سارا کریمی صفت
سارا کریمی صفت
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

دانشجوی مدیریت دانشگاه شهید بهشتی؛ نماد بلاتکلیفی در دنیا

من دلم خیلی پره! از تک تک حروف «دانشکده مدیریت دانشگاه شهید بهشتی» دلم پره! چهار سالی رو اونجا گذروندم که خیلی بهم خوش گذشته و در عین حال حس می‌کنم چهار سال از بهترین سال‌های زندگیم رو اونجا سوزوندم! نمیگم بی‌طرف نوشتم این متن رو، اتفاقا دارم میگم که خیلی قصد و غرض دارم توش!!! تقریبا بدبینانه‌ترین حالتی که برای «تحصیل» توی این دانشکده می‌تونه پیش بیاد رو نوشتم. البته که روی خوش هم داره احتمالا، که امیدوارم شما دیده باشید یا ببینیدش؛ ما که ندیدیم!

امروز یکی از بچه‌های ورودی ۹۹ دانشکده و رشته خودمون بهم پی‌ام داد و ازم درباره اپلای پرسید؛ اینکه کدوم استاد واسه مقاله نوشتن خوبه، کدوم استاد ریکام میده و این داستانا. وسط حرفام بهش گفتم ببین من هیشکیو از دانشکده نمی‌شناسم که اپلای کرده باشه یا مهاجرت تحصیلی کرده باشه. همزمان داشتم فکر می‌کردم به اینکه واقعا چقدر از بچه‌های دانشکده‌مون اپلای کردن؟ واقعا یه درصد خیلی کم؛ میگم درصد خیلی کم چون الان حتی یه دونه هم یادم نمیاد اما ممکنه بوده باشن و من یادم رفته. پیر شدم دیگه!

سوال بعدیش این بود که چرا کسی اپلای نکرده؟ چیزی که بهش گفتم این بود که اپلای واسه ارشد مدیریت سخته، دیگه واسه همین بچه‌ها بعد از کارشناسی یا میرن توی بازار کار یا میرن دنبال ارشد و اون موقع وارد بازار کار میشن. اما جواب اصلیم این نبود.

جواب اصلیم این بود که دانشجوی مدیریت دانشگاه شهید بهشتی هیچ‌وقت تکلیفش با خودش معلوم نیست؛ اولش که وارد میشه ابهت دانشگاه می‌گیرتش! میگه به به قراره ۴ سال دیگه یه مدیر خفن بشم و بیام واسه خودم کار و زندگی کنم! ترم اول درگیر بحران دانشگاه میشه؛ تغییر محیط از دبیرستان و جو و درساش به دانشگاه با یه جو و یه سری درس متفاوت. هنوز اون آرزو و امید رو داره، می‌بینه درسا عجیبن و سخت، می‌ترسه اما میگه اشکال نداره عوضش آخرش خوشه!

ترم دوم تازه می‌فهمه دانشگاه چیه؛ ترمی که همه‌ش تق و لق و تعطیلیه، طولانیه اما تعداد هفته‌هایی که میره سر کلاس دو رقمی نمیشه، یه حجم درس زیاد داره، استادایی داره که واقعا دارن اونا رو به عنوان دانشجو جدی می‌گیرن، تا به خودش بیاد می‌بینه جدی جدی نه تنها دانشجو شده، که یه سال هم از اون چهار سال که قراره کربن وجودش رو تبدیل به الماس کنه گذشته و آخر این یه سال؟ هیچی و واقعا هیچی! اما هنوز به سه سال بعدش امید داره!

کل تابستون می‌شینه با خودش فکر می‌کنه که اگه این ترم مثه آدم درس بخونم و بیفتم دنبال استادا و خودمو تو دلشون جا کنم، می‌تونم هم نمره‌ی خوب بگیرم، هم مقاله‌ای چیزی بنویسم و جاپامو توی دانشکده و توی زندگی تحصیلی و آینده‌م سفت کنم. وقتی لیست واحدا میاد، ۸۰٪ با چیزی که باید و می‌تونه برداره تطابق نداره، دونه دونه به دوستا و هم‌کلاسیاش میگه و یه استرس همگانی بین دانشجوها به وجود میاد.

روز انتخاب واحد مثه یویو از لابی دانشکده می‌دوئه میره طبقه چهارم دفتر استاد راهنماش تا شاید بتونه اون چیزی که از اولش بهش گفتن و توی برنامه درسیشه رو برداره. بعد باز میاد پایین توی لابی، توی یه صف طویل وایمیسته تا آخرش خانومای پشت پنجره، با ملاطفت(!!!!!)، بهش بگن «نمیشه! نمیشه یعنی نمیشه! دیگه نبینمت اینجا!». خلاصه که حجمی از عصبانیت و خستگی رو متحمل میشه که تا حالا تجربه نکرده بوده. جالبیش اینه که آخر آخر آخرش همون چیزی میشه که میخواد! فقط انقد ناهماهنگه اون خراب‌شده که امکان نداره بدون اعصاب‌خوردی کارات انجام شه!

این روند هر ترم تکرار میشه و هر ترم یه درصدی از اون امید کم میشه.

وسطاش میگه خب حالا با این وضع اساتید و درس و اینا، بذا برم حداقل یه‌کم تجربه کسب کنم، یه‌کم کار کنم یه چیزی یاد بگیرم پس‌فردا به دردم بخوره، تازه برام رزومه هم میشه!

میگرده دنبال کار، کار تمام وقت که اصلا امکان نداره پیدا کنه؛ یعنی پیدا میشه‌ها، فقط نه محل کار با اینکه دانشجو ۴ روز هفته کلاس داشته باشه کنار میاد، نه اساتید محترم با اینکه دانشجو یه جلسه در هفته رو نیاد موافقت می‌کنن. آخه طرز تفکر و اعتقادشون اینه که «کار دانشجو اینه که از ۶ صبح تا ۱۲ شب درس بخونه! الان که وقت کار کردن نیست!» هرکی اینو بهتون گفت (که دقیقا می‌دونم کیا اینو میگن) از طرف من یه دونه بزنین تو دهنش، بگین این درسایی که شما میدین‌ رو اگه من ۱۰۰۰ بارم بخونم، باز نه برام تجربه میشه نه می‌تونم جایی ازش استفاده کنم. شاهد هم خواستین بگین من میام تا پای جون سر این قضیه بحث میکنم.

از کار تمام وقت که صرف نظر کرد، می‌گرده دنبال کارآموزی؛ کارآموزی هم که یعنی «سه ماه ازت بیگاری و (از محضر همه‌ی کارآموزا و کارآموز پذیرایی که اینجوری نیستن عذر میخوام) خرکاری می‌کشیم، تهشم یا نشون میدی می‌تونی بیگاری کنی و استخدامی، یا همین که یه پولی ازت نمی‌گیریم واسه این سه ماه برو خدا رو شکر کن و دیگه هم این طرفا نیا!»

این وسط یه مدل کار دیگه هم هست که حداقل توی زمان ما کسی زیاد باهاش آشنایی نداشت؛ فریلنسری. قشنگ این صحنه رو یادمه که ترم ۵-۶ این حدودا بودیم، یکی از بچه‌ها توی ارائه‌ش از سایت فریلنسری اسم برد؛ اولا که ۹۰٪ کلاس (از جمله خودم) نمی‌دونستن فریلنسری یعنی چی، بعدم اینکه استاد برگشت گفت «بهتره از کلمات جایگزین فارسی برای این کلمه‌های انگلیسی استفاده کنیم!» مرد مومن تو الان به فرهنگستان بگی «فریلنسر» همه‌شون با هم آب روغن قاطی می‌کنن، بعد تو میگی جایگزین فارسی استفاده کنیم؟

ولی واقعا وظیفه‌ی یکی از این اساتید نیست که بگه «ای بندگان خدا، یه مدل کار هست به اسم فریلنسری که اتفاقا مناسب شماست، هم تجربه میشه، هم درآمد داره، هم ساعت کاریتون دست خودتونه و خلاصه نه سیخ می‌سوزه نه کباب. برید چهارتا مهارت راحت یاد بگیرید، فریلنسری کار کنید؛ عوضش کلی با کار و فضای کسب و کار و بازارای مختلف آشنا میشید.»؟ نگفتن، بخدا نگفتن! کاش بگن!

یکی دیگه از چیزایی که به دانشجوها نمیگن و یاد نمیدن، اینه که بابا جان شما قرار نیست از اول کار مدیر بشید، کلی راه دارید تا مدیر شدن. اینو خود دانشجوها میدونن البته، اما راه ورود به بازار و طی کردن این مراحل چیزیه که هیشکی به دانشجو نمیگه. توی همه‌ی درسا میگن مدیر منابع انسانی باید فلان کارو بکنه، مدیر کنترل کیفیت باید فلان کارو بکنه، مدیر پروژه باید فلان کارو بکنه و ... . اما هیشکی به من نگفت از کجا شروع کنم که مدیر پروژه بشم، از کجا شروع کنم که مدیر منابع انسانی بشم.

دانشجویی که روز اول، بعد از حداقل یه سال دفاع مقدس در برابر کنکور و با رویای آشنایی با شیوه‌های روز مدیریت و مدیر شدن میاد توی دانشکده مدیریت دانشگاه شهید بهشتی، سال چهارم با یه آدم با روان مریض، کلی اضطراب، حجم بی‌سابقه‌ای از تنفر و انگیزه‌ی باورنکردنی مواجه میشه. فقط مدل انگیزه‌ش فرق کرده؛ قبلا انگیزه‌ش اپلای و فرار از ایران بود، الان انگیزه‌ش تموم شدن دوران کارشناسی و فرار از دانشکده و دانشگاهه!

شاید همین میشه که درصد زیادی از آدما بعد از تموم شدن درسشون می‌گردن دنبال کار، یه درصدی میرن دنبال ارشد توی جایی غیر از شهید بهشتی (که عموما تهش می‌فهمن نه توی ارشد براشون گل چیدن نه توی جایی غیر از شهید بهشتی!)، یه تعداد خیلی خیلی خیلی اندک هم میرن دنبال اپلای برای ارشد.

خلاصه که دانشجوی مدیریت شهید بهشتی، از درس زده میشه،‌ از دانشگاه و هرچی استاده بدش میاد. همینه که هیشکی نمیره دنبال اپلای و مهاجرت تحصیلی واسه ارشد مدیریت! نه بخاطر سختی و این داستاناش!

اما من دلم نیومد این حرفا رو به اون دانشجویی که تازه ترم ۲ رو تموم کرده بود بگم، همونطوری که اصلا دلم نمی‌خواست یکی اون موقع همچین حرفایی به من بزنه. خواستم خودش این مسیرو بره، شاید یه راه بهتر پیدا شد، شاید یه سناریوی تازه رقم خورد، شاید شرایط متفاوت شده از چند سال پیش که ما بودیم، من حق ندارم به تاوان اینکه انگیزه‌مو از دست دادم، انگیزه رو از هیچ کسی بگیرم.

تازه این بندگان خدا کل این دو ترم مجازی بودن و همدیگه‌رو درست حسابی ندیدن :))) اصلا هنوز زندگی توی اون دانشگاه و اون دانشکده رو تجربه نکردن؛ با تمام سختیا و بدیاش، به نظرم زندگی و درس خوندن توی اون دانشگاه تجربه‌ی نابیه. اینکه همه‌جای تهران آفتاب داره می‌سوزونه و تو اون بالا وسط کوه و جنگل‌های بهشتی داری زیر بارون خیس میشی، اینکه هرجایی رو نگاه می‌کنی درخت و آلاچیق و نیمکته و البته یه راه سربالایی با شیب بی‌نهایت برای رسیدن به اونا!

حالا علاوه بر اینا، میدونی درس خوندن توی دانشگاه شهید بهشتی چه مزیتی داره؟ اینکه اسمش بزرگه، همه ازش یه تصور گولاخ (!) دارن (که اونم بخاطر علوم پزشکیشه که سال‌ها طول می‌کشه تا بفهمی با خود شهید بهشتی کلهم فرق داره!). خلاصه که هرجا میری میگی بهشتی درس می‌خونم/خوندم فکر می‌کنن چقدر خفنی، به جز مواقعی که کسی خودش اونجا درس خونده باشه؛ توی این موارد یه خنده‌ی دردناکی می‌کنه که توام دردشو حس می‌کنی و باهاش می‌خندی و سریع بحث دانشگاه رو عوض می‌کنین!

ته اینهمه نوشتن اینو بگم و برم:
دانشگاه خوب، دانشگاه تعطیله! در واقع دانشگاه خوب وجود نداره؛ تصور همه ما از دانشگاه یه آرمان‌شهره اما هیچ دانشگاهی (توی ایران عزیز و چهارفصلمون!) ذره‌ای از اون رویایی که توی سرمون داشتیم رو برامون عملی نمی‌کنه. پس اینکه من میگم اینجا بده، دلیل نمیشه که جاهای دیگه خوب باشن! ولی همون‌طوری که توی تمام زندگیمون تا اینجا عادت کردیم «شل کنیم و لذت ببریم» توی دانشگاه هم داستان همینه. هرچقدر بیشتر حرص بخوری، فقط خودت عصبی میشی، نه مشکلی حل میشه، نه چیزی عوض میشه، نه آدماش درست میشن.

اینو یادتون باشه، آدما سلطان بهانه و توجیهن؛ مخصوصا وقتی کاری گیرشون باشه، همیشه یه بهانه‌ای براتون جور می‌کنن و یه مدلی توجیهتون می‌کنن که ذات انسانیتون میگه بابا بشین به حالش گریه کن این خیلی گناه داره! پس سعی کنین تا جای ممکن از هیچ‌کسی نه دلیل بخواین، نه انتظار منطق و کار عاقلانه داشته باشین! اینجوری راحت‌ترین بخدا!

اینا یک صدم از غرهایی بود که می‌تونستم در مذمت دانشکده مدیریت دانشگاه شهید بهشتی (یا به اختصار «خراب شده») بزنم. اما بازم میگم این به معنای این نیست که من روزای خوب نداشتم اونجا؛ من توی این دانشگاه خندیدم، گریه کردم، اشتباه کردم، یاد گرفتم، بزرگ شدم و خلاصه زندگی کردم. ولی داستان اونا مفصل‌تره و توی یه پست دیگه می‌نویسمشون.

دمتون گرم اگه تا اینجا خوندین!

دانشگاهمهاجرتاپلایدانشگاه شهید بهشتیمدیریت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید