پادکست اسطوره ای تحوت
پادکست اسطوره ای تحوت
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ ماه پیش

اپیزود شانزدهم- کتاب اسطوره شناسی - پرسئوس و آتالانتا

پرسئوس

پادشاه آکریسیوس از آرگوس تنها یک فرزند داشت، دختری به نام دانائه. او از همه زنان سرزمین زیباتر بود، اما این برای پادشاه که پسری نداشت، تسلی چندانی نبود. پس به دلفی سفر کرد تا از خدایان بپرسد که آیا امیدی هست که روزی پدر پسری شود. کاهن به او گفت خیر، و چیزی که بدتر بود را اضافه کرد: که دخترش پسری خواهد داشت که او را خواهد کشت.

تنها راه مطمئن برای فرار از این سرنوشت این بود که پادشاه فوراً دانائه را به قتل برساند - بدون هیچ ریسکی، و خودش نیز این کار را بکند. اما این کاری بود که آکریسیوس نمی‌توانست انجام دهد. محبت پدرانه‌اش، همان‌طور که وقایع نشان دادند، قوی نبود، اما ترسش از خدایان بود که مانع می شد. آن‌ها کسانی را که خون بستگان را می‌ریختند، با مجازات‌های وحشتناک بازدید می‌کردند. آکریسیوس جرئت نکرد دخترش را بکشد. در عوض، او خانه‌ای تماماً از برنز ساخت و آن را زیر زمین فرو برد، تنها بخشی از سقف را باز گذاشت تا نور و هوا وارد شوند. سپس دختر را در آنجا حبس کرد و مراقبت نمود.

پس دانائه تحمل کرد، دانائه ی زیبا ، تا نور خوش روز را با دیوارهای برنزی عوض کند، و در آن اتاق مخفی مانند قبر او به عنوان زندانی زندگی کرد. با این حال، زئوس به صورت باران طلایی بر او فرود آمد.

وقتی او در آنجا می‌نشست و روزها و ساعت‌های طولانی بدون هیچ کاری و چیزی برای دیدن به جز حرکت ابرها در بالای سرش سپری می‌شد، یک اتفاق مرموز رخ داد، بارانی از طلا از آسمان فرو ریخت و اتاقش را پر کرد. چگونگی آشکار شدن این که زئوس به این شکل به او آمده بود به ما گفته نشده، اما او می‌دانست که کودکی که به دنیا آورد، پسر زئوس است. مدتی تولد او را از پدرش پنهان کرد، اما با گذشت زمان این کار در محدودیت‌های تنگ آن خانه برنزی سخت‌تر شد و بالاخره روزی پسر کوچک - که نامش پرسئوس بود - توسط پدربزرگش کشف شد.

" آکریسیوس با خشم فراوان فریاد زد: فرزند تو! پدرش کیست؟" اما وقتی دانائه با افتخار پاسخ داد: "زئوس"، او باور نکرد. تنها چیزی که او مطمئن بود این بود که زندگی پسر برای خودش خطری وحشتناک بود. او از کشتن نوزاد به همان دلیلی که از کشتن دانائه خودداری کرده بود، می‌ترسید؛ ترس از زئوس و الهه‌های انتقام که چنین قاتلانی را تعقیب می‌کردند. اما اگر نمی‌توانست آن‌ها را مستقیماً بکشد، می‌توانست آن‌ها را در راه مرگی تقریباً حتمی قرار دهد. پس یک صندوق بزرگ ساخت و هر دو را در آن قرار داد. سپس آن را به دریا بردند و در آب انداختند.

در آن قایق عجیب، دانائه با پسر کوچک خود نشست. روز روشن محو شد و او تنها در دریا بود.

وقتی بادها و امواج به صندوق منبت‌کاری‌شده ضربه می‌زدند و ترس را در قلبش می‌نشاندند، او دستانش را با اشک‌هایی که داشت، دور پرسئوس گرفت و گفت: "ای پسرم، چه اندوهی از آن من است. اما تو نرم می‌خوابی، کودک کوچک، غرق در آرامش در خانه بی‌روح خود، تنها یک صندوق، بسته شده با برنج. شب، این تاریکی قابل مشاهده، امواج تند نزدیک به گیسوان نرم تو، صدای تیز باد، تو توجه نمی‌کنی، در شنل قرمز خود لانه کرده‌ای، صورت کوچولوی زیبا."

در طول شب، درون صندوقی که در امواج دریا به اینطرف و آنطرف پرت می‌شد، او به صدای آب‌هایی که همیشه به نظر می‌رسید قرار است آن‌ها را فرا بگیرند، گوش می‌داد. سپیده دم آمد، اما برای او آرامشی نداشت چون نمی‌توانست آن را ببیند. زن نمی‌توانست ببیند که دور و بر آن‌ها جزایری بلند از دریا بیرون آمده‌اند. تنها چیزی که می‌دانست این بود که ناگهان موجی آن‌ها را بلند کرد و سریعاً به سوی خشکی برد و سپس، عقب‌نشینی نمود و آن‌ها را روی چیزی سخت و بی‌حرکت رها کرد. مادر و پسر به خشکی رسیده بودند؛ از دریا نجات یافته بودند، اما هنوز در صندوق بودند و راهی برای بیرون آمدن نداشتند.

سرنوشت یا شاید زئوس، که تا کنون کاری برای عشق و فرزندش نکرده بود، خواست که آن‌ها توسط مردی خوب، یک ماهیگیر به نام دیکتیس، پیدا شوند. او به صندوق بزرگ برخورد کرد و آن را شکست و بار دلخراش آن را به خانه خود برد، به همسرش که به اندازه او مهربان بود. آن‌ها فرزندی نداشتند و از دانائه و پرسئوس مانند فرزندان خود مراقبت کردند. آن دو سال‌ها در آنجا زندگی کردند، دانائه راضی بود که بگذارد پسرش راه ماهیگیری ساده را دنبال کند و از خطر دور بماند. اما در نهایت مشکلات بیشتری به سراغشان آمد. پولیدکتس Polydectes، حاکم جزیره کوچک، برادر دیکتیس بود، اما برعکس ماهیگیر بی‌رحم و سنگدل. به نظر می‌رسد که مدت زیادی به مادر و پسر توجهی نکرده بود، اما در نهایت دانائه توجه او را جلب کرد. دانائه هنوز هم بسیار زیبا بود، حتی با اینکه پرسئوس اکنون به بلوغ کامل رسیده بود، پولیدکتس عاشق او شد. او دانائه را می‌خواست، اما پسرش را نمی‌خواست و تصمیم گرفت راهی برای خلاص شدن از جوان پیدا کند.

چند هیولای وحشتناک به نام گورگون‌ها در جزیره‌ای زندگی می‌کردند و به دلیل قدرت مرگبارشان در همه جا شناخته شده بودند. به نظر می‌رسد پولیدکتس با پرسئوس درباره آن‌ها صحبت کرده بود؛ احتمالاً به او گفته بود که بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا سر یکی از آن‌ها را می‌خواهد. این نقشه‌ای که برای کشتن پرسئوس طراحی کرده بود، تقریباً قطعی به نظر می‌رسید. او اعلام کرد که قصد ازدواج دارد و دوستانش را برای جشن دعوت نمود، از جمله پرسئوس. هر مهمان، طبق عادت، هدیه‌ای برای عروس می‌آورد، به جز پرسئوس که چیزی برای دادن نداشت.

او جوان و مغرور بود و شدیداً شرمسار شد. پس در برابر همه ایستاد و دقیقاً همان کاری را کرد که پادشاه امیدوار بود انجام دهد، اعلام کرد که هدیه‌ای بهتر از همه آن‌ها خواهد داد. او می‌رود و مدوسا را می‌کشد و سرش را به عنوان هدیه می‌آورد. این دقیقاً چیزی بود که پادشاه می‌خواست. هیچ‌کس عاقلانه چنین پیشنهادی نمی‌داد. مدوسا یکی از گورگون‌ها بود،

و آن‌ها سه تا هستند، هر کدام با بال‌ها و مویی از مار، بسیار وحشتناک برای انسان‌ها. هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را ببیند و دوباره نفس زندگی بکشد، زیرا همان آن که به آن‌ها نگاه می‌کرد فوراً به سنگ تبدیل می‌شد.

به نظر می‌رسید که پرسئوس از روی غرور خشمگین خود به لاف خالی کشیده شده بود. هیچ مردی بدون کمک نمی‌توانست مدوسا را بکشد.

اما پرسئوس از حماقت خود نجات یافت. دو خدای بزرگ مراقب او بودند. جوان به محض ترک تالار پادشاه، بدون جرات دیدن مادرش و گفتن قصد خود به او، سوار کشتی شد و به یونان رفت تا بفهمد که سه هیولا کجا یافت می‌شوند. او به دلفی رفت، اما کاهن فقط به او گفت که به سرزمینی برود که مردمش طلای دیمیتر را نمی‌خورند، بلکه تنها از بلوط تغذیه می‌کنند. بنابراین او به دودونا، در سرزمین درختان بلوط رفت، جایی که درختان سخنگو اراده زئوس را اعلام می‌کردند و جایی که اهالی سلی Selli که نان خود را از بلوط می‌ساختند، زندگی می‌کردند. اما آن‌ها نیز نمی‌توانستند به او بیش از این بگویند که وی تحت حفاظت خدایان است. آن‌ها نمی‌دانستند گورگون‌ها کجا زندگی می‌کنند.

این که چه زمانی و چگونه هرمس و آتنا به کمک او آمدند در هیچ داستانی ذکر نشده، اما او قبل از این که آن‌ها به کمکش بیایند، باید یأس را تجربه کرده باشد. با این حال، سرانجام هنگامی که به راه خود ادامه می‌داد، با شخصی عجیب و زیبا روبرو شد. ما می‌دانیم که او چه شکلی داشت از بسیاری شعرها، جوانی با اولین نشانه‌های مو روی گونه‌اش که در آن سن جوانی زیباترین است، و بر خلاف دیگر جوانان، عصایی طلایی با بال‌هایی در یک انتها، کلاهی بال‌دار و صندل‌های بال‌دار به همراه داشت. با دیدن او، امید باید در قلب پرسئوس راه یافته باشد، زیرا می‌دانست که این نمی‌تواند کسی جز هرمس، راهنما و بخشنده خوبی‌ها باشد.

این شخصیت درخشان به او گفت که قبل از حمله به مدوسا باید ابتدا به‌درستی تجهیز شود و آنچه نیاز داشت در اختیار نیف‌های شمال بود. برای یافتن محل نیف‌ها، باید به زنان خاکستری مراجعه کند که تنها آن‌ها می‌توانستند راه را به او بگویند. این زنان در سرزمینی زندگی می‌کردند که همه‌چیز در تاریکی و غروب دائمی پوشیده بود. هیچ شعاع خورشیدی هرگز به آن کشور نمی‌تابید و نه ماه در شب. در آن مکان خاکستری، سه زن زندگی می‌کردند، همه خودشان خاکستری و پژمرده مانند سنین پیری شدید. آن‌ها موجودات عجیبی بودند، به‌ویژه به این دلیل که فقط یک چشم برای هر سه نفر داشتند که به نوبت از آن استفاده می‌کردند، هر کدام وقتی مدتی آن را داشت از پیشانی خود برمی‌داشت و به دیگری می‌داد.

هرمس همه این‌ها را به پرسئوس گفت و سپس نقشه‌اش را برای او بازگو کرد. او خود، پرسئوس را به سوی آن‌ها هدایت می‌کرد. هنگامی که به آنجا رسیدند، پرسئوس باید مخفی می‌ماند تا وقتی که یکی از آن‌ها چشم را از پیشانی‌اش درآورد تا به دیگری بدهد. در آن لحظه، وقتی هیچ‌کدام از سه نفر نمی‌توانستند ببینند، باید جلو می‌رفت و چشم را می‌گرفت و از بازگرداندن آن امتناع می‌کرد تا زمانی که آن‌ها راه رسیدن به نیف‌های شمال را به او بگویند.

هرمس گفت که خودش یک شمشیر به او خواهد داد تا با مدوسا بجنگد - شمشیری که نه خم می‌شود و نه توسط فلس‌های گورگون، هرچقدر هم که سخت باشند، شکسته می‌شود. بدون شک این هدیه‌ای فوق‌العاده بود، اما چه فایده‌ای داشت وقتی موجودی که قرار بود با آن ضربه بخورد می‌توانست شمشیرزن را قبل از رسیدن به فاصله حمله به سنگ تبدیل کند؟ اما یکی دیگر از خدایان بزرگ نیز آماده کمک بود. الهه آتنا در کنار پرسئوس ایستاده بود. او سپر برنزی صیقلی خود را که سینه‌اش را می‌پوشاند، از خود جدا کرد و به او داد. سپس گفت:"وقتی به گورگون حمله می‌کنی به این نگاه کن، خواهی توانست او را مانند یک آینه در آن ببینی و از قدرت مرگبار او اجتناب کنی."

اکنون پرسئوس واقعاً دلیلی برای امیدواری داشت. سفر به سرزمین نیمه‌تاریک طولانی بود، از روی رودخانه اوشن و به مرزهای کشور سیاه که محل سکونت کیمری ها بود باید می رفت، اما هرمس راهنمای او بود پس نمی‌توانست گمراه شود. سرانجام، آن‌ها زنان خاکستری را یافتند که در نور لرزان شبیه پرندگان خاکستری بودند، زیرا شکلشان شبیه قو بود. اما سرهایشان انسانی بود و زیر بال‌هایشان بازو و دست داشتند.

پرسئوس دقیقاً همان‌طور که هرمس گفته بود، عمل کرد؛ او صبر کرد تا یکی از آن‌ها چشم را از پیشانی‌اش بیرون بیاورد. سپس قبل از اینکه او بتواند آن را به خواهرش بدهد، آن را از دستش قاپید. چند لحظه طول کشید تا سه نفر متوجه شدند که چشم را از دست داده‌اند. هرکدام فکر می‌کردند یکی از دیگری آن را دارد. اما پرسئوس صحبت کرد و به آن‌ها گفت که او چشم را گرفته و فقط وقتی آن را به آن‌ها بازمی‌گرداند که به او نشان دهند چگونه نیف‌های شمال را پیدا کند.

آن‌ها بلافاصله راهنمایی کامل را به او دادند؛ چون حاضر بودند هر کاری بکنند تا چشمشان را پس بگیرند. او چشم را بازگرداند و به راهی که نشان داده بودند، ادامه داد. پرسئوس به سوی کشور مبارک هایپربوریان‌ها، در پشت باد شمالی، می‌رفت، اگرچه خودش نمی‌دانست. از آن کشور گفته شده است: "نه با کشتی و نه از طریق خشکی نمی‌توان راه شگفت‌انگیز به محل گردهمایی هایپربوریان‌ها پیدا کرد."

اما پرسئوس هرمس را با خود داشت، بنابراین راه برای او باز بود و او به جمع مردم شادمانی که همیشه در جشن و شادمانی بودند، رسید. آن‌ها به او محبت زیادی نشان دادند: او را به ضیافت خود خوش‌آمد گفتند و دوشیزگان که به صدای نی و چنگ می‌رقصیدند، برای او هدایایی که جستجو می‌کرد را آوردند. این هدایا سه چیز بودند: صندل‌های بال‌دار، کیف جادویی که همیشه به اندازه مناسب برای حمل هر چیزی که در آن گذاشته می‌شد، درمی‌آمد و مهم‌تر از همه، کلاهی که پوشنده را نامرئی می‌کرد. با این‌ها و سپر آتنا و شمشیر هرمس، پرسئوس آماده مقابله با گورگون‌ها بود. هرمس می‌دانست که آن‌ها کجا زندگی می‌کنند و پس از ترک سرزمین شاد، این دو از روی اوشن و دریا به سوی جزیره خواهران وحشتناک پرواز کردند.....

با بخت بسیار خوب، زمانی که پرسئوس گورگون ها را یافت، همگی در خواب بودند. او می‌توانست آن‌ها را به وضوح در آینه سپر روشن ببیند؛ موجوداتی با بال‌های بزرگ، بدن‌هایی پوشیده از فلس‌های طلایی و موهایی که توده‌ای از مارهای در حال پیچ‌وتاب بودند. اکنون آتنا نیز در کنار او بود، همانند هرمس. آن‌ها به او گفتند کدام‌یک مدوسا است و این مهم بود، زیرا او تنها یکی از سه نفر بود که می‌توانست کشته شود؛ دو نفر دیگر جاودانه بودند. پرسئوس بر روی صندل‌های بال‌دار خود بالای آن‌ها شناور شد، اما فقط به سپر نگاه کرد.

سپس ضربه‌ای به سمت گلوی مدوسا هدف گرفت و آتنا دست او را هدایت کرد. با یک ضربه‌ی شمشیر گردن او را برید و چشم‌هایش هنوز به سپر خیره بود، بدون اینکه نگاهی به او بیندازد، پایین آمد و سر او را گرفت. آن را در کیف جادویی انداخت که دور آن بسته شد. او اکنون دیگر نیازی به ترسیدن از آن نداشت. اما دو گورگون دیگر بیدار شده بودند و با دیدن خواهرشان که کشته شده بود، وحشت‌زده تلاش کردند قاتل را دنبال کنند. پرسئوس در امان بود؛ او کلاه نامرئی را به سر داشت و پس خواهران نمی‌توانستند او را پیدا کنند.

شما را دعوت میکنم ادامه داستان را در پادکست تحوت گوش دهید.

اپل پادکست

کست باکس

پادبین

اسپاتیفای

شنوتو

آمازون موزیک

لینک کانال تلگرام پادکست : https://t.me/ThothPodcast

آدرس پیج اینستاگرام پادکست تحوت : http://Instagram.com/thoot.podcast

پرسئوس و آتالانتا
پرسئوس و آتالانتا


پرسئوسآتالانتاپادکستتحوتاسطوره شناسی
. تحوت یک پادکست اسطوره ایه – که توش قصد داریم با هم به مطالعه کتب مرتبط با اسطوره شناسی بپردازیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید