
از پنجره اتاقم دارم بیرون رو تماشا میکنم همیشه خیره میشم به اون نیمکت چوبی قهوه ای رنگی که روبروی پنجره هستش یه وقتایی خودمومیزارم جای آدمهایی که روی اون نیمکت نشسته اند دوست دارم بدونم توی فکرشون چی هست و اون لحظه چی حواسشون رو پرت کرده. الان که دارم به اون صندلی نگاه میکنم یه دختری هم سن و سال خودم نشسته اونجا یه مانتو کرمی با شال و شلوار مشکی تنش هست یکمی از موهاش از شالش اومده بیرون و بادی که میوزه باعث شده بریزه توی صورتش توی چهره اش یکم کلافگی دیده میشه یکم ناراحتی شاید دلش گرفته شاید چیزی ناراحتش کرده انگار از اون لحظه هاست که یه اتفاق کوچیک باعث میشه بزنه زیر گریه و تا چند دقیقه بدون وقفه گریه کنه نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده اما دوست دارم برم باهاش حرف بزنم ولی نمیخوام اون تنهایی و آرامش رو ازش بگیرم همین جور از پشت پنجره نگاش میکنم یه رعد و برق میزنه با تعجب به آسمون نگاه میکنم چرا من اصلا متوجه هوای ابری نشده بودم اینقدر که حواسم به صندلی و اون دختر بود به آسمون نگاه نکردم دوباره یاد اون دختر میفتم و نگاهم رو از آسمون میگیرم دوباره نگاش میکنم هنوز نشسته اونجا و انگار اصلا رعد و برق و بارون براش مهم نیست انگار اصلا توی این دنیا نیست دوباره رعد و برق میزنه و بعدش چند قطره بارون میخوره به پنجره هنوز نگاهم روی اون دختره تازه انگار متوجه بارون و آسمون شده سرش رو میگیره رو به آسمون چند قطره بارون می چکه روی صورتش نمیدونم توی دلش داره چی میگه و به چی فکر میکنه یکم بعد پا میشه که بره دوباره نگاش میکنم نمیدونم هنوز قطره های بارون هستن که روی صورتشه یا اشک هایی که از چشماش ریخته....
ادامه دارد....