خیلی وقته هیچی ننوشتم... آخه هر بار که اومدم بنویسم نمیدونستم چی بنویسم از حال بدم؟ از گریه هام؟ از احساسات الانم؟ تنها کاری که میتونستم کنم به این صحفه خیره بشم و فکر کنم از چی بگم... ذهنم شلوغه حرف زیاد دارم واسه نوشتن کلمات زیاده ولی نمیدونم چرا انگشتام برای نوشتن و بیان احساساتم همکاری نمیکنن
زندگی قشنگه؟ زندگی بده؟ چیه ؟ نمیدونم فقط میدونم که من الان هیچ احساسی نسبت به زندگی ندارم صبح به امید این بیدار میشم که شاید آنروز تا شب من بمیرم... ولی چرا نمیشه؟ زندگی واقعا رنگی برام نیست همه چی از دیدم خاکستری شده انگار همه جارو مه گرفته
قلبم درد میکنه،بغض گلومو فشار میده...بدون هیچ حسی اشکام از چشمام دونه دونه به برگه کتاب روبروم میچکه...چرا هیچی ازش نمیفهمم؟ ذهنم پی کلماتی برای بیان حالمه اما خالیه هیچی نیست... مینویسم اهنگ گوش میدم از پیاده رو عبور میکنم روی نیمکت کنار خیابون به آدما و ماشینا نگاه میکنم به قهوه توی دستام به استاد درحال تدریس به دوستام که دارن میخندن به بچه ها و در میان هنه اینا من هیچی نمیفهمم من توی یه دنیای دیگه ای دارم سیر میکنم... هدفی ندارم هیچی نیست پس اوم دنیای پر اشتیاق بچگی کجاست؟
خستم