رسیدیم به آخرین بخش از جلد 1 شاهنامه: منوچهر. البته که این بخش حدود 20 تا شعر جداگانه داره و طولانیه، اما من خیلی خوشحالم که یه جلد از شاهنامه رو با هم شروع کردیم و دیگه داریم به آخراش میرسیم و تمومش میکنیم.
حقیقتش وقتی این کانال رو شروع کردم، امیدی نداشتم که خوانندهای داشته باشه و فکر میکردم زود شکست میخوره، برای همین الان خیلییییی خوشحالم.
شما چطور؟ خوشحال هستید از روند کار شاهنامهخوان تازهکار؟؟ اگه هر نکتهی مثبت یا منفیای مد نظرتون هست، حتما برام بنویسید که شعرهای بعدی رو بر اون اساس ادامه بدم.
منوچهر یک هفته با درد بود ... دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
به هشتم بیامد منوچهر شاه ... به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین ... بر او یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد ... جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی ... به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر ... همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار من است ... سر تاجداران شکار من است
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست ... همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم ... همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرّینه کفش ... فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برّنده تیغ ... به جنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست من است ... دم آتش از بر نشست من است
بدان را ز بد دست کوته کنم ... زمین را به کین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج ... فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بندهام ... جهان آفرین را پرستندهام
همه دست بر روی گریان زنیم ... همه داستانها ز یزدان زنیم
کز او تاج و تخت است ز اویم سپاه ... از اویم سپاس و بدویم پناه
به راه فریدون فرّخ رویم ... نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آن کس که در هفت کشور زمین ... بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را ... زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج ... به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند ... و ز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز بر این دین بود ... ز یزدان و از منش نفرین بود
و زان پس به شمشیر یازیم دست ... کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین ... منوچهر را خواندند آفرین
که فرّخ نیای تو ای نیکخواه ... تو را داد شاهی و تخت و کلاه
تو را باد جاوید تخت ردان ... همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تو است ... همان جان ما زیر پیمان تو است
جهان پهلوان سام بر پای خاست ... چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است ... ز تو داد و از ما پسندیدن است
پدر بر پدر شاه ایران تویی ... گزین سواران و شیران تویی
تو را پاک یزدان نگهدار باد ... دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی ... به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پایندهای ... به بزم اندرون شید تابندهای
زمین و زمان خاک پای تو باد ... همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین ... به آرام بنشین و رامش گزین
از این پس همه نوبت ماست رزم ... تو را جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی ... ز دشمن به بند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد ... دلم را خرد مهر و رای تو داد
بر او آفرین کرد بس شهریار ... بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام ... پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه ... همی کرد گیتی به آیین و راه
منوچهر، هفت روز به سوگ فریدون مینشیند و بعد در روز هشتم، تخت پادشاهی را از آن خود میکند. در روز تاجگذاریاش اعلام میکند که فرمانبردار ایزد است و میخواهد راه فریدون را ادامه بدهد، نیکی را در جهان گسترش بدهد و با ظلم مقابله خواهد کرد.
پهلوانان به او آفرین میگویند و سام پیش میآید. میگوید منوچهر را به پادشاهی قبول دارد و شهادت میدهد که او از نسل پادشاهان است. بعد میگوید منوچهر دیگر باید پادشاهی کند و پهلوانان ایرانی به جای او میجنگند.
منوچهر یک هفته با درد بود ... دو چشمش پر آب و رُخَش زرد بود
منوچهر یک هفته به سوگواری فریدون نشست.
به هشتم بیامد منوچهر شاه ... به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
در روز هشتم، از خلوت بیرون آمد و بر تخت پادشاهی نشست (رسما پادشاه ایران شد)
همه پهلوانان روی زمین ... بر او یکسره خواندند آفرین
پهلوانان ایرانی هم در مراسم تاجگذاریاش حاضر بودند و پادشاهی او را تصدیق کردند.
چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد ... جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی ... به نیکی و پاکی و فرزانگی
در خطابهی تاجگذاریاش، مژده داد که رسم عدل و داد و نیکی و خرد را پیش خواهد گرفت.
منم گفت بر تخت گردانْ سپهر ... همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر
گفت حالا من پادشاه هستم. پادشاهی که هم رسم جنگ و خونریزی بلد است و هم رسم عدل و مهربانی.
زمینْ بنده و چرخْ یار من است ... سر تاجدارانْ شکار من است
دنیا تحت فرمان من است و من بر همهی پادشاهان برتری دارم.
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست ... همم بخت نیکی و هم بخردیست
هم دیندار و خردمند هستم و هم فره ایزدی دارم و بخت با من یار است.
شبِ تارْ جویندهٔ کین منم ... همان آتش تیز بُرزین منم
خداوند شمشیر و زرّینه کفش ... فَرازندهٔ کاویانی درفش
فُروزندهٔ میغ و برّنده تیغ ... به جنگ اندرونْ جان ندارم دریغ
من کسی هستم که توانایی رزم دارم. کینخواهی میکنم و درفش کاویانی را افراشته خواهم کرد. هر چه در توانم باشد را در جنگ خواهم گذاشت و حتی حاضرم جانم را هم برای پیروزی بدهم.
گه بزمْ دریا دو دست من است ... دم آتش از بر نشستِ من است
وقت بزم و شادی، مثل دریا بخشندهام و وقت رزم و جنگ، مثل آتشی میشوم که همهجا را میسوزاند و جان دشمنانم را میگیرد.
بَدان را ز بد دست کوته کنم ... زمین را به کینْ رنگ دیبه کنم
دست افراد بد را از بدی کوتاه خواهم کرد (مجازاتشان میکنم) و اگر لازم باشد، آنقدر خون میریزم که زمین یک دست قرمز بشود.
گِراینده گرز و نماینده تاج ... فروزندهٔ مُلک بر تختِ عاج
من نمایندهی فریدون هستم و گرزهی گاوسارش را به ارث بردهام و ایران را آباد خواهم کرد.
ابا این هنرها یکی بندهام ... جهان آفرین را پرستندهام
همه دست بر روی گریان زَنیم ... همه داستانها ز یزدان زنیم
با وجود همه چیز، من فرمانبردار خدا هستم و او را میپرستم. مسیری را دنبال میکنم که پروردگار گفته است و هیچگاه به راه خلاف نخواهم رفت.
کز او تاج و تخت است ز اویم سپاه ... از اویم سپاس و بدویم پناه
چرا که من هرچه دارم، از خدا دارم. پس او را سپاس میگویم و به او پناه میبرم.
به راه فریدون فرّخ رَویم ... نیامان کهن بود گر ما نُویم
من راه فریدون را ادامه خواهم داد؛ چرا که او خردمند بود و من جوان و خام.
هر آن کس که در هفت کشور زمین ... بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنجِ درویش را ... زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج ... به رنجورْ مردمْ نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند ... و ز آهرمن بدکنش بدترند
هر کسی که در سرزمین ما، از مسیر دین منحرف شده، باعث رنج و آزار مردم شود و نافرمانی کند، از دید من کافر است و از بدترین موجودات روی زمین است.
هر آن کس که او جز بر این دین بُوَد ... ز یزدان و از مَنْشْ نفرین بود
هرکس از راه ایزد منحرف شود، نفرین خدا و من (پادشاه)، بر او باد.
و زان پس به شمشیر یازیم دست ... کنم سر به سر کشور و مرز پست
آن موقع است که شمشیر به دست میگیرم و به جنگ میروم.
همه پهلوانانِ روی زمین ... منوچهر را خواندند آفرین
که فرّخ نیای تو ای نیکخواه ... تو را داد شاهی و تخت و کلاه
تو را باد جاوید تخت رَدان ... همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تو است ... همان جان ما زیر پیمان تو است
بعد از اتمام حرفهایش، پهلوانان او را تحسین کردند. تصدیق کردند که منوچهر، جانشین برحق فریدون است. برایش عمری جاوید در تخت پادشاهی آرزو کردند و گفتند که ما از تو فرمان میبریم و جانمان را فدایت میکنیم.
جهان پهلوان سام، بر پای خاست ... چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است ... ز تو داد و از ما پسندیدن است
سپس سام بلند شد و گفت: ای پادشاه راستی و عدل، من چشم به شاهان دارم (از آنها الگوبرداری میکنم و عملکردشان را زیر نظر دارم). تو پادشاه عدل و داد هستی و من این را میپسندم.
جالب است که پهلوانان ایرانی باید کردار شاه را بپسندند. این نشان میدهد جایگاه پهلوانان در شاهنامه، مساوی یا فراتر از پادشاهان است. پهلوانان باید کردار شاه را تایید کنند. یعنی اگر پادشاه خطا کند و از مسیر درست منحرف شود، پهلوانان او را از تخت پادشاهی به زیر میکشند.
پدر بر پدر شاه ایران تویی ... گزین سواران و شیران تویی
تو از نسل پادشاهان ایرانی هستید. در جنگ حریف ندارید و دلیری.
تو را پاک یزدان نگهدار باد ... دلتْ شادمانْ بخت بیدار باد
دعا میکنم خدا نگهدارت باشد، دلت شاد و بخت همیشه همراهت باشد.
تو از باستانْ یادگار منی ... به تخت کئی بر بهار منی
تو را از سالهاست که میشناسم و نشستنت روی تخت پادشاهی را تایید میکنم (و از آن خوشحالم).
به رزم اندرون شیر پایندهای ... به بزم اندرون شید تابندهای
در زمان جنگ، مانند شیر دلیر و مقاوم هستی و در زمان شادی و جشن، مانند خورشید میدرخشی.
زمین و زمان خاک پای تو باد ... همان تخت پیروزه جای تو باد
دعا میکنم دنیا زیر پای تو باشد (فرمانبردارت باشد) و همیشه روی تخت پادشاهی باشی.
تو شُستی به شمشیرِ هندی زمین ... به آرام بنشین و رامش گزین
تو کسی بودی که سلم و تور را شکست دادی و حالا که دیگر پادشاه شدی، باید دست از جنگ بکشی و پادشاهی کنی.
از این پس همه نوبت ماست رزم ... تو را جای تخت است و شادی و بزم
از حالا به بعد، ما به جایت به جنگ میرویم. جای تو در میدان جنگ نیست، جایت روی این تخت پادشاهی و در جشنهاست.
شَوم گردِ گیتی برآیم یکی ... ز دشمن به بند آورم اندکی
من به جایت میروم و دشمنانت را در هر جای دنیا که باشند، شکست میدهم.
مرا پهلوانی، نیای تو داد ... دلم را خِرَد، مهر و رای تو داد
پدربزرگت بود که من را به پهلوانی عاقل تبدیل کرد. او بود که مهر تو را به دلم انداخت.
بر او آفرین کرد بس شهریار ... بسی دادَش از گوهرِ شاهوار
منوچهر هم سام را تحسین کرد و گنجهای بسیاری به او بخشید.
چو از پیشِ تختش گرازید سام ... پَسَش پهلوانان نهادند گام
وقتی سام رفت، سایر پهلوانان جلو آمدند و صحبت کردند.
خرامید و شد سوی آرامگاه ... همی کرد گیتی به آیین و راه
پس از پایان جشن تاجگذاری، منوچهر به استراحت پرداخت و بعد، در زمان پادشاهیاش، مردم کشورش را به آیین و راه درست هدایت کرد.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (گفتار اندر زادن زال)، اینجا کلیک کنید.