ویرگول
ورودثبت نام
Sara Motahary
Sara Motahary
خواندن ۱ دقیقه·۱۶ روز پیش

آن شب برفی

و آخرین چیزی که از او میماند یک گل رز قرمز خشک شده است...زندگی من در همان شب برفی به پایان رسید من و خاطراتم و زندگیم در مه عظیم آن شب محو شدیم. چه خنده داره گفتن "من تا آخرش باهاتم و دوستت دارم" مگه تو قول ندادی؟ اه که بعد تو من آن آدم سابق نشدم ... یادته من عاشق برف بودم؟ اما بعد اون شب از برف هم بدم میاد... میدونی من متنفرم از اون شبی که تو رفتی متنفرم از خاطراتی که باهم ساختیم متنفرم از اسمت و صدات و چشمات متنفرم از هرچیزی که به تو مربوط باشه.... اما مشکل اینجاست که متنفرم از اینکه متنفرم نیستم،یادته میگفتی من هرچیزی که باعث ناراحتی تو بشه رو نابود میکنم؟ چرا چرا خودت باعث ناراحتیم شدی؟

میدونی شب که میشه دنیای من شروع میشه من هستم و توی خیالی،گاهی فکر میکنم دیوونه شدم خب همه اینا خیاله نه؟ اما چه خیال واقعی و قشنگی بگذریم که تو باعث شدی من تا ابد در همان شب برفی خاک شوم ...


(برگرفته از تخیلات و احساسات الانم ؛امیدوارم دوسش داشته باشید)

شب برفیعشق
فرار از اتاق تاریک ذهن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید