به نظر من، این شعر (تا اینجایی که با هم پیش اومدیم)، یکی از زیباترین بخشهای شاهنامه بود. بخونیدش و برام بنویسید که شما هم صحبتهای فریدون رو دوست داشتید؟ (به نظر منکه باید بعضی از بیتهای این بخش رو با طلا نوشت)
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (رشک بردن سلک بر ایرج (بخش 2): پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون)، اینجا کلیک کنید.
فریدون بدو پهن بگشاد گوش ... چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار ... بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم ... همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی ... مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را ... دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید ... درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی ... همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای ... شما را همانا همینست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی ... چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز ... نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار ... نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک ... به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه ... که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان ... ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین ... نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن ... به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان ... همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من ... نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت ... سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من ... به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند ... چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید ... همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت باما سخن رهنمای ... جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان ... چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها ... روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است ... نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد ... که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی ... چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک ... سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی ... نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار ... بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید ... بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی ... زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت ... که گفتی که با باد انباز گشت
فریدون از شنیدن سخنان فرستاده عصبانی میشود. به او میگوید این پیام را برای فرزندانش ببرد: «من از روی میل شخصی سرزمین را میان شما تقسیم نکردم و با موبدان و اخترشناسان مشورت کردم. بهعلاوه درست است که الان پیر شدهام (که شما از همین پیری من سواستفاده کردهاید و ناسپاسی میکنید)، اما روزی چون شما جوان بودم و به یزدان قسم که حتی یک بار هم در این دنیا بد نکردم. شما هم مانند من پیر خواهید شد و از آنچه هماکنون مشخص است، قرار نیست نیکی کنید و توشهی خوبی داشته باشید. امید داشتم که شما هم مثل من باشید و کنار هم بمانید. اما اهریمن شما را از راه به در کرد و برادرتان را به مشتی خاک فروختید. این راه اشتباه است و شما به دلیل حرص و طمع، کور شدهاید»
فریدون بدو پهن بگشاد گوش ... چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فریدون با تمام حواسش به صحبتهای فرستاده گوش کرد و بعد از شدت عصبانیت خونش به جوش آمد.
فرستاده را گفت کای هوشیار ... بباید ترا پوزش اکنون به کار
به فرستاده گفت: ای مرد باهوش تو مقصر نیستی و نباید عذرخواهی کنی
بباید در اینجا، احتمالا «نباید» بوده است. چرا که تمام منابع، این بیت را اینطور معنی کردهاند.
که من چشم از ایشان چنین داشتم ... همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی ... مرا دل همی داد این آگهی
من انتظار چنین رفتاری را از آنها داشتم ولی آن را در وجودم پنهان می کردم. امیدوار بودم که فرزندانم نیک و پاکگوهر باشند، اما دلم همیشه گواهی میداد که از ذات بد نمی توان انتظار بزرگی داشت.
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را ... دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید ... درود از شما خود بدین سان سزید
به آن دو فرزند ناخلف و آن دو شیطانی که عقل در سرشان نیست بگو: آفرین بر شما که گوهر درونیتان را نشان دادید. جز این از شما انتظار نداشتم.
ز پند من ار مغزتان شد تهی ... همی از خردتان نبود آگهی
شاید پند و اندرز من را فراموش کرده باشید، ولی مگر عقل و خرد ندارید که اینچنین میکنید؟
ندارید شرم و نه بیم از خدای ... شما را همانا همینست رای
شما نه از بزرگترتان شرم میکنید و نه از خدا میترسید، انتظار دیگری از شما نمیرفت.
مرا پیشتر قیرگون بود موی ... چو سرو سهی قد و چون ماه روی
من هم جوان بودم؛ موهایم سیاه بودند، قدم بلند و زیبارو بودم.
سپهری که پشت مرا کرد کوز ... نشد پست و گردان بجایست نوز
اما گردش آسمان پشتم را خم کرد و پیر شدم. اما آسمان پیر نشد و هنوز برقرار است.
خماند شما را هم این روزگار ... نماند برین گونه بس پایدار
همین روزگار، هنوز پابرجاست. با شما هم چنین میکند و شما هم پیر خواهید شد (پشتتان خم میشود) و تا ابد جوان نمیمانید.
بدان برترین نام یزدان پاک ... به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه ... که من بد نکردم شما را نگاه
به اسم اعظم یزدان و خورشید و زمین و تخت پادشاهی و ستارهها قسم میخورم که من هرگز با چنین قصدی سرزمین را بین شما تقسیم نکردم و هرگز به شما بدی نکردم.
یکی انجمن کردم از بخردان ... ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین ... نکردیم بر باد بخشش زمین
من برای تصمیمگیری در خصوص تقسیم سرزمین، از افراد خردمند و منجمان و موبدان کمک گرفتم. اینطور نبود که بدون فکر و روی هوا تصمیم بگیرم و مدت زمان زیادی درخصوص این موضوع فکر کردم.
همه راستی خواستم زین سخن ... به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه کارهایم براساس نیکی بود. نه شروع کارهایم با کژی بود و نه پایانش
همه ترس یزدان بد اندر میان ... همه راستی خواستم در جهان
همیشه از خدا ترسیدم و در دنیا به دنبال راستی و نیکی بودم.
چو آباد دادند گیتی به من ... نجستم پراگندن انجمن
از وقتی دنیای آباد را به من سپردند که پادشاهش باشم، هیچوقت به دنبال تفرقه نبودم.
مگر همچنان گفتم آباد تخت ... سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
بعد هم با خودم گفتم که پادشاهی سرزمین آباد خودم را به سه پسر خوشبختم بسپارم.
شما را کنون گر دل از راه من ... به کژی و تاری کشید اهرمن
اگر اهریمن در دل شما راه پیدا کرد و باعث شد از من روی بتابانید و به تاریکی بروید ...
ببینید تا کردگار بلند ... چنین از شما کرد خواهد پسند
بدانید که این از شما یادگار میماند و خداوند شما را با این اعمالتان میسنجد. به نظرتان خداوند چنين رفتاری را از شما خواهد پسنديد؟
یکی داستان گویم ار بشنوید ... همان بر که کارید خود بدروید
در داستانها امده است که هر چه بکارید، همان را درو میکنید.
چنین گفت باما سخن رهنمای ... جزین است جاوید ما را سرای
خداوند رهنما به ما اینچنین گفت: دنیای جاویدان ما، جای دیگری است و در این دنیای زودگذر و فانی نیست.
به تخت خرد بر نشست آزتان ... چرا شد چنین دیو انبازتان
چطور شد که حرص و آز بر عقل و خردتان پیشی گرفت و دیوان همنشین شما شدند؟ (حرص و طمع مثل دیوی است که همنشین شما شده)
بترسم که در چنگ این اژدها ... روان یابد از کالبدتان رها
میترسم حرص و طمع زیاد شما باعث مرگتان بشود.
مرا خود ز گیتی گه رفتن است ... نه هنگام تندی و آشفتن است
زمان مرگ من هم فرا رسیده و دیگر وقتی برای آشوب و جنگ ندارم.
ولیکن چنین گوید آن سالخورد ... که بودش سه فرزند آزاد مرد
ولی آن مرد پیر که سه فرزند بزرگ و آزاده داشت، اینطور میگفت
که چون آز گردد ز دلها تهی ... چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
اگر دل از حرص و کینه خالی باشد، ارزش خاک و گنج پادشاهی برایش یکسان است.
کسی کو برادر فروشد به خاک ... سزد گر نخوانندش از آب پاک
کسی که برادرش را به مشتی خاک میفروشد، رواست که بگویی پاکزاده نیست.
جهان چون شما دید و بیند بسی ... نخواهد شدن رام با هر کسی
چهان قبل از شما، امثالتان را زیاد دیده است و هیچگاه هم با هیچ پادشاهی سر سازش نگذاشت (همهشان از دنیا رفتند)
کزین هر چه دانید از کردگار ... بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید ... بکوشید تا رنج کوته کنید
باید به دنبال راه ایزد باشید و آن را دنبال کنید تا توشهای برای آن دنیا داشته باشید. باید تلاش کنید که رنج را از میان ببرید نه اینکه باعث ایجاد رنج و بدبختی در دنیا باشید. کاری کنید که مایهی رستگاری شما در قیامت باشد.
روز شمار: روز حساب، قیامت
فرستاده بشنید گفتار اوی ... زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت ... که گفتی که با باد انباز گشت
فرستاده سخنان فریدون را شنید. سپس زمین را ببوسید و رو به سوی پادشاهی سلم کرد و بازگشت. آنقدر سریع برگشت که گویی سوار باد شده بود.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (رشک بردن سلم بر ایرج (بخش آخر): صحبت فریدون و ایرج)، اینجا کلیک کنید.