شاید بزرگ شدن و قد کشیدن سارا برای هیچ کس به اندازه من ملموس نبوده است...
از وقتی بدنیا آمد من با او بودم. من در مکانی به اسم ثبت احوال بدنیا آمدم. آن روزها فکر میکردم قرار است سارا هر روز احوالش را در من ثبت کند، اما من تنها برای کارهای ضروری همراهش بودم.
بارها بخاطر او از من عکاسی کرده اند. من همیشه عکس سارا را با خودم دارم. بدون عکسش من به هیچ دردی نمیخورم. سارا هویتش را از من میگیرد و من هویتم را از او .
بارها در دست افراد مختلف برانداز شده ام. اولین باری که سارا من را لمس کرد یادم است. بخاطر واکسن بود . آن روز رنگ قرمز چهره ام آنقدر برایش جذاب بود که با گریه مرا از دست مادرش گرفت و بین دو لثه بدون دندانش قرار داد. تمام آب دهانش روی چهره ام ریخت. مادر سارا همیشه مراقب من است. مرا همراه دوستان دیگرم که هر یک متعلق به یکی از اعضای خانواده هستیم در صندوقچه قدیمی اش نگه می دارد. همیشه به همه گوشزد میکند که باید مراقب من باشند که گم نشوم.
امروز اما روز خاطره انگیزیست. وقتی چشمانم را باز کردم همه جا با گل تزیین شده بود. این اولین بار است که نام یک غریبه را روی من مینویسند. نگاهم به سارا می افتد. او را تاکنون به این اندازه خوشحال ندیده بودم. از امروز خانه من همراه سارا تغییر کرده است. یک خانه دیگر همراه یک شناسنامه دیگر.