ویرگول
ورودثبت نام
پادکست اسطوره ای تحوت
پادکست اسطوره ای تحوت
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ ماه پیش

اپیزود هفدهم- کتاب اسطوره شناسی - تسئوس

قهرمان بزرگ آتنی، تسئوس بود. او ماجراهای بسیاری داشت و در بسیاری از ماجراهای بزرگ شرکت کرد تا اینکه در آتن ضرب‌المثلی شکل گرفت: "هیچ چیزی بدون تسئوس."

او پسر پادشاه آتنی، آئگئوس Aegeus بود اما در آن بزرگ نشده بود بلکه جوانی‌اش را در خانه مادرش، در شهری در جنوب یونان گذراند. آئگئوس قبل از تولد فرزندش به آتن بازگشت، اما قبل از رفتن، در یک حفره درون زمین یک شمشیر و یک جفت کفش قرار داد و آنها را با یک سنگ بزرگ پوشاند. سپس به همسرش گفت که هر وقت فرزندشان - اگر پسر بود - به اندازه‌ای قوی شد که بتواند سنگ را کنار بزند و وسایل زیر آن را بردارد، می‌تواند او را به آتن بفرستد تا پسر ولیعهد شود.

کودکی که بدنیا آمد پسر بود و خیلی قوی‌تر از دیگران رشد کرد، به طوری که در سنین بسیار جوانی وقتی مادرش او را به نزد سنگ برد، بدون هیچ مشکلی آن را بلند کرد. پس مادر به پسرش گفت که زمان آن رسیده که به دنبال پدرش برود، و کشتی‌ای توسط پدربزرگش در اختیار او قرار گرفت. اما تسئوس از سفر با کشتی امتناع کرد، زیرا این سفر امن و آسان بود. او میخواست هر چه سریع‌تر یک قهرمان بزرگ شود و امنیت و راحتی قطعا راهی برای رسیدن به این هدف نبود.

هرکول، که بزرگ‌ترین قهرمان یونان بود، همیشه در ذهن جوان بود، او تصمیم داشت که به همان اندازه بزرگ باشد. این امر کاملا طبیعی بود، چون آن دو پسر عمو بودند. او قاطعانه کشتی‌ای را که مادر و پدربزرگش به او پیشنهاد کرده بودند، رد کرد و به آنها گفت که سفر با آن به مانند فرار ترسو از خطر است، پس به صورت زمینی راهی آتن شد.

سفر، طولانی و بسیار خطرناک بود، زیرا راه پر از راهزن و جنایتکار بود. با این حال، او همه آنها را کشت و هیچ‌یک را زنده نگذاشت تا برای مسافرانی که بعدا این مسیر را طی میکنند مشکلی ایجاد نشود. ایده او برای اجرای عدالت ساده اما موثر بود: هر کاری که هر کدام از این جنایتکاران بر سر مسافران این جاده می آوردند، تسئوس همان بلا را بر سر خودشان انجام می‌داد. به عنوان مثال، سکیرون Sciron، مسافرانی را که دستگیر میکرد مجبور می‌نمود تا پایش را بشویند و سپس آنها را به دریا می‌انداخت. تسئوس زمانی که به وی رسید او را از یک پرتگاه به پایین و درون دریا پرتاب کرد.

شرور دیگر سینیس Sinis بود که مردم را با بستن آنها به دو درخت کاج خم شده می بست و با رها کردن درختان آنها را می‌کشت. او نیز به همین شیوه توسط تسئوس جان داد.

پروکروستس Procrustes نیز توسط تسئوس بر روی تخت آهنی که برای قربانیانش استفاده می‌کرد، قرار گرفت. این شخص مسافرانی که زندانی کرده بود را به تخت می‌بست و سپس آنها را به اندازه مناسب تخت در می‌آورد، یا پای کسانی که کوتاه بودند را می کشید و یا پای آن‌هایی که بلند بودند را می برید. داستان نمی‌گوید کدام یک از دو روش در مورد او استفاده شد، اما تفاوت زیادی بین آنها نبود و به هر طریقی، کارنامه پروکروستس نیز بسته شد.

می‌توان تصور کرد که یونان از ستایش‌های جوانی که سرزمین را از این بلایای سر راه مسافران پاک کرده بود، پر شده بود. وقتی تسئوس به آتن رسید، به عنوان یک قهرمان شناخته شده و به ضیافتی توسط پادشاه دعوت شد، که البته نمی‌دانست تسئوس پسر خود اوست. در واقع او از محبوبیت زیاد جوان می‌ترسید، چون فکر می‌کرد که ممکن است مردم را به سمت خود جلب کند تا او را پادشاه کنند و با همین نیت او را دعوت کرد تا مسمومش کند.

این نقشه از خودش نبود، بلکه از مدئا بود، قهرمان جستجوی پشم زرین که از طریق جادوی خود می‌دانست تسئوس کیست. او پس از ترک کورینت با ارابه بالدار خود به آتن فرار کرده بود و نفوذ زیادی بر آئگئوس داشت و نمی‌خواست با ظهور یک پسر این جایگاه مختل شود. اما زمانی که پادشاه جام زهر را به تسئوس داد، تسئوس برای اینکه خودش را فوراً به پدرش معرفی کند، شمشیرش را بیرون کشید. پادشاه فوراً آن را شناخت و جام زهرآگین را به زمین انداخت. مدئا مثل همیشه فرار کرد و به آسیا رفت.

آئگئوس سپس به مردم سرزمین اعلام کرد که تسئوس پسر و وارث اوست. وارث جدید به زودی فرصتی پیدا کرد تا خود را برای آتنی‌ها عزیز کند چرا که ماجرای مینوتور پیش آمد.

سالها قبل از ورود تسئوس به آتن، پسر مینوس پادشاه کرت به دیدن آئگئوس آمده بود. . پادشاه آئگئوس کاری را انجام داده بود که هیچ میزبان نباید انجام دهد، او میهمانش را به یک مأموریت پرخطر فرستاده بود - برای کشتن یک گاو خطرناک. در این ماجرا، گاو جوان را کشت.

پس مینوس به تلافی این کار، آتن را گرفت و اعلام کرد که شهر را با خاک یکسان خواهد کرد مگر اینکه هر نه سال مردم برای او هفت دوشیزه و هفت جوان به عنوان خراج بفرستند. سرنوشت وحشتناکی در انتظار این جوانان بود زیرا وقتی به کرت می‌رسیدند، به مینوتور داده می‌شدند تا آنها را بخورد.

مینوتور هیولایی بود، نیمه گاو، نیمه انسان فرزند همسر مینوس یعنی پاسیفائه و یک گاو شگفت‌انگیز و زیبا. پوزیدون این گاو را به مینوس داده بود تا آن را قربانی او کند، اما مینوس آن را برای خودش نگه داشت. برای تنبیه این کار مینوس، پوزیدون پاسیفائه را مجبور کرد که دیوانه‌وار عاشق آن گاو شود که حاصل آن عشق مینوتور همان هیولا بود.

وقتی مینوتور به دنیا آمد، مینوس او را نکشت. او از ددالوس، یک معمار و مخترع بزرگ، خواست که محلی برای زندانی کردن او بسازد که فرار از آن غیرممکن باشد. ددالوس لابیرینت یا هزارتو را ساخت که در سراسر جهان مشهور بود. وقتی کسی وارد آن می‌شد، در پیچ و خم‌های آن بی‌پایان راه می‌رفت بدون اینکه بتواند راه خروج را پیدا کند.

برای سیر کردن این هیولا، آن جوانان آتنی که هر نه سال به کرت فرستاده می شدند، به این مکان برده شده و غذای مینوتور می‌شدند. هیچ راهی برای فرار وجود نداشت. در هر جهتی که می‌دویدند مستقیم به سمت هیولا میرفتند.

حال چند روز پس از رسیدن تسئوس به آتن نوبت ارسال قسط بعدی خراج بود و همه میدانیم چه سرنوشتی در انتظار این جوانان بود.

وقتی قربانیان جوان که تسئوس نیز یکی از آنها شده بود به کرت رسیدند، در مسیر خود به لابیرنت در مقابل ساکنان شهر رژه رفتند. آریادنه، دختر مینوس، در میان تماشاگران بود و وقتی تسئوس از کنار او گذشت، در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق او شد.

آریادنه ددالوس همان معمار هزارتو را احضار کرد و به او گفت باید راهی برای خروج از آن زندان پر پیچ و خم به او نشان دهد و تسئوس را نیز احضار کرد و به او گفت که اگر قول دهد هنگام برگشتش به آتن او را با خود برده و با او ازدواج کند، فرارش را ممکن خواهد ساخت.

همان‌طور که می‌توان تصور کرد، تسئوس بی‌هیچ مخالفتی قبول کرد و دختر وسیله فراری که از ددالوس گرفته بود، یعنی یک کلاف نخ را به او داد که باید یک سر آن را به داخل درب هزارتو ببندد و در حین حرکت آن کلاف را باز کند. تسئوس این کار را انجام داد و مطمئن بود که هر وقت بخواهد می‌تواند به ورودیزندان برگردد، بنابراین با جسارت وارد هزارتو شد و به دنبال مینوتور گشت.

تسئوس در حال جستجو بود که هیولا را در حالی که خوابیده بود پیدا کرد و بر سر او افتاد؛ و با مشت‌های خود - چون هیچ سلاح دیگری نداشت - هیولا را تا سر حد مرگ کتک زد.

مانند درخت بلوطی که در دامنه کوه می‌افتد و همه چیز زیرش را خرد می‌کند، تسئوس نیز بر روی هیولا افتاد. او زندگی را از این جانور وحشی می‌گیرد و اکنون مینوتور مرده است. فقط سر به آرامی تکان می‌خورد، اما شاخ‌ها اکنون بی‌فایده‌اند.

وقتی تسئوس از آن مبارزه وحشتناک برخاست، کلاف نخ همان‌جایی که آن را انداخته بود قرار داشت. با داشتن آن کلاف در دست، راه خروج روشن بود. سیزده جوان دیگر نیز او را دنبال کردند و همراه با آریادنه به سمت کشتی رفته و راهی آتن شدند.

در مسیر، آنها در جزیره ناکسوس توقف کردند و آنچه که بعد از آن رخ داد به طور متفاوت گزارش شده است. یک روایت می‌گوید که تسئوس آریادنه را ترک کرد. یعنی زمانی که دختر در جزیره خواب بود تسئوس او را ترک کرد و به دریا رفت، و بعدها دیونیسوس او را پیدا کرد و تسلی داد.

روایت دیگر بسیار بیشتر به نفع تسئوس است. داستان می گوید که آریادنه به شدت دریازده شده بود و تسئوس او را به ساحل برد تا بهبود یابد. اما زمانی که برای انجام کارهای ضروری به کشتی برگشت، بادی شدید گرفت و او را به دریا برد و برای مدت طولانی در آنجا نگه داشت. زمانی که دوباره به جزیره برگشتند، او متوجه شد که آریادنه مرده است و بسیار غمگین شد.

هر دو داستان توافق دارند که وقتی نزدیک آتن شدند، تسئوس فراموش کرده بود که بادبان سفید را برافرازد. یا شادی موفقیت سفرش همه فکرهای دیگر را از سرش بیرون کرده بود یا غم و اندوهش برای آریادنه.

در هر حال بادبان سیاه توسط پدرش، پادشاه آئگئوس، از ساحل دیده شد، جایی که روزها چشم‌های خسته‌اش را به دریا دوخته بود. برای او این نشانه مرگ پسرش بود. پس قبل از رسیدن کشتی از غم بیش از حد خود را از بالای صخره‌ای به دریا پرتاب کرد و کشته شد. دریایی که او در آن سقوط کرد، از آن زمان به بعد، دریای اژه نامیده شد.

با مرگ پادشاه آئگئوس، تسئوس پادشاه آتن شد، یک پادشاه بسیار عاقل و بی‌طرف. او به مردم اعلام کرد که نمی‌خواهد بر آنها حکومت کند؛ بلکه خواستار یک حکومت مردمی است که در آن همه برابر باشند. پس، از قدرت سلطنتی خود کناره‌گیری کرد و یک دولت مشترک‌المنافع سازمان داد، و تالار شورایی ساخت که شهروندان در آن جمع شوند و رأی دهند. تنها سمتی که برای خود نگه داشت، فرماندهی کل نیروهای نظامی بود. بدین ترتیب، آتن از همه شهرهای زمین، شادترین و پررونق‌ترین شد، تنها خانه واقعی آزادی، تنها مکانی در جهان که مردم خودشان را اداره می‌کردند.

به همین دلیل بود که در جنگ بزرگ هفت‌گانه علیه تبس، زمانی که تبسی‌های پیروز از دفن دشمنانی که مرده بودند خودداری کردند، شکست‌خوردگان به تسئوس و آتن برای کمک روی آوردند، چرا که باور داشتند افراد آزاد این سرزمین تحت رهبری تسئوس هرگز موافقت نخواهند کرد که به مردگان بی‌دفاع ظلم شود.

آنها بیهوده درخواست نکردند. تسئوس ارتشش را علیه تبس رهبری کرد، آنها را شکست داد و مجبورشان کرد که اجازه دهند مردگان دفن شوند. اما زمانی که او پیروز شد، بدی را با بدی پاسخ نداد. او خود را شوالیه‌ای کامل نشان داد و اجازه نداد ارتشش وارد شهر شده و آن را غارت کند. او نیامده بود تا به تبس آسیب برساند، بلکه آمده بود تا مردگان آرگوس را دفن کند و پس از انجام این وظیفه، سربازانش را به آتن بازگرداند.

در بسیاری از داستان‌های دیگر، تسئوس همان خصوصیات جوانمردانه را نشان می‌دهد. او ادیپ پیر را که همه طردش کرده بودند، پذیرفت. در کنار ادیپ بود هنگامی که مرد، در حالی که او را تسلی و آرامش می‌داد. همچنین دو دختر بی‌پناه اودیپ را محافظت کرد و پس از مرگ پدرشان، آنها را به سلامت به خانه فرستاد.

همچنین وقتی هرکول در جنون خود همسر و فرزندانش را کشت و پس از بازگشت به هوشیاری، تصمیم به خودکشی گرفت، تنها تسئوس در کنار او ایستاد. دوستان دیگر هرکول گریختند، از ترس آلودگی به حضور کسی که چنین کار وحشتناکی کرده بود، اما تسئوس دست او را گرفت، شجاعتش را برانگیخت و به او گفت که مردن عملی بزدلانه است و او را به آتن برد.

با این حال، تمام دغدغه‌های حکومتی و تمام اعمال شوالیه‌گری برای دفاع از مظلومان و بی‌پناهان نتوانست عشق تسئوس به خطر کردن را مهار کند. او به سرزمین آمازون‌ها، زنان جنگجو، رفت، برخی می‌گویند با هرکول و برخی می‌گویند به تنهایی، و یکی از آنها را که نامش گاهی آنتیوپ و گاهی هیپولیتا ذکر شده است، با خود آورد.

پسری که این زن جنگجوی آمازونی برای تسئوس به دنیا آورد، هیپولیتوس نام داشت. پس از تولد این فرزند، آمازون‌ها برای نجات او آمدند و به آتیکا، سرزمین اطراف آتن، حمله کردند و حتی به داخل شهر راه یافتند. آنها در نهایت شکست خوردند و تا زمانی که تسئوس زنده بود، هیچ دشمن دیگری وارد آتیکا نشد.

اما تسئوس ماجراجویی‌های دیگری نیز داشت. او یکی از کسانی بود که با کشتی آرگو برای یافتن پشم زرین سفر کرد. وی در شکار بزرگ کالیدون شرکت کرد، هنگامی که پادشاه کالیدون از نجیب‌ترین‌های یونان خواست تا به او کمک کنند تا گراز وحشتناکی که کشورش را ویران می‌کرد، بکشند.

در طول شکار، تسئوس جان دوست جسورش پیریتوس Pirithoiis را نجات داد، همانطور که چندین بار دیگر نیز چنین کرد. پیریتوس به اندازه تسئوس ماجراجو بود، اما به هیچ وجه به اندازه او موفق نبود، بنابراین همیشه دردسر درست میکرد. تسئوس به او علاقه زیادی داشت و همیشه او را یاری می‌نمود. دوستی بین آنها از طریق یک عمل بسیار جسورانه از طرف پیریتوس شکل گرفت.

ماجرا از این قرار است که پیریتوس به فکر افتاد که ببیند آیا تسئوس واقعاً همان قدر که می‌گویند یک قهرمان بزرگ است یا نه، پس فوراً به آتیکا رفت و چند گاو از تسئوس دزدید. هنگامی که شنید تسئوس به دنبال او است، به جای فرار، برگشت و به دیدارش رفت، با قصد اینکه در همانجا تصمیم بگیرد کدام یک مرد بهتری است. اما هنگامی که دو نفر مقابل یکدیگر قرار گرفتند، پیریتوس که همیشه عجول بود، ناگهان همه چیز را در تحسین از دیگری فراموش کرد.

او دست خود را به سوی تسئوس دراز کرد و فریاد زد: "من به هر مجازاتی که تو تعیین کنی تسلیم خواهم شد. تو قاضی باش." تسئوس که از این عمل شجاعانه خوشحال شده بود، پاسخ داد: "تنها چیزی که می‌خواهم این است که تو دوست و برادر جنگجوی من باشی." و دو نفر سوگند دوستی خوردند.

شما را دعوت میکنم ادامه داستان را در پادکست تحوت گوش دهید.

اپل پادکست

کست باکس

پادبین

اسپاتیفای

شنوتو

آمازون موزیک

لینک کانال تلگرام پادکست : https://t.me/ThothPodcast

آدرس پیج اینستاگرام پادکست تحوت : http://Instagram.com/thoot.podcast

تسئوس
تسئوس


تسئوساسطورهتحوتپادکستاسطوره شناسی
. تحوت یک پادکست اسطوره ایه – که توش قصد داریم با هم به مطالعه کتب مرتبط با اسطوره شناسی بپردازیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید