برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (رای زدن سام با موبدان در کار زال)، اینجا کلیک کنید.
میانِ سِپَهدار و آن سَرْوْ بُنْ ... زنی بود گویندهْ شیرین سَخُن
پیام آوریدی سوی پهلوان ... هم از پهلوان سوی سروِ روان
سپهدارْ دستان مَر او را بخواند ... سخن هر چه بشنیدْ با او بِراند
بدو گفت نزدیکِ رودابه رو ... بگویَشْ که ای نیکْ دلْ ماهِ نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید ... فَراخیش را زود بینی کلید
فرستاده باز آمد از پیشِ سام ... اَبا شادمانی و فرخْ پیام
بسی گفت و بِشْنید و زد داستان ... سرانجام او گشت همداستان
سَبُکْ پاسخِ نامه زن را سپرد ... زن از پیش او بازگشت و بِبُرْد
به نزدیک رودابه آمد چو باد ... بدین شادمانی وُرا مژده داد
پری رویْ بر زن دِرَم بَرفِشاند ... به کُرسیِ زرْ پیکرْش برنشاند
یکی شارهْ سربندْ پیش آورید ... شده تار و پود اندرو ناپدید
همه پیکرشْ سرخ یاقوت و زر ... شده زر همه ناپدید از گُهَر
یکی جفتِ پر مایه انگشتری ... فروزنده چون بر فلکْ مشتری
فرستادْ نزدیک دستانِ سام ... بسی داد با آن درود و پیام
زن از حُجره آنگه به ایوان رسید ... نگه کرد سیندختْ او را بدید
زنْ از بیم برگشت چون سَندَروس ... بترسید و روی زمینْ داد بوس
پر اندیشه شد جانِ سیندخت ازوی ... به آواز گفتْ از کجایی بگوی
زمان تا زمان پیشِ من بُگْذری ... به حجره درآیی، به من نَنْگری
دلِ روشنم بر تو شد بدگمان ... بگویی مرا تا زِهی گر کمان
بدو گفت زن، من یکی چارهجوی ... همی نانْ فراز آرم از چندْ روی
بدین حجره رودابه پیرایه خواست ... بدو دادم اکنونْ همینَست راست
بیاوَرْدَمَشْ افسرِ پُرْنگار ... یکی حلقه پرگوهرِ شاهوار
بدو گفت سیندخت بنماییاَم ... دل بسته ز اندیشه بگشاییاَم
سپردم به رودابه گفت این دو چیز ... فزون خواست اکنونْ بیارمْش نیز
بها گفت بگذار بر چشمِ من ... یکی آبْ بر زن برین خشمِ من
درم گفت فردا دهد ماهروی ... بها تا نیابم تو از من مجوی
همی کژِ دانستْ گفتار او ... بیاراست دل را به پیکار او
بیامد بِجُسْتَشْ بَرْ و آستی ... همی جست ازو کژی و کاستی
به خشم اندرون شدْ ازان زن غمی ... به خواری کشیدش بِروی زمی
چو آن جامههای گرانمایه دید ... هم از دستِ رودابه پیرایه دید
در کاخْ بر خویشتن بَر بِبَسْتْ ... از اندیشگان شد به کردارْ مست
بفرمود تا دخترش رفت پیش ... همی دست بَرْزَد به رخسارِ خویش
دو گل را به دو نرگسِ خوابدار ... همی شست تا شد گلان آبدار
به رودابه گفت ای سرافرازْ ماه ... گُزین کردی از نازْ برگاهْ چاه
چه مانْدْ از نکو داشتی در جهان ... که نَنْمودَمت آشکار و نهان
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی ... همه رازها پیش مادر بگوی
که این زن ز پیش که آید همی ... به پیشت زِ بهر چه آید همی
سخن بر چه سانَسْتْ و آن مرد کیست ... که زیبای سربند و انگشتریست
ز گنجِ بزرگ افسر تازیان ... به ما مانْدْ بسیار سود و زیان
بدین نامِ بد دادخواهی به باد ... چو من زادهام دختْ هرگز مباد
زمین دید رودابه و پشتِ پای ... فرو ماند از خشمِ مادر به جای
فرو ریخت از دیدگانْ آبِ مهر ... به خون دو نرگسْ بیاراست چِهر
به مادر چنین گفت کای پُر خِرَدْ ... همی مهرْ جانِ مرا بِشْکَرَدْ
مرا مامِ فرخْ نزادی ز بن ... نرفتی ز من نیکْ یا بد سَخُن
سپهدارْ دستان به کابل بماند ... چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند
چنانْ تنگ شد بر دلمْ بَرْ جهان ... که گریان شدم آشکار و نهان
نخواهم بُدَنْ زنده بیرویِ او ... جهانم نَیَرْزَدْ به یک موی او
بدان کو مرا دید و بامن نشست ... به پیمانْ گرفتیم دستش بدست
فرستاده شد نزد سامِ بزرگ ... فرستادْ پاسخ به زال سترگ
زمانی بپیچید و دستور بود ... سخنهای بایسته گفت و شنود
فرستاده را داد بسیارْ چیز ... شنیدم همه پاسخِ سام نیز
به دستِ همین زن که کندیش موی ... زدی بر زمین و کشیدی به روی
فرستاده آرندهٔ نامه بود ... مرا پاسخِ نامه این جامه بود
فروماند سیندختْ زانْ گفتگوی ... پَسَنْد آمدش زال را جفت اوی
چنین داد پاسخ که این خُرْدْ نیست ... چو دستانْ ز پرمایگان گُردْ نیست
بزرگستْ پورِ جهان پهلوان ... همش نام و هم رایِ روشن روان
هنرها همه هست و آهو یکی ... که گرددْ هنر پیش او اندکی
شَوَدْ شاهِ گیتی بِدین خشمناک ... ز کابل برآرد به خورشید خاک
نخواهد که از تخمِ ما بر زمین ... کسی پای خوار اندر آرد به زین
رها کرد زن را و بِنْواخْتَشْ ... چنان کرد پیدا که نَشْناخْتَشْ
چنان دید رودابه را در نهان ... کجا نَشْنَوَد پندِ کس در جهان
بیامد زِ تیمارْ گریان بِخُفْتْ ... همی پوست بر تَنْشْ گفتی بِکُفْتْ
زال پس از دریافت نامهی سام، فرستادهی مخفی خودش و رودابه را میخواند و اخبار را به او میگوید. زن پیش رودابه رفته و همهچیز را به او میگوید.
در راه برگشت، با سیندخت روبهرو میشود و سیندخت که به زن مشکوک شده، همهچیز را میفهمد.
میانِ سِپَهدار و آن سَرْوْ بُنْ ... زنی بود گویندهْ شیرین سَخُن
خانم خوشسخنی بود که پیام زال و رودابه را به هم میرساند
پیام آوریدی سوی پهلوان ... هم از پهلوان سوی سروِ روان
پیامهای زال را به رودابه میرساند و برعکس
سپهدارْ دستان مَر او را بخواند ... سخن هر چه بشنیدْ با او بِراند
زال او را فراخواند و هرچه فرستاده از سام گفته بود را برایش بازگو کرد.
بدو گفت نزدیکِ رودابه رو ... بگویَشْ که ای نیکْ دلْ ماهِ نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید ... فَراخیش را زود بینی کلید
گفت: برو پیش رودابه و به او بگو بعد از تحمل سختیها، کلید گشایش پیدا میشود (پس از هر سختی، آسانی است)
ایرانیان باور داشتند که وقتی کاری بسیار دشوار میشود و از «تنگی» به «سختی» میرسد، طوری که انگار دیگر چارهای نداشته باشد، به سمت گشایش خواهد رفت.
فرستاده باز آمد از پیشِ سام ... اَبا شادمانی و فرخْ پیام
فرستادهای که نزد پدرم فرستاده بودم، با پیامهای خوب بازگشته است.
بسی گفت و بِشْنید و زد داستان ... سرانجام او گشت همداستان
سام اول خشمگین شد و بعد از مشورت، در نهایت موافقت کرد.
سَبُکْ پاسخِ نامه زن را سپرد ... زن از پیش او بازگشت و بِبُرْد
به سرعت خانم را روانه کرد تا نزد رودابه برود و به او خبر بدهد.
به نزدیک رودابه آمد چو باد ... بدین شادمانی وُرا مژده داد
زن نزد رودابه بازگشت و به او مژده داد.
پری رویْ بر زن دِرَم بَرفِشاند ... به کُرسیِ زرْ پیکرْش برنشاند
رودابه انقدر خوشحال شد که مقدار زیادی سکه نقره به او بخشید و او را روی صندلی طلایی نشاند (خیلی به او احترام گذاشت)
یکی شارهْ سربندْ پیش آورید ... شده تار و پود اندرو ناپدید
رودابه سربندی رنگی به زن هدیه داد که از میزان ظرافت، تار و پودش از هم قابل تشخیص نبود.
همه پیکرشْ سرخ یاقوت و زر ... شده زر همه ناپدید از گُهَر
نقش و نگار سربند از یاقوت و طلا بود و به خاطر جواهرات زیادی که داشت، بافتهای طلاییاش اصلا دیده نمیشد.
یکی جفتِ پر مایه انگشتری ... فروزنده چون بر فلکْ مشتری
فرستادْ نزدیک دستانِ سام ... بسی داد با آن درود و پیام
یک جفت انگشتر بسیار گرانقیمت درخشان را به خانم داد تا آنها را به نزد زال ببرد و به او سلام و درود بفرستد.
زن از حُجره آنگه به ایوان رسید ... نگه کرد سیندختْ او را بدید
زن از حجره رودابه بیرون آمد و در وسط ایوان کاخ، سیندخت را دید.
زنْ از بیم برگشت چون سَندَروس ... بترسید و روی زمینْ داد بوس
از ترس، رنگش پرید. خیلی به او احترام گذاشت، خم شد و زمین را بوسید.
پر اندیشه شد جانِ سیندخت ازوی ... به آواز گفتْ از کجایی بگوی
سیندخت از دیدن زن نگران شد. به او گفت تو از کجا آمدهای و چه کسی هستی؟
زمان تا زمان پیشِ من بُگْذری ... به حجره درآیی، به من نَنْگری
مدام جلوی من به اینجا میآیی و میروی، ولی حتی یک نگاه به من نمیاندازی و انگار که من را نمیبینی!
زمان تا زمان: گهگاه
دلِ روشنم بر تو شد بدگمان ... بگویی مرا تا زِهی گر کمان
به تو مشکوک شدهام. بگو تا بدانم دروغگویی یا راستگو؟
بدو گفت زن، من یکی چارهجوی ... همی نانْ فراز آرم از چندْ روی
زن گفت: من زنی در پی روزی و نان هستم و کار میکنم
بدین حجره رودابه پیرایه خواست ... بدو دادم اکنونْ همینَست راست
رودابه از من طلا و جواهر خواست؛ من هم برایش آوردم. حقیقت همین است!
بیاوَرْدَمَشْ افسرِ پُرْنگار ... یکی حلقه پرگوهرِ شاهوار
من هم تاج زرین و گردنبندی جواهرنشان برایش آوردم.
بدو گفت سیندخت بنماییاَم ... دل بسته ز اندیشه بگشاییاَم
سیندخت گفت: جواهراتی که آوردهای را نشانم بده و تا از این فکر و خیالها رها شوم
سپردم به رودابه گفت این دو چیز ... فزون خواست اکنونْ بیارمْش نیز
زن گفت: آنها را به رودابه دادم. گفت برو و بیشتر بیاور. برای همین دارم میروم
بها گفت بگذار بر چشمِ من ... یکی آبْ بر زن برین خشمِ من
سیندخت گفت: پس پولی که رودابه به تو داده را نشانم بده تا مثل آبی بر آتشِ خشم من باشد.
درم گفت فردا دهد ماهروی ... بها تا نیابم تو از من مجوی
زن گفت: رودابه گفته فردا پولم را میدهد و تا وقتی جواهرات را به او ندادهام و از اصالتشان مطمئن نشده، نباید درخواست پول کنم.
همی کژِ دانستْ گفتار او ... بیاراست دل را به پیکار او
سیندخت فهمید زن دروغ میگوید. پس تصمیم گرفت رفتارش را تغییر دهد.
بیامد بِجُسْتَشْ بَرْ و آستی ... همی جست ازو کژی و کاستی
به خشم اندرون شدْ ازان زن غمی ... به خواری کشیدش بِروی زمی
لباسهای زن را گشت تا مدرکی برای دروغگوییاش پیدا کند. عصبانی شد و او را روی زمین انداخت.
چو آن جامههای گرانمایه دید ... هم از دستِ رودابه پیرایه دید
با دیدن جواهرات و دانستنِ اینکه آنها متعلق به رودابه هستند ...
در کاخْ بر خویشتن بَر بِبَسْتْ ... از اندیشگان شد به کردارْ مست
بسیار عصبانی شد و در کاخ را بست.
بفرمود تا دخترش رفت پیش ... همی دست بَرْزَد به رخسارِ خویش
دستور داد رودابه را صدا کنند. از عصبانیت دستش را به صورتش میزد.
دو گل را به دو نرگسِ خوابدار ... همی شست تا شد گلان آبدار
از اشک چشمهایش، گونههایش خیس شدند.
به رودابه گفت ای سرافرازْ ماه ... گُزین کردی از نازْ برگاهْ چاه
به رودابه گفت: ای دختری که مثل ماه سرافرازی، خوشی زیر دلت زده و به جای تخت بزرگی، قعر چاه را انتخاب کردهای؟ (از جایگاه بلندت گذشتهای و به دنبال رسوایی هستی؟)
چه مانْدْ از نکو داشتی در جهان ... که نَنْمودَمت آشکار و نهان
چه امکانات و رفاهی میخواستی که برایت فراهم نکردم؟
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی ... همه رازها پیش مادر بگوی
چرا سرکش شدی؟ رازت را به من بگو
که این زن ز پیش که آید همی ... به پیشت زِ بهر چه آید همی
بگو که این زن از پیش چه کسی به سمت تو آمده؟ اصلا چرا به اینجا میآید و با تو ملاقات میکند؟
سخن بر چه سانَسْتْ و آن مرد کیست ... که زیبای سربند و انگشتریست
بگو بدانم که این مرد کیست؟ این مردی که سزاوار سربند و انگشتری گرانبهاست؟
ز گنجِ بزرگ افسر تازیان ... به ما مانْدْ بسیار سود و زیان
بدین نامِ بد دادخواهی به باد ... چو من زادهام دختْ هرگز مباد
از گنجهای ضحاک، ثروت زیادی برای ما مانده است و تو تصمیم گرفتهای که با این رسوایی، همه را به باد بدهی (=با مردی ملاقات میکنی که به ثروت تو چشم دوخته است.) ای کاش چنین دختری به دنیا نمیآوردم که مایه رسوایی باشد.
زمین دید رودابه و پشتِ پای ... فرو ماند از خشمِ مادر به جای
رودابه سر به زیر انداخت و از خشم مادرش جا خورد.
زمین و پشت پا دیدن: سرش را طوری پایین انداخت که فقط زمین و روی پایش را میدید.
فرو ریخت از دیدگانْ آبِ مهر ... به خون دو نرگسْ بیاراست چِهر
رودابه گریه کرد. اشکهایش مثل خون جاری شدند.
به مادر چنین گفت کای پُر خِرَدْ ... همی مهرْ جانِ مرا بِشْکَرَدْ
گفت: ای مادر خردمندم، من از عشق شکسته شدم.
مرا مامِ فرخْ نزادی ز بن ... نرفتی ز من نیکْ یا بد سَخُن
ای کاش مادر فرخ من، من را هرگز به دنیا نمیآورد که هیچ سخنی (به نیک و بد) از من نمیرفت.
سپهدارْ دستان به کابل بماند ... چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند
از هنگامی که زال به کابل آمده، عاشقش شدهام
چنانْ تنگ شد بر دلمْ بَرْ جهان ... که گریان شدم آشکار و نهان
آنقدر عاشق شدهام که در خفا و آشکارا اشک میریزم.
نخواهم بُدَنْ زنده بیرویِ او ... جهانم نَیَرْزَدْ به یک موی او
نمیخواهم بدون او زنده بمانم و یک تار مویش را به دنیا نمیدهم.
بدان کو مرا دید و بامن نشست ... به پیمانْ گرفتیم دستش بدست
بدان که ما با هم خلوت کردیم و دست همدیگر را گرفتیم و پیمان بستیم
فرستاده شد نزد سامِ بزرگ ... فرستادْ پاسخ به زال سترگ
زال نامهای به پدرش فرستاد. او هم جواب داد.
زمانی بپیچید و دستور بود ... سخنهای بایسته گفت و شنود
سام مدتی عصبانی و ناراحت بود. اما بعد اجازه داد و سخنهای شایستهای هم در مورد ازدواج ما گفته است.
فرستاده را داد بسیارْ چیز ... شنیدم همه پاسخِ سام نیز
به نشانهی موافقت خودش، هدیههای زیادی به فرستاده داد. من هم پاسخ نامهی زال به پدرش را شنیدهام.
به دستِ همین زن که کندیش موی ... زدی بر زمین و کشیدی به روی
همین زن که موهایش را از جا کندی و او را از صورتش، روی زمین کشیدی، این خبرها را برای من آورد.
فرستاده آرندهٔ نامه بود ... مرا پاسخِ نامه این جامه بود
او فرستادهی نامه زال بود و من این لباس را در پاسخ نامه برای زال میفرستادم
فروماند سیندختْ زانْ گفتگوی ... پَسَنْد آمدش زال را جفت اوی
سیندخت از حرفهای رودابه حیرت کرد؛ اما زال را همسر مناسبی برای رودابه میدید.
چنین داد پاسخ که این خُرْدْ نیست ... چو دستانْ ز پرمایگان گُردْ نیست
گفت این مسئلهی کوچکی نیست. هیچ پهلوانی به پای زال نمیرسد.
بزرگستْ پورِ جهان پهلوان ... همش نام و هم رایِ روشن روان
زال بزرگمردی است. ناماور و بلندمرتبه و پهلوان است.
هنرها همه هست و آهو یکی ... که گرددْ هنر پیش او اندکی
هنرهای زیادی دارد و فقط یک عیب دارد که البته این عیب (موهای سفید) او را زیباتر جلوه میدهد.
شَوَدْ شاهِ گیتی بِدین خشمناک ... ز کابل برآرد به خورشید خاک
اما منوچهر شاه از چنین وصلتی عصبانی میشود. او به اینجا حمله کرده و کابل را با خاک یکسان میکند.
نخواهد که از تخمِ ما بر زمین ... کسی پای خوار اندر آرد به زین
منوچهر از ما دل خوشی ندارد و نمیگذارد کسی از خاندان ما، به این راحتی به تخت پادشاهی ایران بشیند.
رها کرد زن را و بِنْواخْتَشْ ... چنان کرد پیدا که نَشْناخْتَشْ
سیندخت زن را رها کرد. طوری با او رفتار میکرد که انگار اصلا او را نمیشناسد (آنقدر در فکر و خیال فرو رفته که از دنیای واقعی غافل شده است)
چنان دید رودابه را در نهان ... کجا نَشْنَوَد پندِ کس در جهان
فهمید که رودابه آنقدر عاشق شده است که نصیحت و حرف کسی را قبول نخواهد کرد.
بیامد زِ تیمارْ گریان بِخُفْتْ ... همی پوست بر تَنْشْ گفتی بِکُفْتْ
به اتاقش آمد و گریهکنان خوابید. از نگرانی زیاد، انگار پوستش تکهتکه میشد.