شاهنامه‌خوان تازه‌کار
شاهنامه‌خوان تازه‌کار
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ سال پیش

گفتار اندر زادن زال (داستان زال و سیمرغ - شاهنامه فردوسی)

برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (پادشاهی منوچهر 120 سال بود) اینجا کلیک کنید.


کنون پرشگفتی یکی داستان ... بپیوندم از گفتهٔ باستان

نگه کن که مر سام را روزگار ... چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مر سام را ... دلش بود جویندهٔ کام را

نگاری بُد اندر شبستان اوی ... ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود ... که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان هم او بار داشت ... ز بار گران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بر آن چند روز ... نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شید ... ولیکن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد ... نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستان آن نامور پهلوان ... همه پیش آن خرد کودک نوان

کسی سام یل را نیارست گفت ... که فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی دایه بودش به کردار شیر ... بر پهلوان اندر آمد دلیر

که بر سام یل روز فرخنده باد ... دل بدسگالان او کنده باد

پس پردهٔ تو در ای نامجوی ... یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت ... بر او بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپید است موی ... چنین بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار ... به پرده درآمد سوی نو بهار

چو فرزند را دید مویش سپید ... ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سر برآورد راست ... ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی ... بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده‌ام ... و گر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان ... به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم ... بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردنکشان ... چه گویم از این بچهٔ بدنشان

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست؟ ... پلنگ و دو رنگ است و گر نه پریست

از این ننگ بگذارم ایران زمین ... نخواهم بر این بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند ... از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جایی که سیمرغ را خانه بود ... بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز ... برآمد بر این روزگاری دراز

چنان پهلوان زادهٔ بی‌گناه ... ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفگند خوار ... جفا کرد بر کودک شیرخوار

یکی داستان زد بر این نرّه شیر ... کجا بچه را کرده بد شیر سیر

که گر من تو را خون دل دادمی ... سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی ... دلم بگسلد گر ز من بگسلی

چو سیمرغ را بچه شد گرْسنه ... به پرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید ... زمین را چو دریای جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاک ... تن از جامه دور و لب از شیر پاک

به گرد اندرش تیره خاک نژند ... به سر برش خورشید گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب ... مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ ... بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه ... که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند ... بدان نالهٔ زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی‌دهش ... کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سیمرغ با بچّگان ... بر آن خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی بر او بر فگندند مهر ... بماندند خیره بدان خوب چهر

شکاری که نازک‌تر آن برگزید ... که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

بدین گونه تا روزگاری دراز ... برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مایه گشت ... بر آن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو ... برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان ... بد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی ... از آن نیک پی پور با فرّهی


داستان تولد زال و آشنایی‌اش با سیمرغ در شاهنامه

داستان سام پهلوان و حضورش در جنگ خونخواهی ایرج و مراسم تاجگذاری منوچهر را قبلا خواندیم. سام پهلوانی کودکی نداشت و از این جهت حسرت می‌خورد.

تا روزی که خداوند به او پسری خوش‌رو عطا کرد. فقط یک مشکل وجود داشت. موهای پسر سفید بودند. اهل حرم تا یک هفته، خبری از تولد فرزند به سام ندادند؛ چون کسی جرئت نمی‌کرد به او بگوید موهای پسرش سفید هستند. در آخر دایه‌ی شجاعی پیش آمد و موضوع را به سام گفت و از او خواست که سپاسگزار خدا باشد.

سام نگران حرف مردم بود. می‌ترسید پسرش را به بزرگان و سران زابل نشان بدهد و آن‌ها پسرش را اهریمنی و یا دیو و پری فرض کنند. پس دستور داد کودک را به به کوه ببرند و رها کنند.

زال چند وقتی در کوه می‌ماند تا از شدت گرسنگی گریه می‌کند. سیمرغ که برای شکار و سیر کردن شکم بچه‌هایش پرواز می‌کرده، زال را می‌بیند. اول می‌خواهد نوزاد را خوراک بچه‌هایش کند؛ اما مهر نوزاد به دلش می‌افتد و آن را بزرگ می‌کند.


معنی ابیات شعر گفتار اندر زادن زال

کنون پرشگفتی یکی داستان ... بپیوندم از گفتهٔ باستان

حالا می‌خواهم یکی از داستان‌های باستانی را به شعر بازگو کنم

  • پیوستن: به شعر درآوردن


نگه کن که مر سام را روزگار ... چه بازی نمود ای پسر گوش دار

ببین که روزگار چه بازی‌ای برای سام ترتیب داد.


نبود ایچ فرزندْ مَر سام را ... دلش بود جویندهٔ کام را

سام فرزندی نداشت و خیلی دلش می‌خواست که به این خواسته برسد و فرزندی داشته باشد.


نگاری بُد اندر شبستان اوی ... ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهَش امید فرزند بود ... که خورشیدْ چهر و برومند بود

ز سام نریمان هم او بار داشت ... ز بار گرانْ تَنْش آزار داشت

در شبستان سام، زن ماهروی زیبایی بود که سام دلش می‌خواست از او صاحب فرزند شود. از قضا زن هم باردار بود.

  • برومند: باردار


ز مادر جدا شد بر آن چند روز ... نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شید ... ولیکن همه مویْ بودش سپید

چند روزی می‌شد که فرزند به دنیا آمده بود. پسری بود زیبا و خوش‌چهره؛ ولی موهایش کاملا سفید بودند.

  • شید: خورشید
بر اساس نمادشناسی رنگ‌ها، سپید بودن موی زال، نشانه‌ی تعلق او به دنیای خدایی و بهشت است. اما امروزه می‌دانیم که آلبینیسم یا زالی یک بیماری ‌ژنتیکی است و باعث سفیدی پوست، مو و مژه‌ها می‌شوند.
این موضوع در فرهنگ‌ها و اسطوره‌های فرهنگ‌های دیگر هم وجود دارد. مثلا در داستان‌های اسطوره‌ای یونانی، شاریکلِئا (دختر پادشاه حبشه) پوستی سفید داشته است.


پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد ... نکردند یک هفته بر سام یاد

یک هفته‌ای از تولد نوزاد گذشته بود و کسی به سام این خبر را نمی‌داد.


شبستانْ آن نامور پهلوان ... همه پیشِ آن خرد کودک نوان

کسی سامِ یل را نیارست گفت ... که فرزند پیر آمد از خوب جفت

همه‌ی شبستانِ سام، می‌ترسیدند و جرئت نداشتند این خبر را به او بدهند و بگویند که فرزندش درست مثل پیرها است و موی سپید دارد.

  • نوان: نالان - لرزان
  • یارستن: جرئت کردن - توانستن


یکی دایه بودش به کردار شیر ... بر پهلوان اندر آمد دلیر

فقط دایه‌ی شجاعِ پسرش بود که پیش سام آمد.


که بر سام یل روز فرخنده باد ... دل بدسگالان او کنده باد

به سام شادباش گفت و بر بدخواهانش نفرین فرستاد.


پس پردهٔ تو در ای نامجوی ... یکی پور پاک آمد از ماه روی

گفت که در شبستان تو، پسر پاکی از زن زیبارویت به دنیا آمد.


تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت ... بر او بر نبینی یک اندام زشت

تنومند و زیبارو است و حتی یک اندام زشت و نقص هم ندارد.

  • نقره سیم: کنایه از بدن و پوست سپید


از آهو همان کش سپید است موی ... چنین بود بخش تو ای نامجوی

تنها مشکلش این است که موهایش سفید است و این هم بهره‌ی تو از این دنیا بوده است.

  • آهو: عیب و نقص - زشتی


فرود آمد از تخت سام سوار ... به پرده درآمد سوی نو بهار

سام از تخت پادشاهی زابلستان پایین آمد و به شبستان رفت.


چو فرزند را دید مویش سپید ... ببود از جهان سر به سر ناامید

وقتی دید موی فرزندش سفید است، به کلی ناامید شد.


سوی آسمان سر برآورد راست ... ز دادآور آنگاه فریاد خواست

سر به سوی آسمان بلند کرد و برای خدا ناله کرد

  • داد آور: داد آورنده، عدالت آورنده، آورندۀ عدل و داد، از نام های خداوند تعالی، ( در قدیم ) دادور، دارای عدل و داد، از نام های خداوند، دادار


که ای برتر از کژی و کاستی ... بهی زان فزاید که تو خواستی

گفت ای خدایی که از همه‌‌ی بدی‌ها دوری و زیبایی‌ها را افزون می‌کنی ...


اگر من گناهی گران کرده‌ام ... و گر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان ... به من بر ببخشاید اندر نهان

اگر گناهی مرتکی شده‌ام و یا به راه خلاف رفته‌ام، از تو عذر می‌خواهم. شایسته است تو که خدایی، من را ببخشی و از خطایم بگذری.

  • مگر: شایسته است - باشد که - شاید


بپیچد همی تیره جانم ز شرم ... بجوشد همی در دلم خون گرم

من بی‌تاب و ناآرامم و دلم خون شده است و به خودم می‌پیچم.

  • پیچیدن: بی‌تاب و ناآرام بودن


چو آیند و پرسند گردنکشان ... چه گویم از این بچهٔ بدنشان

اگر پهلوانان و بزرگان بیایند و فرزندم را ببینند، چه به آن‌ها بگویم؟

  • بدنشان: زشت و کریه


چه گویم که این بچهٔ دیو چیست؟ ... پلنگ و دو رنگ است و گر نه پریست

چه جوابی دارم؟ که فرزند من از نژاد دیو و پریان است.


از این ننگ بگذارم ایران زمین ... نخواهم بر این بوم و بر آفرین

نمی‌توانم این ننگ را تحمل کنم و او را در این سرزمین نمی‌خواهم به ایران می‌برم.

اصطلاح «ایران» از دوران منوچهر کم‌کم متداول می‌شود. البته نه به عنوان یک کشور. سام فرزندش را به ایران می‌برد و در آنجا رها می‌کند.


بفرمود پس تاش برداشتند ... از آن بوم و بر دور بگذاشتند

پس دستور داد تا نوزاد را به ایران ببرند و آنجا رها کنند.

  • تاش: تا او را


به جایی که سیمرغ را خانه بود ... بدان خانه این خُرد بیگانه بود

نوزاد را به نزدیک البرز بردند و جایی رهایش کردند که نزدیک لانه‌ی سیمرغ بود.


نهادند بر کوه و گشتند باز ... برآمد بر این روزگاری دراز

آنجا گذاشتنش و برگشتند. چند روزی گذشت ...


چنان پهلوان زادهٔ بی‌گناه ... ندانست رنگ سپید از سیاه

نوزاد بی‌گناه که هنوز بچه بود و چیزی نمی‌دانست ...

  • مصرع دوم کنایه از کودک بودن


پدر مهر و پیوند بفگند خوار ... جفا کرد بر کودک شیرخوار

مورد جفای پدر قرار گرفت و مهرِ خانواده از او دریغ شد.


یکی داستان زد بر این نرّه شیر ... کجا بچه را کرده بُد شیر سیر

که گر من تو را خونِ دل دادمی ... سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی ... دلم بگسلد گر ز من بگسلی

برایت مثالی میزنم از شیری که بچه اش را سیر کرده بود و به آن گفت من از خون خودم به تو غذا دادم ولی منتی بر سرت نمی‌گذارم. تو از گوشت و خون من هستی و طاقت دوری‌ات را ندارم.


چو سیمرغ را بچه شد گُرْسَنه ... به پرواز بر شد دَمان از بنه

سیمرغ وقتی بچه‌هایش گرسنه شدند، از لانه پرواز کرد تا برایشان غذایی بیاورد.

  • بنه: لانه


یکی شیرخواره خروشنده دید ... زمین را چو دریای جوشنده دید

روی آن زمینی که از شدت گرمای خورشید می‌جوشید، نوزاد شیرخواری را دید.


ز خاراش گهواره و دایه خاک ... تن از جامه دور و لب از شیر پاک

روی خاک افتاده بود و لباسی به تن نداشت و مشخص بود مدت‌هاس شیر نخورده است.


به گرد اندرش تیره خاک نژند ... به سر برش خورشید گشته بلند

دورش چیزی جز خاک نبود و خورشید مستقیم به او می‌تابید.


پلنگش بُدی کاشکی مام و باب ... مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

ای کاش از نژاد پلنگ‌ها بود تا در این آفتاب در امان می‌ماند و در سایه بود.


فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ ... بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

پس سیمرغ فرود آمد و نوزاد را به چنگ گرفت و از روی زمینِ داغ، بلند کرد.


ببردش دمان تا به البرز کوه ... که بودش بدانجا کنام و گروه

او را به کوه البرز (جایی که لانه داشت) بُرد.

  • کنام: لانه‌ی حیوان وحشی


سوی بچگان برد تا بشکرند ... بدان نالهٔ زار او ننگرند

او را برد تا غذای بچه‌هایش باشد ...

  • شکردن: شکار کردن


ببخشود یزدان نیکی‌دهش ... کجا بودنی داشت اندر بوش

اما خداوند زندگی زال را به او بخشید. همان خدایی که بخت و سرنوشت را می‌داند و در وقت نیاز، آن را آشکار می‌کند.

  • بوش: بودن
  • بودنی:‌ بخت و اقبال - آنچه بی‌تردید رخ می‌دهد


نگه کرد سیمرغ با بچّگان ... بر آن خرد خون از دو دیده چکان

سیمرغ و بچه‌هایش به آن نوزادی که از خون گریه می‌کرد نگاه کردند.


شگفتی بر او بر فگندند مهر ... بماندند خیره بدان خوب چهر

و مهر نوزاد به دلشان افتاد.

شکاری که نازک‌تر آن برگزید ... که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

سیمرغ رفت و شکار کوچک‌تری آورد که نوزاد هم بتواند از خون آن تغذیه کند.

  • مزیدن: چشیدن


بدین گونه تا روزگاری دراز ... برآورد داننده بگشاد راز

دنیا به همین منوال گذشت. تا زمانی که خداوند، این راز (زنده بودن زال) را آشکار کند.


چو آن کودک خرد پر مایه گشت ... بر آن کوه بر روزگاری گذشت

آنقدر گذشت که نوزاد بزرگ و تنومند شد.


یکی مرد شد چون یکی زاد سرو ... برش کوه سیمین میانش چو غرو

مثل سرو تنومند و خوش‌هیکل شده بود.

  • غرو: نی و نال


نشانش پراگنده شد در جهان ... بد و نیک هرگز نماند نهان

حرف این پسر در جهان پراکنده شد. چون هیچ‌چیز هرگز پنهان نمی‌ماند.


به سام نریمان رسید آگهی ... از آن نیک پی، پور با فرّهی

و خبرش به سام رسید.


برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (خواب دیدن سام از چگونگی کار پسر)، اینجا کلیک کنید.


داستان زال و سیمرغداستان تولد زالشاهنامهشاهنامه خوانیشاهنامه فردوسی
سلام. من سارام. عاشق تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقته شاهنامه می‌خونم و برای پیدا کردن اطلاعات، به دردسر می‌افتم. پس همه‌ی اطلاعاتی که پیدا می‌کنم رو اینجا می‌ذارم تا به بقیه کمک کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید