برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (آمدن زال به نزد مهراب کابلی)، اینجا کلیک کنید.
چنان بُد که مهرابْ روزی پگاه ... بِرَفْت و بیامد از آن بارگاه
گذر کرد سوی شبستانِ خویش ... همی گشت بر گِردِ بُستانِ خویش
دو خورشید بود اَندرْ ایوانِ او ... چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی
بیاراسته همچو باغِ بهار ... سراپایْ پُرْ بوی و رنگ و نگار
شگفتی به رودابه اَنْدَر بمانْد ... همی نامِ یزدان بر او بر بخواند
یکی سروْ دید از بَرَشْ گِردْ ماه ... نهاده ز عنبر به سَرْ بَر کلاه
به دیبا و گوهر بیاراسته ... به سانِ بهشتی پر از خواسته
بپرسید سیندخت، مهراب را ... ز خوشاب، بُگشاد عناب را
که چون رفتی امروز و چون آمدی ... که کوتاه باد از تو دستِ بَدی
چه مردست این پیرِ سرْ پورِ سام ... همی تخت یاد آیدش گَر کُنام
خویِ مردمی هیچ دارد همی ... پِیِ نامداران سپارد همی
چنین داد مهرابْ پاسخ بِدوی ... که ای سروِ سیمین برِ ماهروی
به گیتیدَر از پهلوانانِ گُرد ... ی زالِ زر کسْ نیارد سِپُرد
چو دست و عِنانَش بر ایوانْ نگار ... نبینی نه بر زینْ چون او یک سوار
دل شیرِ نر دارد و زورِ پیل ... دو دستشْ به کردارِ دریای نیل
چو بر گاه باشد، دُر افشان بود ... چو در جنگ باشد سَر افشان بود
رُخش پژمرانندهٔ ارغوان ... جوانسال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون، چون نهنگِ بلاست ... به زین اندرون، تیزْچنگ اژدهاست
نشانندهٔ خاک در کینْ به خون ... فِشانندهٔ خنجر آبگون
از آهو همان کِش سپیدست موی ... بگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد هَمی ... تو گویی که دلها فریبد همی
چو بشنید رودابه آن گفتگوی ... برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش از مهرِ زال ... از او دور شد خورد و آرام و هال
چو بِگْرفت جایِ خرد آرزوی ... دگر شد به رای و به آیین و خوی
مهراب به قصر خودش برمیگردد. همسرش سیندخت و دخترش رودابه منتظر او هستند.
سیندخت از او دربارهی زال میپرسد. مهراب مدام از او تعریف میکند و رودابه دلش را میبازد.
چنان بُد که مهرابْ روزیْ پگاه ... بِرَفْت و بیامد از آن بارگاه
گذر کرد سوی شبستانِ خویش ... همی گشت بر گِردِ بُستانِ خویش
یک روز صبح، مهراب از بارگاهش خارج شد و به اندرونی خود رفت.
دو خورشید بود اَندرْ ایوانِ او ... چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی
در اندرونیاش دو زن بودند که مثل خورشید میدرخشیدند. یکی همسرش سیندخت بود و دیگری دخترش رودابه.
بیاراسته همچو باغِ بهار ... سراپایْ پُرْ بوی و رنگ و نگار
مثل باغ در فصل بهار زیبا بودند و سرتاپایشان از عطر خوشبو و زیروآلات و آرایشهای زیبا پر شده بود.
شگفتی به رودابه اَنْدَر بمانْد ... همی نامِ یزدان بر او بر بخواند
یکی سروْ دید از بَرَشْ گِردْ ماه ... نهاده ز عنبر به سَرْ بَر کلاه
رودابه را دید که مثل سرو بلند قد، با چهرهای مثل ماه و موهایی خوشبو مثل عنبر بود. پدر با دیدنش نام خدا را آورد که او چشم نخورد.
به دیبا و گوهر بیاراسته ... به سانِ بهشتی پر از خواسته
با لباسهایی از جنس پارچه اعلا ابریشمی و جواهراتی گرانقیمت آراسته شده بود و مثل بهشت میمانست.
بپرسید سیندخت، مهراب را ... ز خوشاب، بُگشاد عناب را
سیندخت شروع به حرف زدن کرد و دندانهای سفیدش از میان لبهای سرخش نمایان شدند. از مهراب پرسید: ...
که چون رفتی امروز و چون آمدی ... که کوتاه باد از تو دستِ بَدی
ای پادشاهِ من، که دعا میکنم دست بدی از تو کوتاه شود، تعریف کن که چه شد؟
در قدیم وقتی میخواستند صحبت کنند، صحبتشان را با یک دعای خیر شروع میکردند. این رسم به وفور در شاهنامه دیده میشود. در اینجا هم سیندخت اول دعا میکند و بعد حرفش را میزند.
چه مردست این پیرِ سرْ پورِ سام ... همی تخت یاد آیدش گَر کُنام
پسر سام (زال) چه طور مردی است؟ تخت شایستهی اوست یا لانهی پرنده (یعنی مثل آدمیان است یا به حیوانات میماند)؟
خویِ مردمی هیچ دارد همی ... پِیِ نامداران سپارد همی
آیا شبیه مردم عادی است و خلقوخوی انسانی دارد؟ در شمار پهلوانان است و در راه آنها قدم برمیدارد؟
چنین داد مهرابْ پاسخ بِدوی ... که ای سروِ سیمین برِ ماهروی
مهراب به او گفت که ای زیبای خوشاندام
به گیتیدَر از پهلوانانِ گُرد ... پِی زالِ زر کسْ نیارد سِپُرد
هیچ پهلوانانی در این دنیا به پای زال نمیرسد و او همتایی ندارد.
چو دست و عِنانَش بر ایوانْ نگار ... نبینی نه بر زینْ چون او یک سوار
خوش قد و هیکل است و سواری را مثل او نخواهی دید.
دل شیرِ نر دارد و زورِ پیل ... دو دستشْ به کردارِ دریای نیل
شجاع و پر زور است. دست و دل باز هم هست.
چو بر گاه باشد، دُر افشان بود ... چو در جنگ باشد سَر افشان بود
وقتی روی تخت نشسته، برآزندهی تخت پادشاهی است و در جنگ هم شجاع و دلاور است.
رُخش پژمرانندهٔ ارغوان ... جوانسال و بیدار و بختش جوان
چهرهاش حتی از گل ارغوان هم خوشرنگتر است؛ جوان و هوشیار است و بخت بلندی دارد.
به کین اندرون، چون نهنگِ بلاست ... به زین اندرون، تیزْچنگ اژدهاست
به وقت کینخواهی، بلای جان دشمنانش میشود و در میدان جنگ مثل اژدهای تیزچنگ میماند.
نشانندهٔ خاک در کینْ به خون ... فِشانندهٔ خنجر آبگون
وقت کینخواهی و جنگ، خنجرش را در بدن دشمن فرو میکند و خون بسیاری روی خاک میریزد.
از آهو همان کِش سپیدست موی ... بگوید سخن مردم عیب جوی
تنها عیبش این است که موهایش سفید است. و مردمی که دنبال عیب و ایراد باشند، همین را میگویند و کلِ واقعیت را بیان نمیکنند.
سپیدی مویش بزیبد هَمی ... تو گویی که دلها فریبد همی
اما موی سفید به او میآید و زیبایش میکند.
چو بشنید رودابه آن گفتگوی ... برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش از مهرِ زال ... از او دور شد خورد و آرام و هال
رودابه با شنیدن این حرفها سرخ شد و دلش را به زال باخت. مهرِ زال مثل آتشی در دلش افتاد و خواب و خوراک را از او دور کرد.
چو بِگْرفت جایِ خرد آرزوی ... دگر شد به رای و به آیین و خوی
وقتی جای عقل را اشتیاق و تمنا بگیرد، خوی آدمی عوض شده و تصمیمات متفاوتی هم خواهد گرفت.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (رای زدن رودابه با کنیزکان)، اینجا کلیک کنید.