سارا جفایی
سارا جفایی
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

آلایش های یک ذهن ماجراجو

جالبه!

چند شبه دارم با خودم فکر می کنم قبل از خواب...به اندازه ی نوشتن یه پست توی اینجا، اما هی این دست اون دست می کردم، امروز بالاخره رد دادم و تونستم عزمم رو جزم کنم و بنویسم اما یهو با بالا اومدن این صفحه ی سفید دچار سندروم کاغذ سفید شدم و تقریبا ۹۰ درصد پنبه هام رشته شد :) ولی هنوز یادم هست.

چند روز اخیر داشتم به مسائل مختلفی فکر می کردم؛ مثلا اینکه چرا کیبورد فارسی این لپ تاپم مثل قدیمی نیست و برام چالش شده و باعث میشه گاها اشتباه تایپ کنم اما از طرفی خوشحال هم هستم چون ذهنم سریع بهش عادت کرد و تقریبا الان بهش مسلط شدم، یا مثلا به این فکر می کردم که چقدر سطح یا نوع دغدغه های آدما و روش رسیدگی بهشون باهم فرق داره(البته می دونم این خیلی کلیه ولی بازم نمی تونم زیاد وارد جزئیاتش بشم)، به این فکرکردم که چرا خیلی از ما آدما نسبت به چیزایی که ازشون اطلاعی نداریم گارد داریم در برابر آگاه شدن در مورد اون مسئله این یکی واقعا برام عجیبه! یعنی واقعا باید مثل همه باشیم و مثل بقیه باشه اطلاعاتمون؟! پس وجه تمایزمون رو چطوری پررنگ ترش کنیم؟، به یکی دیگه از مهم ترین چیزایی که فکرکردم این بود که واقعاااا ای کاش بیماری عزیزانمون باعث نشه که ما تصمیمات اشتباه بگیریم، از تصمیماتمون برگردیم و یا پا روی خواسته ی قلبمون بذاریم!!

به نظرم تحمل اینکه یکی از عزیزانمون بیمار باشه خودش به اندازه ی کافی سخت هست اما چرا اون عزیز بیمار و یا دیگران این مسئله رو باید بهونه کنن و از ما چیزایی بخوان که واقعا و عمیقا خواسته ی ما نیست!!!

شاید به قول ماندنی بشه بهش گفت خرده ستمگری! اما من احساس می کنم یکم بیشتر از اونیه که بشه بهش گفت "خرده" به نظرم نوعی رنجِ تحمیلیه که آدم از روی احساساتش ناخواسته قبولش می کنه، نمی دونم واقعا ولی به نظرم خیلی دردناکه چون تاجایی که دیدم باعث میشه آدم هم از کارای کرده ش پشیمون بشه و هم از کارای نکرده ش! یه دیالکتیک دردآور و تراژیکِ واقعا!

به یه چیزِ دیگه هم فکرکردم! اینکه آدما چقدر میتونن خودخواه باشن! اونقدری که محبت هایی که بهشون کردیم رو نادیده بگیرن، اونقدری که خودشونو با بهونه های مختلف ازت دور کنن و اینو طبیعی جلوه بدن و اونقدر که عشق رو فقط برای خودشون بخوان و نه هر دو نفرشون!

آها حسادت!اینو یادم رفته بود! متاسفانه آدمی هستم که از روی زبان بدن، احساس آدما رو متوجه میشم (هیچ مطالعه ای در این زمینه نداشتم اما حسم همیشه بهم درست میگه). ای کاش انقدر ضایع حسودی نکنیم!

خیلی ای کاش دارم!

ای کاش اینقدر ضایع و با افتخار حماقتامون رو جار نزنیم!

ای کاش انقدر ضایع خودمونو لوس نکنیم!

ای کاش بیشتر شنونده باشیم!

ای کاش قبل از صحبت کردن فکر کنیم!

ای کاش کمتر قضاوت کنیم!

ای کاش یاد بگیریم سرمون توی زندگی خودمون باشه!

ای کاش که ای کاش های کمتری داشتم! ای کاش...!

(دلیل اینکه جمع می بندم اینه که منم یه آدم عادی ام و الان از این موارد عصبانیم، شاید یه روزی یا گاهی هرچند کوچک خودمم از این کارا بکنم(البته امیدوارم اینطور نباشه) بالاخره همه مون انسانیم!)

زبان بدنای کاشنشخوار فکریکامنتشجاعت
تغییر،اکنون است.می نویسم تا زنده بمانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید