شاهنامه‌خوان تازه‌کار
شاهنامه‌خوان تازه‌کار
خواندن ۱۷ دقیقه·۶ روز پیش

آگهی شدن مهراب از کار دخترش - شاهنامه فردوسی

رودابه و مهراب - عکس تولید‌شده با هوش‌مصنوعی
رودابه و مهراب - عکس تولید‌شده با هوش‌مصنوعی


برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (آگاهی یافتن سیندخت از کار رودابه) اینجا کلیک کنید.

چو آمد ز درگاهْ مهراب شاد ... همی کرد از زالْ بسیار یاد

گرانمایه سیندخت را خُفته دید ... رُخَشْ پَژْمُریدهْ دلْ آشفته دید

بپرسید و گفتا چه بودت، بگوی ... چرا پَژْمُریدْ آن چو گلبرگْ روی

چنین داد پاسخ به مهرابْ باز ... که اندیشه اَنْدَر دلمْ شد دراز

ازین کاخِ آباد و این خواسته ... وزین تازیْ اسپانِ آراسته

وزین بندگانِ سِپَهْبَدْپَرَسْتْ ... ازین تاج و این خُسروانی نِشَسْتْ

وزین چهره و سروِ بالای ما ... وزین نام و این دانش و رای ما

بدین آبداری و این راستی ... زمان تا زمانْ آورد کاستی

به ناکامْ باید به دشمن سِپُرْدْ ... همه رنجِ ما باد باید شُمُرد

یکی تنگْ تابوت ازین بهرِ ماست ... درختی که تریاک او زهرِ ماست

بِکِشْتیم و دادیم آبَشْ به رنج ... بیاویختیم از بَرَشْ تاج و گنج

چو بَر شد به خورشید و شد سایه‌دار ... به خاکْ اندر آمد سرِ مایه‌دار

بَرینَسْتْ فرجام و انجامِ ما ... بدان تا کجا باشد آرامِ ما

به سیندختْ مهراب گفت این سُخَن ... نوآوردی و نو نگردد کهن

سرای سپنجی بدین سان بُوَد ... خرد یافته زو هراسان بود

یکی اندر آید، دگر بگذرد ... گذر نی که چَرْخَشْ همی بِسپَرَد

به شادی و انده نگردد دگر ... برین نیست پیکار با دادگر

بدو گفت سیندختْ این داستان ... بِروی دگر بَر نَهَد باستان

خرد یافته موبدِ نیک بخت ... به فرزندْ زد داستانِ درخت

زدم داستان تا ز راهِ خرد ... سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو بُرْد سرو سهی داد خم ... به نرگس گلِ سرخْ را داد نم

که گردون به سرْ بر چنان نگذرد ... که ما را همی باید ای پُرخِرَد

چنان دان که رودابه را پورِ سام ... نهانی نَهادَست هر گونه دام

بِبُرْدَسْتْ روشنْ دلش را ز راه ... یکی چاره مان کرد باید نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد ... دلش خیره بینم همی، روی زرد

چو بِشنید مهرابْ بر پای جَست ... نهاد از برِ دستِ شمشیرْ دست

تنش گشت لرزان و رخْ لاجورد ... پر از خونْ جگر، دل پر از بادِ سرد

همی گفت رودابه را رودِ خون ... بِروی زمین بَر کُنم هم کُنون

چو این دیدْ سیندخت برپای جَست ... کمر کرد بر گِرْدْگاهش دو دست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی ... سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کُن که رای آیدت ... روان و خردْ رَهْنَمای آیَدَت

بپیچید و بنداخت او را بَدست ... خروشی برآورد چونْ پیلِ مست

مرا گفت چونْ دختر آمد پدید ... بِبایستَش اندر زمان سَرْ بُرید

نَکُشْتَمْ بِگشتَم زِ راهِ نیا ... کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راهِ پدر بگذرد ... دلیرش ز پشتِ پدر نَشْمُرَد

هَمَمْ بیمِ جانَست و هم جای ننگ ... چرا بازداری سرم را ز جنگ

اگر سامِ یل با منوچهر شاه ... بیابند برِ ما یکی دستگاه

ز کابل برآید به خورشید دود ... نه آباد ماند نه کِشْتْ و درود

چنین گفت سیندخت با مَرزبان ... کزین درْ مَگردان به خیره زبان

کزین آگهی یافتْ سامِ سوار ... به دل ترس و تیمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدین گشت باز ... گشاده شُدَسْتْ این سخن نیست راز

چنین گفت مهرابْ کای ماه‌روی ... سخن هیچ با من به کژی مگوی

چنین خود کِی اندر خورد با خرد ... که مَرْ خاک را بادْ فرمان برد

مرا دل بدین نیستی دردمند ... اگر ایمنی یابمی از گزند

که باشد که پیوندِ سام سوار ... نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سیندخت کای سرفراز ... به گفتار کژی مبادم نیاز

گزندِ تو پیدا گزندِ مَنَست ... دلِ درمند تو بند منست

چنین است و این بر دلم شدْ درست ... همین بُدْ گُمانی مرا از نُخُست

اگر باشدْ این نیست کاری شگفت ... که چندین بَد اندیشه باید گرفت

فریدون به سروِ یمنْ گشت شاه ... جهانجویْ دستانْ همین دید راه

هرانگه که بیگانه شد خویشِ تو ... شود تیره رایِ بداندیش تو

به سیندخت فرمود پس نامدار ... که رودابه را خیز، پیش من آر

بترسید سیندخت ازان تیزْ مَرْدْ ... که او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پیمانْتْ خواهم نُخُسْتْ ... به چاره دلش را ز کینه بِشُسْتْ

زبانْ داد سیندخت را نامجوی ... که رودابه را بَد نیارد بِروی

بدو گفت بِنْگر که شاهِ زمین ... دل از ما کُنَد زین سخن پر ز کین

نه مانَدَ بر و بوم و نه مام و باب ... شود پست رودابه با رودآب

چو بشنید سیندختْ سرْ پیش اوی ... فرو برد و بر خاکْ بنهاد روی

برِ دختر آمد پر از خنده لب ... گشاده رخِ روزگون زیرِ شب

همی مژده دادَش که جنگیْ پلنگ ... ز گورِ ژیان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پیرایه بُگشای و رو ... به پیش پدر شو به زاری بِنو

بدو گفت رودابه، پیرایه چیست ... به جای سرِ مایه بی‌مایه چیست

روانِ مرا پور سامَسْت جُفْتْ ... چرا آشکارا بِباید نَهُفْتْ

به پیش پدر شد چو خورشیدِ شرق ... به یاقوت و زر اندرونْ گشته غرق

بهشتی بُد آراسته پرنگار ... چو خورشیدِ تابان به خرم بهار

پدر چون وُرا دیدْ خیره بماند ... جهان آفرین را نهانی بخواند

بدو گفت ای شسته مغزْ از خِرَد ... ز پُرگوهران این کِی اندر خورد

که با اهرمنْ جُفْتْ گردد پری ... که مَه تاج بادت مَه انگشتری

چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی ... دُژَمْ گشت و چون زعفرانْ کرد روی

سیه مژه بر نَرْگِسانْ دُژَمْ ... فرو خوابُنید و نزدْ هیچ دم

پدر دلْ پر از خشم و سر پر ز جنگ ... همی رفت غُرانْ بِسانِ پلنگ

سوی خانه شد دخترِ دل‌شده ... رُخان مُعَصْفَرْ به زر آژَده

به یزدان گرفتند هر دو پناه ... هم این دل شده ماه و هم پیشگاه


داستان از چه قرار است؟

مهراب با خوشحالی به کاخ می‌آید و سیندخت را می‌بیند که ناراحت و پریشان است. علت را می‌پرسد.

سیندخت اول زمینه‌چینی می‌کند و بعد داستان زال و رودابه را می‌گوید.

مهراب آشفته می‌شود و می‌خواهد رودابه را بکشد. او می‌داند که وصلت با مهراب، در شان سام نیست و اگر منوچهر از این موضوع باخبر شود، به کابل حمله می‌کند و همه را می‌کشد.

سیندخت به مهراب اطمینان می‌دهد که سام از ماجرا خبر دارد و به این وصلت راضی است. مهراب می‌گوید اگر چنین باشد، او هم گلایه‌ای ندارد. اما هنوز هم عصبانی و نگران است.

در نهایت این عصبانیت را سر رودابه خالی کرده و به اتاق خودش می‌رود.


معنی ابیات

چو آمد ز درگاهْ مهراب شاد ... همی کرد از زالْ بسیار یاد

مهراب با خوشحالی به کاخ برگشت و بسیار از زال تعریف کرد.


گرانمایه سیندخت را خُفته دید ... رُخَشْ پَژْمُریدهْ دلْ آشفته دید

دید که سیندخت با دلی آشفته و غمگین در رخت‌خواب است و صورتش مثل گلی پژمرده شده است.


بپرسید و گفتا چه بودت، بگوی ... چرا پَژْمُریدْ آن چو گلبرگْ روی

از او پرسید: چه شده؟ چرا چهره‌ی چون گلِ تو پریشان است؟


چنین داد پاسخ به مهرابْ باز ... که اندیشه اَنْدَر دلمْ شد دراز

سیندخت جواب داد: فکرهای بسیاری در سر دارم و دل‌نگرانم

  • اندیشه: نگرانی


ازین کاخِ آباد و این خواسته ... وزین تازیْ اسپانِ آراسته

به این کاخ آباد و این اسبان تازی فکر می‌کنم.

  • خواسته: مال و ثروت


وزین بندگانِ سِپَهْبَدْپَرَسْتْ ... ازین تاج و این خُسروانی نِشَسْتْ

به ما که فرمانرواییم و به مردمانی که فرمانبردار ما هستند.

  • سپهبدپرست: مردم وفادار به مهراب
  • خسروانی نشست: کاخ شاهانه


وزین چهره و سروِ بالای ما ... وزین نام و این دانش و رای ما

به صورت و سیرت ما


بدین آبداری و این راستی ... زمان تا زمانْ آورد کاستی

به این چیزهایی که حالا استوار و تازه هستند؛ اما هر لحظه رو به کاستی می‌روند.

  • آبداری: تر و تازگی - شاداب
  • زمان تا زمان: لحظه به لحظه


به ناکامْ باید به دشمن سِپُرْدْ ... همه رنجِ ما باد باید شُمُرد

در نهایت باید همه این‌ها را رها کنیم و به بیگانه‌ها بسپاریم. زحمت‌هایمان مثل باد بی‌ارزش می‌شوند و ما می‌میریم.


یکی تنگْ تابوت ازین بهرِ ماست ... درختی که تریاک او زهرِ ماست

بِکِشْتیم و دادیم آبَشْ به رنج ... بیاویختیم از بَرَشْ تاج و گنج

چو بَر شد به خورشید و شد سایه‌دار ... به خاکْ اندر آمد سرِ مایه‌دار

بهره‌ی ما از همه‌ی اینها یک تابوت است. مثل اینکه درختی که کاشیم و به سختی آب دادیم و تزئینش کردیم و حالا که به بار نشسته و بزرگ شده، بهره‌ش برای ما یک زهر است.

  • تریاک: پادزهر
سیندخت در حال زمینه‌چینی است. رودابه را به درختی تشبیه می‌کند که هنوز فرزندی ندارد و به ثمر ننشسته است.


بَرینَسْتْ فرجام و انجامِ ما ... بدان تا کجا باشد آرامِ ما

آری که آینده ما این است. نمی‌دانم کجا آرام می‌گیریم و می‌میریم.


به سیندختْ مهراب گفت این سُخَن ... نوآوردی و نو نگردد کهن

مهراب گفت: حرف‌های تازه می‌زنی!


سرای سپنجی بدین سان بُوَد ... خردیافته زو هراسان بود

دنیای بی‌وفا همین است و همیشه همین بوده است. به همین دلیل است که خردمندان از این دنیا هراسان‌اند.

  • سرای سپنجی: دنیای ناپایدار و گذرا


یکی اندر آید، دگر بگذرد ... گذر نی که چَرْخَشْ همی بِسپَرَد

یکی به دنیا می‌آید و دیگری می‌میرد. رفتن هم نه، که آسمان او را زیر پا له می‌کند.


به شادی و انده نگردد دگر ... برین نیست پیکار با دادگر

راه دنیا با شادی و ناراحتی ما تغییر نمی‌کند و نمی‌توان بر سر این، با خدا به پیکار برخاست.


بدو گفت سیندختْ این داستان ... بِروی دگر بَر نَهَد باستان

خرد یافته موبدِ نیک بخت ... به فرزندْ زد داستانِ درخت

سیندخت گفت: خردمندان و راستگویان این داستان را به شکل دیگری تعبیر می‌کنند. تمثیل درخت را برای فرزند به کار می‌برند.

  • داستان زدن: مثال زدن - تشبیه کردن


زدم داستان تا ز راهِ خرد ... سپهبد به گفتار من بنگرد

منم این مثال را زدم تا مهراب خردمندانه به گفتار من توجه کند.


فرو بُرْد سرو سهی داد خم ... به نرگس گلِ سرخْ را داد نم

سیندخت سر پایین برد، در خود جمع شد و گریه کرد.

سیندخت ناز می‌کند تا دل مهراب را نرم کند.


که گردون به سرْ بر چنان نگذرد ... که ما را همی باید ای پُرخِرَد

ای خردمند آسمان انطوری که ما دوست داریم، نمی‌چرخد (تقدیر مطابق میل ما پیش نمی‌رود)


چنان دان که رودابه را پورِ سام ... نهانی نَهادَست هر گونه دام

بدان که زال دختر ما را گرفتار عشق خودش کرده است و او را به دام عشق خودش انداخته

سیندخت نمی‌گوید که رودابه عاشق شده. می‌گوید زال دامی برای رودابه پهن کرده است. اینکار با هدف بی‌گناه نشان دادن رودابه انجام می‌شود تا مهراب از رودابه خشمگین نشود.


بِبُرْدَسْتْ روشنْ دلش را ز راه ... یکی چاره مان کرد باید نگاه

زال دل هوشیار رودابه را از راه به در کرده و ما باید دنبال چاره بگردیم.


بسی دادمش پند و سودش نکرد ... دلش خیره بینم همی، روی زرد

خیلی او را نصیحت کردم اما فایده نداشت. دلش سرکش شده و از شدت عشق، رنگش زرد شده است.


چو بِشنید مهرابْ بر پای جَست ... نهاد از برِ دستِ شمشیرْ دست

مهراب با شنیدن این حرف‌ها، سریع از جا برخواست و دست به شمشیر برد.


تنش گشت لرزان و رخْ لاجورد ... پر از خونْ جگر، دل پر از بادِ سرد

از خشم تنش می‌لرزید و کبود شده بود. خشمگین و در عین حال ناراحت بود.

  • لاجورد: سنگ آبی کبود رنگ


همی گفت رودابه را رودِ خون ... بِروی زمین بَر کُنم هم کُنون

گفت همین حالا رودابه را می‌کشم و از خون او، رودی روی زمین جاری می‌کنم.


چو این دیدْ سیندخت برپای جَست ... کمر کرد بر گِرْدْگاهش دو دست

سیندخت که اوضاع را دید، سریع برخاست و دستانش را دور کمر مهراب حلقه کرد.


چنین گفت کز کهتر اکنون یکی ... سخن بشنو و گوش دار اندکی

گفت: کمی صبر کن و به حرف‌های من ناچیز گوش بده و فکر کن


ازان پس همان کُن که رای آیدت ... روان و خردْ رَهْنَمای آیَدَت

بعدش هر کاری که خواستی و عقلت می‌گوید، بکن


بپیچید و بنداخت او را بَدست ... خروشی برآورد چونْ پیلِ مست

مهراب چرخید و سیندخت را به کناری پرت کرد. مثل فیلی که اختیار از دست داده، داد زد.


مرا گفت چونْ دختر آمد پدید ... بِبایستَش اندر زمان سَرْ بُرید

گفت: همان موقع که دختردار شدم، باید سرش را می‌بریدم


نَکُشْتَمْ بِگشتَم زِ راهِ نیا ... کنون ساخت بر من چنین کیمیا

من از راه نیاکانم (ضحاک) سرپیچی کردم و او را نکشتم که این عاقبتم باشد؟

  • کیمیا: نیرنگ


پسر کو ز راهِ پدر بگذرد ... دلیرش ز پشتِ پدر نَشْمُرَد

اگر فرزندی از راه پدر برگردد، افراد دلیر او را از همان ایل و تبار حساب نمی‌کنند. (او را حلال‌زاده نمی‌دانند)


هَمَمْ بیمِ جانَست و هم جای ننگ ... چرا بازداری سرم را ز جنگ

هم از جانم می‌ترسم (که منوچهر به ما حمله کند) و هم آبرویم در خطر است. چرا می‌خواهی من را منصرف کنی؟


اگر سامِ یل با منوچهر شاه ... بیابند برِ ما یکی دستگاه

ز کابل برآید به خورشید دود ... نه آباد ماند نه کِشْتْ و درود

اگر سام و منوچهر به ما حمله کنند و پیروز شوند، کابل با خاک یکسان می‌شود (آن را به آتش می‌کشند) و دیگر هیچی باقی نمی‌ماند.

  • بر کسی دستگاه یافتن: پیروز و مسلط شدن بر کسی


چنین گفت سیندخت با مَرزبان ... کزین درْ مَگردان به خیره زبان

سیندخت می‌گوید: بیهوده سخن بگو

  • مرزبان: پادشاه


کزین آگهی یافتْ سامِ سوار ... به دل ترس و تیمار و سختی مدار

نترس که سام از این ماجرا خبر دارد. نترس


وی از گرگساران بدین گشت باز ... گشاده شُدَسْتْ این سخن نیست راز

او به خاطر همین پیوند از گرگساران برگشته است و داستان زال و رودابه دیگر راز نیست.


چنین گفت مهرابْ کای ماه‌روی ... سخن هیچ با من به کژی مگوی

مهراب می‌گوید: به من دروغ نگو (حرف سیندخت را باور نمی‌کند.)


چنین خود کِی اندر خورد با خرد ... که مَرْ خاک را بادْ فرمان برد

این چطور با عقل جور درمی‌آید؟ مگر خاک از باد فرمان‌برداری می‌کند که منوچهر و سام از من فرمانبرداری کنند؟ مگر می‌شوند سام قدرتمند خواهان پیوند با ما باشد؟

در نظر مردمان قدیم میزان برتری عناصر به این گونه بوده است: آتش>باد>آب>خاک
آتش از همه قوی‌تر و خاک از همه ضعیف‌تر است.


مرا دل بدین نیستی دردمند ... اگر ایمنی یابمی از گزند

اگر آسیبی به ما نرسد، از این ازدواج ناراضی نیستم


که باشد که پیوندِ سام سوار ... نخواهد ز اهواز تا قندهار

از اهواز تا قندهار، کیست که از وصلت با پسر سام ناراحت شود و چنین وصلتی را نخواهد؟

  • پیوند: خویشاوند
  • اهواز تا قندهار: کل دنیا


بدو گفت سیندخت کای سرفراز ... به گفتار کژی مبادم نیاز

سیندخت گفت ای پادشاه، من نیازی به دروغگویی به تو ندارم


گزندِ تو پیدا گزندِ مَنَست ... دلِ درمند تو بند منست

چرا که هر گزندی به تو برسد، انگار به من رسیده است.


چنین است و این بر دلم شدْ درست ... همین بُدْ گُمانی مرا از نُخُست

حقیقت همین است. من هم اولش این نگرانی را داشتم. اما حالا مطمئنم که سام با این وصلت موافق است.


اگر باشدْ این نیست کاری شگفت ... که چندین بَد اندیشه باید گرفت

این پیوند اصلا مسئله‌ی شگفت‌انگیزی نیست که نگرانش باشی! (سام باید از خدایش باشد که با ما وصلت کند)

فریدون به سروِ یمنْ گشت شاه ... جهانجویْ دستانْ همین دید راه

فریدون از وصلت با پادشاه یمن قدرت گرفت و دستان هم همین است (از وصلت با تو قدرت می‌گیرد.)


هرانگه که بیگانه شد خویشِ تو ... شود تیره رایِ بداندیش تو

اگر با زال (یا هر بیگانه‌ای) وصلت کنی، بدخواهان تو دیگر قدرتی برای آزار دادن ما نخواهند داشت. (با این پیوندها قدرت ما بی‌نهایت می‌شود.)


به سیندخت فرمود پس نامدار ... که رودابه را خیز، پیش من آر

سپس مهراب به سیندخت گفت برو و رودابه را پیش من بیاور


بترسید سیندخت ازان تیزْ مَرْدْ ... که او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پیمانْتْ خواهم نُخُسْتْ ... به چاره دلش را ز کینه بِشُسْتْ

سیندخت که می‌ترسید مهراب آسیبی به رودابه بزند، به او گفت اول باید به من قول بدهی که کینه از دلت بیرون کنی.


زبانْ داد سیندخت را نامجوی ... که رودابه را بَد نیارد بِروی

مهراب به سیندخت قول داد که کاری با رودابه نداشته باشد.

  • زبان دادن: قول دادن


بدو گفت بِنْگر که شاهِ زمین ... دل از ما کُنَد زین سخن پر ز کین

مهراب در ادامه می‌گوید: اما یادت باشد که من به تو گفتم منوچهر (شاه زمین)، از این اتفاق ناراحت می‌شود و کینه‌ی ما را به دل می‌گیرد.


نه مانَدَ بر و بوم و نه مام و باب ... شود پست رودابه با رودآب

و به ما حمله می‌کند و آن وقت نه کابلی می‌ماند و نه رودابه‌ای و نه من و تو (که مادر و پدرش هستیم)


چو بشنید سیندختْ سرْ پیش اوی ... فرو برد و بر خاکْ بنهاد روی

سیندخت بعد از شنیدن این حرف‌ها، سر تعظیم فرو آورد و سجده کرد.

سیندخت جوابی نمی‌دهد و می‌رود. تا مهراب کمی با افکارش تنها باشد.


برِ دختر آمد پر از خنده لب ... گشاده رخِ روزگون زیرِ شب

سیندخت با خوشحالی به سمت رودابه می‌رود. در حالی که صورت سفیدش در زیر موهای سیاهش گشاده بود.

  • گشاده رخ روزگون: رخسار سفید سیندخت به روز تشبیه شده که متضاد با شب است.
سیندختی که در محضر مهراب ناراحت و غمگیم بود، حالا خوشحال سمت دخترش می‌رود.


همی مژده دادَش که جنگیْ پلنگ ... ز گورِ ژیان کرد کوتاه چنگ

سیندخت به رودابه مژده داد که عصبانیت پدرت نسبت به تو از بین رفته و قصد آسیب زدن به تو را ندارد.

  • جنگی پلنگ: مهراب
  • گورِ ژیان: رودابه

کنون زود پیرایه بُگشای و رو ... به پیش پدر شو به زاری بِنو

حالا برای این که نشان دهی پشیمانی و ناراحت، زیورآلات خودت را باز کن و آرایش را پاک کن و با ناراحتی و زاری (در نهایت مظلومیت) پیش پدر برو

  • بنو: ناله کن


بدو گفت رودابه، پیرایه چیست ... به جای سرِ مایه بی‌مایه چیست

رودابه می‌گوید: چرا باید این کار را بکنم؟


روانِ مرا پور سامَسْت جُفْتْ ... چرا آشکارا بِباید نَهُفْتْ

من زال را روح و جان خود می‌دانم و چرا باید این را پنهان کنم؟


به پیش پدر شد چو خورشیدِ شرق ... به یاقوت و زر اندرونْ گشته غرق

بهشتی بُد آراسته پرنگار ... چو خورشیدِ تابان به خرم بهار

غرق در زیور و آراستگی و با سربلندی به نزد پدر می‌رود


پدر چون وُرا دیدْ خیره بماند ... جهان آفرین را نهانی بخواند

پدر که او را می‌بیند، زیر لب قربان‌صدقه‌ی او می‌رود.

  • مصرع دوم: ماشالله و چشم بد دور گفتن به صورت زیرلبی


بدو گفت ای شسته مغزْ از خِرَد ... ز پُرگوهران این کِی اندر خورد

به رودابه می‌گوید: ای بی‌فکر، این رفتارت اصلا مناسب شان تو نیست.


که با اهرمنْ جُفْتْ گردد پری ... که مَه تاج بادت مَه انگشتری

الهی که نه تاج داشته باشی و نه انگشتری (از عرش به فرش بیوفتی)، کجا دیده‌ای که پری با اهریمن همسر شود؟


چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی ... دُژَمْ گشت و چون زعفرانْ کرد روی

رودابه از شنیدن این حرف‌ها عصبانی شد و چهره‌ش مثل زعفران قرمز شد

  • دژم: پریشان - عصبانی


سیه مژه بر نَرْگِسانْ دُژَمْ ... فرو خوابُنید و نزدْ هیچ دم

چشمانش را بست و هیچی نگفت.

  • نرگس: چشم


پدر دلْ پر از خشم و سر پر ز جنگ ... همی رفت غُرانْ بِسانِ پلنگ

پدرش هم مثل پلنگ غران، او را ترک می‌کند و می‌رود.


سوی خانه شد دخترِ دل‌شده ... رُخان مُعَصْفَرْ به زر آژَده

رودابه به سمت اتاقش برگشت، در حالی که گونه‌های شرمگینش انگار از زر سرخ بود.

  • دل شده: عاشق
  • معصفر: سرخ
  • آژده: برجسته


به یزدان گرفتند هر دو پناه ... هم این دل شده ماه و هم پیشگاه

هم رودابه و هم مهراب، دست به دعا برداشتند و به درگاه خدا پناه بردند.

دل‌شده ماه: رودابه

پیشگاه: مهراب

شاهنامهشاهنامه خوانیشاهنامه فردوسی
سلام. من سارام. عاشق تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقته شاهنامه می‌خونم و برای پیدا کردن اطلاعات، به دردسر می‌افتم. پس همه‌ی اطلاعاتی که پیدا می‌کنم رو اینجا می‌ذارم تا به بقیه کمک کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید