پادکست اسطوره ای تحوت
پادکست اسطوره ای تحوت
خواندن ۹ دقیقه·۴ ماه پیش

اپیزود بیستم- کتاب اسطوره شناسی - سقوط تروا

با مرگ هکتور، آشیل می‌دانست، همانطور که مادرش به او گفته بود، که مرگ خودش نزدیک است. پیش از آنکه جنگ او برای همیشه پایان یابد، یک شاهکار بزرگ دیگر انجام داد. شاهزاده مِمنون Memnon از اتیوپی، پسر الهه سپیده‌دم، به یاری تروا آمد با ارتشی بزرگ و برای مدتی، حتی با وجود نبودن هکتور، یونانیان به سختی تحت فشار قرار گرفتند و بسیاری از جنگجویان دلیر را از دست دادند، از جمله آنتیلوکوس Antilochus ، پسر پیر نستور Nestor's ، که پاهای سریعی داشت. در نهایت، آشیل مِمنون را در نبردی باشکوه کشت، و این آخرین نبرد قهرمان یونانی بود.

سپس خودش در کنار دروازه‌های سکا ئان Scaean افتاد. او تروايیان را تا دیوار تروا تعقیب کرده بود. در آنجا پاریس تیری به سوی او پرتاب کرد و آپولو آن را هدایت کرد تا به پای آشیل برخورد کند، در نقطه‌ای که تنها جایی بود که می‌توانست زخمی شود، پاشنه‌اش. مادرش تتیس وقتی او به دنیا آمد، قصد داشت آشیل را با غوطه‌ور کردن در رودخانه استیکس رویین تن کند، اما او بی‌دقت بود و نتوانست اطمینان حاصل کند که آب قسمتی از پای او را که او را با آن نگه داشته بود بپوشاند. قهرمان یونان مرد و آژاکس بدنش را از میدان نبرد بیرون آورد در حالی که اودیسئوس تروايیان را عقب نگه داشت. گفته می‌شود که پس از سوزاندن قهرمان بر روی آتش، خاکسترش در همان گلدانی قرار داده شد که استخوان‌های دوستش پاتروکلوس را در خود داشت.

سلاح‌هایش، آن سلاح‌های شگفت‌انگیزی که تتیس از هفایستوس برای او آورده بود، موجب مرگ آژاکس شد. جریان اینگونه بود که در مجمع عمومی تصمیم گرفته شد قهرمانانی که بیشترین شایستگی برای به ارث بردن این سلاح‌ها را دارند، آژاکس و اودیسئوس هستند. سپس رای‌گیری مخفی بین این دو انجام شد و اودیسئوس سلاح‌ها را به دست آورد. چنین تصمیمی در آن روزگار بسیار جدی بود. فقط این نبود که مردی که پیروز می‌شد محترم بود؛ مردی که شکست می‌خورد، بی‌آبرو محسوب می‌شد.

آژاکس خود را بی‌آبرو دید از خشم شدید، تصمیم گرفت آگاممنون و منلائوس را بکشد. او باور داشت و به درستی هم باور داشت که آنها رای را علیه او تغییر داده‌اند. در هنگام شب به دنبال آنها رفت و به محل اقامتشان رسید، هنگامی که آتنا او را دیوانه کرد. او گله‌ها و رمه‌های یونانیان را ارتش می‌پنداشت و به سوی آنها یورش برد تا آنها را بکشد، با این باور که اکنون این فرمانده، فرمانده دیگر را می‌کشد. در نهایت یک قوچ بزرگ را به چادر خود کشید که به نظر ذهن آشفته‌اش اودیسئوس بود، او را به ستون چادر بست و به شدت کتک زد.

سپس جنون او فروکش کرد. عقلش را بازیافت و دید که بی‌آبرویی‌اش به خاطر نبردن سلاح‌ها در مقایسه با شرمی که اعمال خودش بر او آورده بود، چیزی جز یک سایه نبود. خشم، حماقت و دیوانگی‌اش برای همه آشکار می‌شد. حیوانات ذبح شده در تمام میدان پخش شده بودند. به خود گفت: «این گاوهای بیچاره، به‌دست من بی‌هدف کشته شدند! و من اینجا ایستاده‌ام، منفور از طرف انسان‌ها و خدایان. در چنین وضعیتی فقط یک بزدل به زندگی می‌چسبد. یک مرد اگر نتواند به‌طور نجیبانه زندگی کند، می‌تواند به‌طور نجیبانه بمیرد.» او شمشیرش را کشید و خودکشی کرد. یونانی‌ها بدنش را نسوزاندند؛ آنها او را دفن کردند چرا که معتقد بودند که یک خودکشی نباید با مراسم تدفین و خاکسپاری با احترام مورد تقدیر قرار گیرد.

مرگ آژاکس به این زودی پس از مرگ آشیل یونانیان را نگران کرد. پیروزی بیشتر از همیشه دور به نظر می‌رسید. پیامبرشان کالخاس به آنها گفت که هیچ پیامی از خدایان برای آنها ندارد، اما در میان تروايیان مردی وجود دارد که آینده را می‌داند، پیامبر هلنوس Helenus. اگر یونانیان او را دستگیر کنند، می‌توانند از او بیاموزند که چه باید بکنند. اودیسئوس موفق شد او را اسیر کند و هلنوس به یونانی‌ها گفت که تروا سقوط نمی‌کند تا زمانی که کسی با کمان و تیرهای هرکول علیه تروايیان بجنگد.

این سلاح ها پس از مرگ هرکول به شاهزاده فیلکتتس داده شده بود، کسی که آتش تدفین او را برافروخته بود و بعداً به یونانیان پیوست وقتی که به تروا می‌رفتند. در سفر، یونانیان در جزیره‌ای توقف کردند تا قربانی‌ای تقدیم کنند و فیلکتتس توسط ماری گزیده شد، زخمی بسیار وحشتناک. این زخم التیام نمی‌یافت؛ حمل او به تروا در آن حالت غیرممکن بود؛ ارتش نمی‌توانست صبر کند. در نهایت او را در لموس، که در آن زمان جزیره‌ای خالی از سکنه بود رها کردند. اگرچه روزگاری قهرمانان مأموریت پشم زرین در آن جزیره زنانی فراوان یافته بودند،.

بی‌رحمانه بود که رنج‌دیده‌ای ناتوان را رها کنند، اما آنها مشتاق رسیدن به تروا بودند، و با کمان و تیرهایش او حداقل هرگز برای غذا کمبودی نداشت. اما وقتی هلنوس حرف از برگرداندن فیلوکتتس زد، یونانیان به خوبی می‌دانستند که قانع کردن کسی که این‌قدر به او ظلم کرده‌اند تا سلاح‌های گرانبهایش را به آنها بدهد، دشوار خواهد بود. بنابراین اودیسئوس، استاد حیله و نیرنگ، را فرستادند تا کمان و تیرها را با نیرنگ بگیرد. برخی می‌گویند دیومدس با او رفت و برخی دیگر معتقدند نئوپتولموس Neoptolemus ، که پیروس نیز نامیده می‌شود یعنی پسر جوان آشیل همراه اودیسه بود.

آنها موفق شدند کمان و تیرها را بدزدند، اما وقتی خواستند آن بینوا را مجددا در آنجا رها کنند، نتوانستند. در نهایت او را متقاعد کردند که با آنها برود با این وعده که پزشکان زخم پایش را درمان خواهند کرد. در بازگشت به تروا، پزشک دانای یونانی‌ها او را درمان کرد، و وقتی سرانجام با شادی دوباره به جنگ رفت، اولین کسی که با تیرهایش زخمی کرد پاریس بود. وقتی پاریس افتاد، درخواست کرد که او را به نزد اوئنونه Oenone، نیمفی که قبل از آمدن سه الهه ، با او در کوه آیدا زندگی کرده بود، ببرند.

نیمف قبلا به پاریس گفته بود که دارویی جادویی می‌شناسد که هر بیماری را درمان می‌کند. پس آنها پاریس را نزد اوئنونه بردند و پتریس از او برای زندگی‌ش درخواست کمک کرد، اما حوری رد کرد. ترک کردنش توسط پاریس و فراموشی طولانی مدت او نمی‌توانست در یک لحظه به خاطر نیازش بخشیده شود. پس مرگ جوان را تماشا کرد؛ سپس خود را کشت.

تروا به دلیل مرگ پاریس سقوط نکرد. این رویداد، در واقع، خسارت زیادی نبود. سرانجام یونانی‌ها فهمیدند که یک تصویر مقدس از ایزدبانو آتنا در شهر تروا وجود دارد، که پالادیوم نامیده می‌شود، و تا زمانی که تروايیان آن را داشته باشند، تروا نمی‌تواند فتح شود. بنابراین، دو تن از بزرگترین فرماندهان که تا آن زمان زنده مانده بودند، یعنی اودیسئوس و دیومدس، تصمیم گرفتند که آن را بدزدند.

دیومدس در شبی تاریک با کمک اودیسئوس از دیوار شهر بالا رفت، پالادیوم را یافت و آن را به اردوگاه یونانیان برد. با این تشویق بزرگ، یونانی‌ها تصمیم گرفتند دیگر صبر نکنند و به دنبال راهی برای پایان دادن به این جنگ بی‌پایان باشند.

آنها اکنون به وضوح می‌دیدند که بجز اینکه بتوانند ارتش خود را به داخل شهر ببرند و تروايیان را غافلگیر کنند، هرگز پیروز نخواهند شد. تقریباً ده سال از زمانی که اولین بار محاصره شهر را آغاز کرده بودند، گذشته بود و شهر همچنان قدرتمند به نظر می‌رسید. دیوارها بدون آسیب باقی مانده بودند. آنها هرگز حمله واقعی را به خود ندیده بودند. جنگ، بیشتر در فاصله‌ای از دیوارها رخ داده بود. یونانی‌ها باید راهی مخفی برای ورود به شهر پیدا می‌کردند، یا شکست را می‌پذیرفتند. نتیجه این اراده و بینش جدید، نیرنگ اسب چوبی بود. این نیرنگ، همانطور که هر کس حدس می‌زد، از ذهن حیله‌گر اودیسئوس نشأت گرفته بود.

اودیسئوس به یک نجار ماهر دستور داد تا اسب چوبی عظیمی بسازد که توخالی و به اندازه‌ای بزرگ باشد که بتواند تعدادی از مردان را در خود جای دهد. سپس او تعدادی از فرماندهان را، البته با سختی فراوان، متقاعد کرد که همراه با خودش در داخل اسب پنهان شوند. همه آنها به جز نئوپتولموس، پسر آشیل، وحشت‌زده بودند و واقعاً هم آنچه که با آن مواجه بودند، خطری اندک نبود.

ایده این بود که همه یونانیان دیگر اردوگاه خود را ترک کرده و ظاهراً به دریا بروند به این معنی که از جنگ خسته شده و شکست را پذیرفته اند، اما در واقع پشت نزدیک‌ترین جزیره پنهان شوند تا از دید تروايیان مخفی بمانند. هر اتفاقی که می‌افتاد، آنها در امان می‌ماندند یعنی می‌توانستند در صورت وقوع مشکلی به خانه برگردند. اما در آن صورت مردان داخل اسب چوبی قطعاً می‌مردند.

اودیسئوس، همانطور که به راحتی می‌توان باور کرد، از این واقعیت غافل نبود. نقشه او این بود که یک یونانی را در اردوگاه متروکه باقی بگذارد، آماده با داستانی که طوری تنظیم شده بود که تروايیان را وادار کند اسب را به داخل شهر بکشند ، بدون بررسی آن. سپس، هنگامی که شب به تاریکی کامل رسید، یونانی‌های داخل اسب چوبی از زندان چوبی خود خارج می‌شدند و دروازه‌های شهر را برای ارتش یونانی که تا آن زمان بازگشته و در مقابل دیوارها منتظر می‌بود، باز می‌کردند.

شبی رسید که نقشه اجرا شد. سپس روز آخر تروا طلوع کرد. روی دیوار، نگهبانان تروا با دو منظره شگفت‌انگیز مواجه شدند، هر کدام به اندازه دیگری حیرت‌انگیز. در مقابل دروازه‌های اسکا Scaean یک اسب عظیم دیده می‌شد، چیزی که هیچ‌کس تا به حال ندیده بود، تصویری چنان عجیب که به طرز مبهمی ترسناک بود، هرچند هیچ صدا یا حرکتی از آن نمی‌آمد. واقعاً هیچ صدا یا حرکتی در هیچ جا نبود. اردوگاه پر سر و صدای یونانی‌ها خاموش شده بود؛ هیچ چیزی در آنجا تکان نمی‌خورد. و کشتی‌ها رفته بودند. تنها یک نتیجه ممکن به نظر می‌رسید: یونانی‌ها تسلیم شده بودند. آنها به یونان بازگشته بودند؛ آنها شکست را پذیرفته بودند. تمام تروا شادمان شد. جنگ طولانی آنها به پایان رسیده بود؛ رنج‌هایشان دیگر به گذشته تعلق داشت.

پس مردم به اردوگاه متروکه یونانی‌ها هجوم آوردند تا صحنه‌ها را ببینند: اینجا آشیل مدتی طولانی عصبانی بود؛ آنجا خیمه آگاممنون بود؛ این محل اقامت نیرنگ‌باز، اودیسئوس، بود. چه شادی بود دیدن مکان‌های خالی، هیچ چیزی در آنها برای ترسیدن باقی نمانده بود. سرانجام به جایی بازگشتند که آن هیولای چوبی، اسب چوبی، ایستاده بود و دور آن جمع شدند، گیج از اینکه با آن چه کنند. سپس یونانی که در اردوگاه باقی مانده بود، خود را به آنها نشان داد. نام او سینون بود و او یک سخنگوی بسیار ماهر بود.

ادامه را در پادکست تحوت بشنوید.

اپل پادکست

کست باکس

پادبین

اسپاتیفای

شنوتو

آمازون موزیک

لینک کانال تلگرام پادکست : https://t.me/ThothPodcast

آدرس پیج اینستاگرام پادکست تحوت : http://Instagram.com/thoot.podcast

سقوط تروا
سقوط تروا


ایلیادتحوتاسطوره شناسیپادکستاسطوره
. تحوت یک پادکست اسطوره ایه – که توش قصد داریم با هم به مطالعه کتب مرتبط با اسطوره شناسی بپردازیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید