دارم فکر میکنم که چرا چرا من دیگه اون آدم سابق نیستم چرا دیگه نه بیرون میرم نه با دوستام نه خانوادم نه حتا خودم حرف میزنم من من خیلی تنهام میدونید شاید مشکل اونجاست که از بچگی زیاد به همه چی اهمیت میدادم و اونقدری که خودمو فراموش کرده بودم الانم همینم الان با این تفاوت که دیگه جز تاریکی عمیق اطرافم هیچیو نه میبینم نه حس میکنم من من دیگه خستم خسته از زندگی کردن خسته از نفس کشیدن خسته از نقاب شاد بودن خسته از هرچیزی که مربوط به این دنیا هست
بهم میگن چرا اینقدر ساکتی؟چرا حرف نمیزنی؟ چرا توی خودتی؟ چرا نمیخندی؟ چرا بیرون نمیای؟ چرا این چرا اون هزارتا چرا های دیگه من در جوابشون سکوت میکنم اما میخوام داد بزنم اون دختر مرد شما تبدیلش کردید به این الان اون دختر که نیاز به توجه اعتماد و آزادی داشت ولی اینارو نداشت اینجوری شد اگه اینقدر توسری خورش نکرده بودید اینجوری نمیشد
میگن چرا زبون دراز شدی آخه مامان من خستم واقعا خستم چرا درکم نمیکنی؟ مامان دخترت میخواد بمیره مامان به خدا که این زندگی برام اصلا خوب نیست من من فقط خواب ابدی میخوام من همیشه مورد قضاوت بودم من همیشه درحال عذاب بودم فکر کنید جقدر سخته توی سن ۱۴ سالگی بفهمید بابات داره به مامانت خیانت میکنه و تو به خاطر شرایط مامان چیزی نگی فکر کنید اون الگوی عظیم بابا برات خرد بشه و بدونی اون اونی که نشون میداد نبود فکر کنید دیگه به هیشکی نمیتونید اعتماد کنید فکر کنید از زندگی اونقدر خسته شدید که خودکشی ناموفق داشتید فکر کنید یه دختر مثل من اینجا خسته هست فقط میخواد بمیره
این چیز زیادیه؟