعکس روزهای قبل خلوت است و گارسن در ارامش به تعداد اندک مشتریانش سرویس می‌دهد. امشب لبخند به لب دارد که آن را به فال نیک می‌گیرم. حتی سنگفرشهای جلوی کافه هم از همیشه درخشان‌ترند انگار می‌دانند آخرین شبی است که در کنارشان هستم تمام سعیشان را می‌کنند که مناظر ثبت شده در ذهنم را زیباتر جلوه دهند. نگاهی می‌اندازم به کتابفروشی آن دست خیابان. اگر می‌توانستم چند کتاب را یواشکی با خود می‌بردم. صاحب کتابفروشی روحش هم خبر ندارد که کتاب‌هایش زمانی جزو نسخ خطی و بسیار قیمتی خواهند شد. حیف که نمی‌توانم. احساس می‌کنم آن مرد سیاه پوش مرا زیر نظر دارد. حرکاتش اغراق‌آمیز است. نگاهش که میکنم یک جوری به افق خیره می‌شود انگار همان آن هیپنوتیزمش کرده‌اند. می‌توانست مانند یک بپای کلاسیک حداقل خودش را زیر تکه‌ای روزنامه پنهان کند. لابد در این زمانه این حرکت هنوز مد نشده است. دوباره به ساعت جیبی‌ام نگاهی می-اندازم عقربه‌ها هم امشب بازیشان گرفته انگار دلشان نمی‌آید به عدد ۱۲ برسند.
صدای کودکی را می‌شنوم که والدینش را مجبور می‌کند سریعتر قدم بردارند تا از جشن فانوس جا نماند. کنجکاوم بدانم آرزویشان چیست؟ چقدر غیرقابل دسترس است برایشان؟ دوست دارم به تک تکشان بگویم حواسشان باشد دقیقن چه کلماتی را به زبان می‌آورند. اگر کسی این نکته را به من گوشزد می‌کرد حساب شده‌تر آرزو می‌کردم. البته آدم ناسپاسی نیستم. اما اگر آن پیرزن ریزه میزه روسری قرمز یک هشدار قبلی می‌داد که هر حرفی را الکی برزبان نیاورم خب حتمن آرزوی هدفمند‌تری می‌کردم. شما را نمی‌دانم اما من آدمی هستم که اگر فرصتی گیر بیاورم برای پرسه زدن در آرزوهایم خب غنیمت می‌شمارمش. اما ترجیح می‌دادم این پرسه‌زنی‌ها حداقل با کمی سودآوری هم همراه می‌بود. مثلن آرزو می‌کردم که محل اختفای گنج‌های پنهان شده در تاریخ را پیدا کنم اینطوری حداقل موقع بازگشت چیزی عایدم می‌شد. نه مثل الان دست خالی. پیرزن اگر فرصت فکر کردن به من می‌داد و هولم نمی‌کرد قطعن آرزوی دیگری غیر از پرسه زدن در تابلوی نقاشی مورد علاقه‌ام می‌کردم. البته اعتراف می‌کنم که آن موقع ادعایش را باور نکردم و خواستم به قولی محال‌ترین گزینه‌ی ممکن را پیش رویش بگذارم. حداقل کاش چند آپشن دیگر به آن اضافه می‌کردم. مثلن وارد تابلوی مونالیزا می‌شدم و یک بار برای همیشه راز لبخند ژکوندش را کشف می‌کردم و پرونده را برا کل جهان می‌بستم. یا به دنبال آخرین فصل از یک رمان اسرارآمیز که جایی در میان یک تابلوی نقاشی پنهان شده می‌رفتم. رمانی که نتیجه‌ی خوانده‌شدنش روی هرکس متفاوت است. پیدایش می‌کردم و آن را به قیمت گزافی در دنیای خود می‌فروختم. اما الان تنها چیزی که عایدم شده خاطراتی خوش از گذراندن یک ماهه در تابلوی نقاشی تراس کافه در شب ونگوگ است. راستش تصور من از قدم گذاشتن در یک تابلوی نقاشی چیزی در مایه‌های تجربه‌ی مری پاپینز بود. فکر می‌کردم یک دنیای پر از رنگ با آدم‌های نقاشی شده در انتظارم است. اما اصلن شباهتی به آن نداشت بیشتر شبیه به سفر در زمان بود منتها با شرایط محدود یعنی تا جایی که تابلو نقاشی اجازه می‌داد می‌توانستی در آن پرسه بزنی انگار که سر و ته آن بن بست باشد. و خب من شانس آوردم حداقل نقاشی‌ای را انتخاب کردم که برای سکونت چند روزه مناسب بود وگرنه آرزوی ناخواسته‌ی من تبدیل به کابوسی ناخواسته می‌شد.
صدای ناقوس کلیسا از دوردست شنیده می‌شود که ساعت ۱۲ شب را اعلام می‌کند. به آسمان نگاه می‌کنم. فانوس‌های طلایی رنگ به دل آسمان فرستاده می‌شوند. انگار ستارگان هم به پیشوازشان آمده‌اند. ونگوگ حق داشت اینچینین شیفته‌ی آسمان پرستاره‌ی آرل شود. (اهم اهم). صدای مرد سیاه پوش رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. (خب وقت رفتنه) (شما همونی هستی که باهاش قرار داشتم؟) (بله) ( چرا خودتو قایم کردی؟) (نباید جلب توجه می‌کردم) چقدر هم که نکردی. این را در دل گفتم. (زود باش باید زودتر از دروازه عبور کنیم وگرنه باز تا یک ماه دیگه گیر می‌کنیم توی تابلو. شایدم بیشتر. پیرزن تا یه مدت دست از سرم برنمیداره!) برای آخرین بار نگاه دیگری به آسمان، تراس پر از نور و سنگفرشهای درخشان می‌اندازم و همراه مرد سیاه‌پوش سمت واقعیت رهسپار می‌شوم.

آرزونقاشیونگوک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید