هر روز صبحانه خورده و نخورده پله ها را دو تا یکی می کردم که زودتر انگشتانم آن کلیدهای جادویی اتصال به دنیا را لمس کنند. آخر ما سه تا بودیم و یک کامپیوتر و مادری که باید گاهی با آرامش و گاهی با فریاد و تهدید بین ما حکمیت می کرد که نوبت چه کسی است که با کامپیوتر کار کند و پدری که خشمش کم از خشم اژدها نبود. تقصیرها همه به گردن اینترنت بود که از بدو ورودش به خانه ما همه را به جان هم انداخته بود. دائم بر سر اینکه چه کسی اول ایمیلش را چک کند دعوا بود.
آن روز هم من زرنگ تر از برادرها بودم و اول شدم. همین که صفحه یاهو را باز کردم آگهی را دیدم... دنبال داوطلب بودند برای یک سفر آزمایشی یه فضا که هجده ماه به طول می انجامید؛ هجده ماهِ بدون اینترنت، تلویزیون، تلفن یا حتی یک رادیوی ساده. فقط می توانستی کتاب داشته باشی. چشمم برق زد، نه به این دلیل که می توانستم بالاخره به فضا سفر کنم و از نزدیک با ناهید و بهرام سلام و احوالپرسی کنم یا مثلا به این دلیل که در هجده ماه هجده کتابی رو که در لیست انتظار بودند سر فرصت خط به خط بخوانم. سفر قرار بود از پاریس شروع شود...شهر رویاهای من. آگهی می گفت که بلیط رفت و برگشت به پاریس را برای داوطلب ها ارسال می کنند و دستمزدی هم برای همراهی در سفر پرداخت می کنند که از دید آنها فقط "ناتس" (nuts) بود و به پول ما می شد ۸۰ میلیون تومان آن روزها. درنگ نکردم. می توانستم تاریخ سفرم به پاریس را چند روزی جلو بیندازم و پیش از سفر به فضا چند شبانه روز شهر رویاهایم را از بالا تا پایین سیاحت کنم. و تازه ۸۰ میلیون هم کاسب شوم، آخه تا آخر عمرم هم که برای این موسسه خون آشام کار می کردم ۸۰ میلیون پس انداز نداشتم. روی لینک ثبت نام زدم و وارد شدم. تمام اطلاعات را دادم و تمام.
با ذوق دویدم پایین و گفتم: "کار من تمام شد. هر کی می خواد بره سراغ کامپیوتر بره. من که دیگه دارم از ایران میرم." نیش برادرها باز شد. علی گفت: "خوب کجا به سلامتی؟" گفتم: "دارم میرم فضا برای هجده ماه." دوتایی خندیدن. گفتم: "حالا بخندین، ولی من ثبت نام کردم." مادر که انگار ذهنش تازه شروع کرده بود به آنالیز کردن حرف های من میان کارهاش نیم نگاهی به من انداخت. با صدای بلندتر اعلام کردم که: "گفته باشما، وقتی بلیط من رسید میرم. اول هم میرم پاریس. چند روزی که موندم میریم فضا." مادر این دفعه جدی شد که: "خبر داری چند ماه دیگه عیده؟ می خوای خونه نباشی؟" گفتم: "فقط همین امساله." گفت: "با کی قراره بری؟" گفتم: "نمیدونم. یه گروه داوطلبن از سراسر دنیا." یهو ترس همیشگی ریخت تو چشماش. "با مردای غریبه؟ اگر نصف شب یکی بیاد در اتاق خوابت رو باز کنه چی؟" گفتم: "مادر جان اتاق خواب کجا بود؟ همه یه صندلی دارن فقط." اوضاع بدتر شد. گفت: "اگر کنار یه مرد نامحرم باشه صندلیت چی؟" گفتم: "چه میدونم؟ مراقبم." گفت: "تو حمام باشی یکی بیاد سراغت من چه کنم؟" گفتم: "حمام کجا بود؟ فوقش هفته ای چند تا حوله خیس بهت بدن." این دفعه حالش بدتر شد و تقریبا داد زد: "چطوری یک سال و نیم بدون حمام سر میکنی تو که یک روز در میون زیر دوشی؟" گفتم: "یه کاریش می کنم." گفت: "دستشوییش چه جوریه؟ در داره؟" باز هم نمی دانستم. من فقط به پاریس فکر کرده بودم نه به سفینه فضایی و شرعیات مرتبط با آن. باز دوباره مادر با نگرانی بیشتری پرسید: "کجا نماز می خونی؟ غذا چی می خوری؟ اینا گوشتاشون حرامه." این هم برایم مهم نبود. یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودم. علی و مهدی هم در میان جر و بحث ما دو تا خوشمزگیشان گل کرده بود و یکی در میان متلک می انداختند. انگار همین نیم ساعت پیش نبود که لقمه ها را نجویده فرو می دادند تا زودتر از من بروند سراغ کامپیوتر.
تا شب اوضاع همین بود. تمام رساله احکام را برایم دوره کرده بودند تا ثابت کنند که این سفر کراهت دارد و به لحاظ شرعی صحیح نیست. من اما گوشم بدهکار نبود. عشق چند روز قدم زدن در خیابان های پاریس سختی های سفر هجده ماهه به فضا رو به حلاوت کیت کت و گلکسی کرده بود. دیگر متوجه نشدم چطور خوابم برد. صبح خروس خوان که به عشق اول چک کردن ایمیلم بیدار شدم هنوز چهره مادر عبوس بود و بابا جواب سلامم را به سردی داد. سریع رفتم بالا و کامپیوتر را روشن کردم. وارد اکانتم شدم و با دیدن ایمیل سازمان فضایی تمام وجودم را شعفی وصف ناپذیر در بر گرفت. انگار یوری گاگارین و نیل آرمسترانگ دشمنی قدیم را کنار گذارده بودند و ضمانتم را کرده بودند که من هم بالاخره پاریس را ببینم. ایمیل را باز کردم. با سلام و تحیات شروع کرده بودند و تشکر کرده بودند از اینترست (interest) من آسیایی به این پروژه اروپایی و در نهایت هم اظهار شرمساری ... به فضا نرفته بودم اما سطل آب سرد پس از اولین پرواز را بر روی سرم ریختند. آرام از پله ها پایین رفتم و گفتم: "مادر نشد. باید اروپایی باشم." مادر انگار خبر عروسیم را داده باشم گل از گلش شکفت و ماهیتابه داغ پر از نیمرو را داد دستم. چنان جلز و ولزی می کرد که صدای ریز خنده پسرها را به سختی می شنیدم.