بریم سراغ بخش دوم شعر «گفتار اندر زادن زال». قرار بود که مثل همیشه اول شعر رو بذارم که با فایل صوتی گوش بدید. بعد داستانش رو با هم مرور میکنیم و بعد هم میریم سراغ معنی تکتک بیتهای این شعر از شاهنامه.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (گفتار اندر زادن زال)، اینجا کلیک کنید.
شبی از شبان داغ دل خفته بود ... ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان ... یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او ... بر آن برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند ... از این در سخن چند گونه براند
چه گویید گفت اندر این داستان ... خردتان بر این هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان ... زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ ... چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پرورانندهاند ... ستایش به یزدان رسانندهاند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی ... چنان بیگنه بچه را بفگنی
به یزدان کنون سوی پوزش گرای ... که اوی است بر نیکویی رهنمای
چو شب تیره شد رای خواب آمدش ... از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
چنان دید در خواب کز کوه هَند ... درفشی برافراشتندی بلند
جوانی پدید آمدی خوب روی ... سپاهی گران از پس پشت اوی
به دست چپش بر یکی موبدی ... سوی راستش نامور بخردی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد ... زبان بر گشادی به گفتار سرد
که ای مرد بیباک ناپاک رای ... دل و دیده شسته ز شرم خدای
تو را دایه گر مرغ شاید همی ... پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهو است بر مرد موی سپید ... تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو ... که در تنتْ هر روز رنگیست نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار ... کنون هست پروردهٔ کردگار
کز او مهربانتر ورا دایه نیست ... تو را خود به مهر اندرون مایه نیست
به خواب اندرون بر خروشید سام ... چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چو بیدار شد بخردان را بخواند ... سران سپه را همه برنشاند
بیامد دمان سوی آن کوهسار ... که افگندگان را کند خواستار
سر اندر ثریا یکی کوه دید ... که گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی از او برکشیده بلند ... که ناید ز کیوان بر او بر گزند
فرو برده از شیز و صندل عمود ... یک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام ... بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد تارک اندر سماک ... نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کی بود راه ... دد و دام را بر چنان جایگاه
ابر آفریننده کرد آفرین ... بمالید رخسارگان بر زمین
همی گفت کای برتر از جایگاه ... ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گر این کودک از پاک پشت من است ... نه از تخم بد گوهر آهرمن است
از این بر شدن بنده را دست گیر ... مر این پر گنه را تو اندر پذیر
چنین گفت سیمرغ با پور سام ... که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان ... سرافرازتر کس میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمدست ... تو را نزد او آب روی آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت ... بیآزار نزدیک او آرمت
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت ... که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه من است ... دو پرّ تو فرّ کلاه من است
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ... ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار ... یکی آزمایش کن از روزگار
ابا خویشتن بر یکی پرّ من ... خجسته بود سایهٔ فرّ من
گرت هیچ سختی به روی آورند ... ور از نیک و بد گفت و گوی آورند
بر آتش برافگن یکی پرّ من ... ببینی هم اندر زمان فرّ من
که در زیر پرت بپروردهام ... ابا بچّگانت برآوردهام
همان گه بیایم چو ابر سیاه ... بیآزارت آرم بدین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه ز دل ... که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش ... گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر ... رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار و به رخ چون بهار ... پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود ... نیایش همی بآفرین برفزود
سراپای کودک همی بنگرید ... همی تاج و تخت کئی را سزید
بر و بازوی شیر و خورشید روی ... دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون ... چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برین ... بر آن پاک فرزند کرد آفرین
به من ای پسر گفت دل نرم کن ... گذشته مکن یاد و دل گرم کن
منم کمترین بنده یزدان پرست ... از آن پس که آوردمت باز دست
پذیرفتهام از خدای بزرگ ... که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجویم هوای تو از نیک و بد ... از این پس چه خواهی تو چونان سزد
تنش را یکی پهلوانی قبای ... بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست ... همان جامهٔ خسرو آرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند ... گشاده دل و شادکام آمدند
تبیرهزنان پیش بردند پیل ... برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرّهنای ... همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند ... بدان خرّمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد ... شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بر آن دشت هامون فرود آمدند ... بخفتند و یکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شید ... یکی خیمه زد از حریر سپید
به شادی به شهر اندرون آمدند ... ابا پهلوانی فزون آمدند
شبی سام خواب میبینید که سواری او را به فرزندش مژده میدهد. سام پیش موبدان میرود و تعبیر این خواب را میپرسد. موبدان میگویند تمام حیوانات بچههایشان را بزرگ میکنند، تو چرا فرزندت را رها کردی؟ سام مجددا خواب میبیند موبدی او را سرزنش میکند و میگوید که اگر سپیدی مو عیب است، چرا به خودت عیب نمیگیری که موهای خودت هم سپید شده! تو چطور پدری هستی که فرزندت را به مرغ سپردهای. صبح که میشود، سام همراه درباریانش به جستجوی زال میرود.
سام به کوه میرسد و از خدا میخواهد نشانهای به او بدهد تا آشیانهی سیمرغ را پیدا کند.
سیمرغ هم به سراغ زال میرود و میگوید پدرت پشیمان شده و حالا به سراغت آمده است و بیا که تو را پیش او ببرم. زال ناراحت شده و فکر میکند سیمرغ میخواهد از او خلاص شود. میگوید من با تو خوش هستم و سیمرغ جواب میدهد که اگر قصر پدرت را ببینی، آشیانهی من را فراموش میکنی. بعد پرهای خود را به زال میدهد که هروقت به سیمرغ نیاز داشت، یکی از آنها را آتش بزند. در این صورت سیمرغ برمیگردد و زال را با خودش به آشیانه میآورد. زال راضی میشود و سیمرغ او را نزد پدر میبرد.
شبی از شبان داغ دل خفته بود ... ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان ... یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او ... بر آن برز شاخ برومند او
سام که آرام و قرار نداشت، شبی در خواب دید که مردی سوار بر است، شتابان میآید و او را مژده میدهد که پسرش، جوان برومندی شده است.
چو بیدار شد موبدان را بخواند ... از این در سخن چند گونه براند
وقتی از خواب بیدار شد، موبدان را ص دا زد و خوابش را برایشان تعریف کرد.
چه گویید گفت اندر این داستان ... خردتان بر این هست همداستان
بعد از آنها پرسید نظرتان چیست؟ آیا این خواب با خرد شما همراستا است؟ یا خواب پریشانی دیدهام و تعبیری ندارد؟
هر آنکس که بودند پیر و جوان ... زبان برگشادند بر پهلوان
همهشان همنظر بودند و سام را سرزنش کردند.
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ ... چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پرورانندهاند ... ستایش به یزدان رسانندهاند
گفتند تمام موجودات آبی و زمینی، بچههایشان را بزرگ میکنند و شکرگزار خدا هستند که به آنها فرزندی داده است ...
تو پیمان نیکی دهش بشکنی ... چنان بیگنه بچه را بفگنی
این کاری که تو کردهای، نافرمانی از خداست و شایسته نیست
به یزدان کنون سوی پوزش گرای ... که اوی است بر نیکویی رهنمای
باید از درگاه خدا پوزش بطلبی و بخواهی که راه درست را نشانت بدهد.
چو شب تیره شد رای خواب آمدش ... از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
وقتی شب شد و موقع خواب رسید، سام از غصه و نگرانی دلش خسته و بیتاب شده بود.
چنان دید در خواب کز کوه هَند ... درفشی برافراشتندی بلند
خواب دید که روی قلهی البرز کوه پرچمی افراشته شده است.
جوانی پدید آمدی خوب روی ... سپاهی گران از پس پشت اوی
به دست چپش بر یکی موبدی ... سوی راستش نامور بخردی
بعد از درفش، جوان زیبایی با سپاهی بزرگ در پشت سرش ظاهر شدند. در سمت چپ جوان یک موبد و در سمت راستش مرد نامدار و خردمندی ایستاده بودند.
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد ... زبان بر گشادی به گفتار سرد
یکی از آن دو مرد به سوی سام آمد و حرفهای سنگینی به او زد.
که ای مرد بیباک ناپاک رای ... دل و دیده شسته ز شرم خدای
گفت ای کسی که از خدا نمیترسی و کارهای ناشایست میکنی ...
تو را دایه گر مرغ شاید همی ... پس این پهلوانی چه باید همی
تو چطور پهلوانی هستی که بچهات را یک پرنده بزرگ میکند؟ پس این پهلوانیات به چه دردی میخورد؟
گر آهو است بر مرد موی سپید ... تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید
اگر داشتن موهای سفید عیب حساب میشود، چطور موهای خودت را که سفید شده عیب حساب نمیکنی؟
پس از آفریننده بیزار شو ... که در تنتْ هر روز رنگیست نو
پس باید به خاطر موهای سفید خودت هم از خدا متنفر باشی! چرا که پوست و موهای انسان همیشه یک رنگ نمیماند و تغییر رنگ میدهد.
پسر گر به نزدیک تو بود خوار ... کنون هست پروردهٔ کردگار
کز او مهربانتر ورا دایه نیست ... تو را خود به مهر اندرون مایه نیست
پسری که در چشم تو پست و حقیر بود، را خداوند در مسیر درست قرار داد و از او مواظبت کرد. که هیچ دایهای نمیتواند از خدا مهربانتر باشد، مخصوصا تو که بویی از مهر و محبت نبردهای.
به خواب اندرون بر خروشید سام ... چو شیر ژیان کاندر آید به دام
سام - مثل شیر که به دام صیاد افتاده باشد - فریاد زد و از خواب پرید.
چو بیدار شد بخردان را بخواند ... سران سپه را همه برنشاند
سریع سرکردههای سپاهش را صدا کرد تا سپاه را آماده کنند.
بیامد دمان سوی آن کوهسار ... که افگندگان را کند خواستار
سریع به سمت کوهی راهی شد که در خواب دیده بود. میخواست زال را آنجا پیدا کند.
سر اندر ثریا یکی کوه دید ... که گفتی ستاره بخواهد کشید
کوه بلندی را دید که تا آسمان کشیده شده بود. انقدر بلند که انگار میخواهد ستارهها را از آسمان به زیر بکشد.
نشیمی از او برکشیده بلند ... که ناید ز کیوان بر او بر گزند
در بالای آن کوه، لانهای قرار داشت که احساس میکردی هیچ قدرتی نمیتواند به آن آسیب برساند.
فرو برده از شیز و صندل عمود ... یک اندر دگر ساخته چوب عود
لانه از چوبهای محکم ساخته شده بود.
بدان سنگ خارا نگه کرد سام ... بدان هیبت مرغ و هول کنام
سام نگاهی به کوه بلند و هیبت لانه و پرندهای که در آن زندگی میکرد، انداخت و ترسید.
یکی کاخ بد تارک اندر سماک ... نه از دست رنج و نه از آب و خاک
لانه را مثل کاخی میدید که در آسمان بنا شده باشد. گویی که از تمامی گزندها به دور مانده باشد.
ره بر شدن جست و کی بود راه ... دد و دام را بر چنان جایگاه
میخواست از کوه بالا برود، اما راهی پیدا نکرد و با خودش گفت چطور ممکن است بتوانیم به آنجا برسیم.
ابر آفریننده کرد آفرین ... بمالید رخسارگان بر زمین
سجده کرد و سپاس خداوند به جا آورد
همی گفت کای برتر از جایگاه ... ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گر این کودک از پاک پشت من است ... نه از تخم بد گوهر آهرمن است
گفت ای خداوندی که از همهچیز برتری، اگر این کودک از نژاد پاکِ پهلوانی من است و اهریمن نیست ...
از این بر شدن بنده را دست گیر ... مر این پر گنه را تو اندر پذیر
... این بندهی گناهکارت را ببخش و یاریام کن
چنین گفت سیمرغ با پور سام ... که ای دیده رنج نشیم و کنام
سیمرغ به زال (پسر سام) گفت که ای نور دیدهی من در لانه که سختیها کشیدهای ...
پدر سام یل پهلوان جهان ... سرافرازتر کس میان مهان
پدرت (سام) که پهلوان تنومند و سرافرازی است و سری میان سرها دارد ...
بدین کوه فرزند جوی آمدست ... تو را نزد او آب روی آمدست
به دنبال تو به اینجا آمده است و از دوریات گریه میکند ...
روا باشد اکنون که بردارمت ... بیآزار نزدیک او آرمت
بهترین کار این است که تو را بردارم و نزد او ببرم
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت ... که سیر آمدستی همانا ز جفت
ببین که زال به سیمرغ چه گفت. گفت: تو از من سیر شدهای و دیگر من را نمیخواهی ...
نشیم تو رخشنده گاه من است ... دو پرّ تو فرّ کلاه من است
لانهی تو خانهی من است و من به وجود تو میبالم.
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ... ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار ... یکی آزمایش کن از روزگار
سیمرغ پاسخ داد که اگر شکوه تخت پادشاهی او را ببینی، دیگر دلت نمیخواهد در این لانه زندگی کنی. برو و آنجا را چند وقتی بررسی کن ...
ابا خویشتن بر یکی پرّ من ... خجسته بود سایهٔ فرّ من
گرت هیچ سختی به روی آورند ... ور از نیک و بد گفت و گوی آورند
بر آتش برافگن یکی پرّ من ... ببینی هم اندر زمان فرّ من
اگر به سختی افتادی و دیگر نمیخواستی آنجا بمانی، یکی از پرهای من را آتش بزن تا سریع ظاهر شوم.
که در زیر پرت بپروردهام ... ابا بچّگانت برآوردهام
من تو را زیر پر و بال خودم (درست مثل بچههای خودم) بزرگ کردهام
همان گه بیایم چو ابر سیاه ... بیآزارت آرم بدین جایگاه
همان لحظه میآیم و بدون هیچ گزند و آزاری تو را به اینجا برمیگردانم.
فرامش مکن مهر دایه ز دل ... که در دل مرا مهر تو دلگسل
هیچوقت فراموش نکن که چقدر دوستت دارم.
دلش کرد پدرام و برداشتش ... گرازان به ابر اندر افراشتش
سیمرغ با این حرفها (و دادن پرهایش به زال)، خیال او را راحت کرد و سپس او را برداشت و پرواز کرد.
ز پروازش آورد نزد پدر ... رسیده به زیر برش موی سر
زال را که موهایش تا زیر کمر بلند شده بود را نزد پدر آورد.
تنش پیلوار و به رخ چون بهار ... پدر چون بدیدش بنالید زار
سام با دیدن زال که بدنی چون پهلوانان و صورتی زیبا داشت، به گریه افتاد ...
فرو برد سر پیش سیمرغ زود ... نیایش همی بآفرین برفزود
سیمرغ را تحسین کرد و بر او آفرین خواند
سراپای کودک همی بنگرید ... همی تاج و تخت کئی را سزید
سپس زال را از بالا تا پایین نگاه کرد که شایستهی پادشاهی بود.
بر و بازوی شیر و خورشید روی ... دل پهلوان دست شمشیر جوی
بدن عضلانی، چهرهی زیبا، دلی محکم و قوی و دستی شایستهی گرفتن شمشیر پهلوانی دید
سپیدش مژه دیدگان قیرگون ... چو بسد لب و رخ به مانند خون
مژههای سفید، چشمان سیاه، لبهایی سرخ و صورتی خوشرنگ دید.
دل سام شد چون بهشت برین ... بر آن پاک فرزند کرد آفرین
مهر زال به دلش افتاد و او را تحسین کرد.
به من ای پسر گفت دل نرم کن ... گذشته مکن یاد و دل گرم کن
گفت: پسرم، من را ببخش و مهرم را در دلت پرورش بده و گذشتهها را فراموش کن.
منم کمترین بنده یزدان پرست ... از آن پس که آوردمت باز دست
پذیرفتهام از خدای بزرگ ... که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
من بندهی بد خدا بودم و حالا که خداوند دوباره تو را به من بازگردانده است، قول میدهم دیگر هرگز بر تو خشم نگیرم و دوستت داشته باشم.
بجویم هوای تو از نیک و بد ... از این پس چه خواهی تو چونان سزد
تو را از همهچیز محافظت میکنم و از این به بعد، هرچه بخواهی همان میشود.
تنش را یکی پهلوانی قبای ... بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست ... همان جامهٔ خسرو آرای خواست
لباس پهلوانی تن زال کرد و او را از کوه به پایین آورد و سوار اسب کرد تا به خانه برگردند.
سپه یکسره پیش سام آمدند ... گشاده دل و شادکام آمدند
تبیرهزنان پیش بردند پیل ... برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرّهنای ... همان زنگ زرین و هندی درای
سپاهیان با خوشحالی پیش سام آمدند و از زال تعریف کردند و بعد با طبل و دهل راهی شدند. از حرکت سپاه، گرد و خاک زیادی بلند شد.
سواران همه نعره برداشتند ... بدان خرّمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد ... شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بر آن دشت هامون فرود آمدند ... بخفتند و یکبار دم بر زدند
با خوشحالی مسیر را طی میکردند تا شب شد و سپاه در دشت هامون خیمه زدند و استراحت کردند.
چو بر چرخ گردان درفشنده شید ... یکی خیمه زد از حریر سپید
و وقتی صبح شد و خورشید خیمهی حریر سفیدش را در آسمان پراکنده کرد ...
به شادی به شهر اندرون آمدند ... ابا پهلوانی فزون آمدند
دوباره به راه افتادند و قبل از شب، به شهر رسیدند و پهلوانی دیگر را به شهر آوردند.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر)، اینجا کلیک کنید.