سارا مقدسی
سارا مقدسی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

آدم ها هستند که شهر را می سازند

"آدم ها هستند که شهر را می سازند".
به نظرم بعد از سه سال و نیم اشاره نکردن به اسم این شهر و ارجاع به آن تحت عنوان "اونجا" و "همونجا" و "همونجا دیگه بابا" و اجتناب تعمدی از به کار بردن نام آن در لوکیشن تصاویر پست ها و استوری ها، دیگر کم کم وقتش است با این واقعیت کنار بیایم که من عملا و علنا بخش اعظم سه سال گذشته را در این شهر کاملا زندگی کرده ام و با اینکه "اینجایی" محسوب نمی شوم، قسمتی از "من" الان در این شهر شکل گرفته است. نمی دانم دلیل اینکه الان تصمیم گرفته ام در موردش صحبت کنم، دلتنگی بی سابقه و ناگهانی ای بود که امروز صبح حین عبور با ماشین اسنپ در سطح شهر به ام دست داد یا آن دو دختر خوشحال چمدان به دست که از اتوبوس پیاده شدند و احتمالا در تعطیلات بین دو ترمشان بودند و نمیدانم چرا باعث شدند اینقدر تعجب کنم. کرج همیشه برای من مبدا بود. حالا یا به مقصد رشت یا تهران. موجودیت و هویتی به نان "مقصد" در جغرافیای ذهنی ام برای این شهر نمی گنجد. گویی فقط باید از این شهر عبور کرد یا نهایتا موقتا در آن زیست و از آن عبور کرد. یادم هست آن اوایل ترم یک، اشتباهی رفتیم نشستیم سر کلاسی که استادش چیزهایی گفت که بیشتر از تمام دیگر استادهای رسمیمان حرفش یادم مانده است. می گفت انسان باید محیط اطرافش، جایی که در آن درس می خواند، زندگی و کار می کند را دوست داشته باشد؛ چون اگر آن را دوست داشته باشد به اش آسیب نمی زند. این عزم برای دوست داشتن شهر کرج از همان روی در من ایجاد شد اما در مرحله جنینی باقی ماند و هیچگاه زاییده نشد. واقعا سعی کردم این شهر را دوست بدارم و یحتمل این امر ممکن می بود اگر از شهر دیگری آمده بودم. اما من از رشت آمده بودم. شهری که کوچک بود و زنده بود و از آدم زندگی کردن می طلبید. پر از موسیقی و باران و آدم های لهجه دار بود که کاری به کار هم نداشتند. آمدم در این شهر بزرگ بی در و پیکر که هیچ کجایش مردم جمع نمی شدند مگر جایی که پاساژ یا مگامالی باشد برای خرید کردن. از تاریکی هوا مردم در حال دویدنند و اعصاب همدیگر را اصولا ندارند. چه این دو گزاره، دو شرطی هستند: کسی که مجبور باشد صبح قبل از روشنایی هوا بیدار شود، نامطلوبیت حمل و نقل عمومی را به جان بخرد و خودش را به سر کارش برساند، اصلا چه دلیلی دارد که اعصاب داشته باشد؟!
کرج شهری بود که من پرسه زن تنها، ابدا جایی در آن نداشتم. "این شهر برای پیاده ها ساخته نشده است". از هر معبری که عبور می کنیم به این اصل پی می بریم.
خلاصه که این شهر کوفتی از هیچ لحاظی جای "زنده گی" نیست. محل خواب شاید اما زندگی نه.
این ها را گفتم که به چه برسم؟ شهر با آدم ها معنا پیدا می کند. اما گفتم که، آدم ها هم عموما در این شهر دوستانه نیستند. پس آدم ها کیستند؟
شهرهای بزرگ مثل کرج و تهران، تولید اجتماع های کوچک می کنند. مردم میل به ارتباط گرفتن با شهروندانی که نمی شناسند را از دست می دهند و یک زیرجهان کوچک برای خودشان تشکیل می دهند که دوستان و خانواده شان را عضو آن دنیا کرده اند. این یک روش موثر برای بقا در شهرهای بزرگ است.
حالا من بچه شهرستانی دانشجو، اجتماعم کجا بود؟ تنها یک جواب وجود دارد: هم خوابگاهی هایم. کسانی که بعد از مدت کوتاهی با هم کاسه کوزه یکی می شدیم -و یک خوابگاهی درک می کند که این اصطلاح چقدر در خوابگاه صحت دارد- و می شدیم همه کس هم در آن شهر غریب وسیع.
خیابان، خیابان است. پر از مغازه ها با جنس های گران قیمت، بدون هیچ جای مکث تعبیه شده ای برای وقت گذرانی با آدم ها. حال چه می شود که این خیابان را بعد از سه سال می بینم و گریه می کنم؟ آدم ها. آدم هایم. انگار روی تک تک موزائیک های پیاده رو که با هم قدم زدیم، روی تک تک شیشه مغازه هایی که رفلکسمان درشان افتاد، روی تک تک برگ های سوزنی درخت های کاج که هنگام عبور از پیاده روی تنگ کنار دانشگاه در چشممان فرو می رفت، اثر وجودمان را گذاشته بودیم. اینجوری می شود که تو کالبد خیابان جلوی چشمانت است اما داری آدم هایت را می بینی، زیرجهان کوچکت را، خاطراتت را.
آدم ها هستند که شهر را می سازند. آدم های خودت.

شهرآدم ها
دانشجوی برنامه‌ریزی شهری دانشگاه تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید