یک هفته بیشتر نبود که صفدر پیشکار مخصوص خان شده بود. خبر آمدنِ شاه قاجار به سرای عامریها پیچیده بود و او هیچ حال خوشی نداشت. نگران بود مبادا اتفاقی بیفتد و خان از او مکدر بشود. همین اول کاری. صبح غلامعلی نوکرِ خان گفته بود قرار است اعلیحضرت را بیاورند در شاهنشین. کسی به جز خود خان حق نداشت پایش را بگذارد داخل آن اطاق. حتی خدمتکار مخصوصش. تنها اطاقی بود در کل خانهها و عمارتهای کاشان که از دو سمت پنجره داشت. داخلش که مینشستی همه جا را میتوانستی ببینی و نظارت کنی. هم از راست دید داشتی هم از چپ، هم اندرونی را میدیدی هم بیرونی.
همه اینها به کنار، خان میخواست محض خود شیرینی هم که شده بدهد تا فردا شب نقش همایونی را بزنند بالای شاهنشین. صفدر مدام با خودش میگفت محال است، نمیشود. کلافه شده بود. رسید خدمت خان و شروع کرد:
"باور بفرمایید نمیشود. قربانتان گردم دور از جان مرض که ندارم. به فرض که دست سید هم خالی باشد. یک شبه محال است که بشود. عفو...."
سهامالسلطنه، خان خانه و خاندان عامری، نگذاشت حرفش را تمام کند:
"خُلق ما را تنگ نکن صفدر سر صبحی. دستخط میدهم ببر برسان به سید. خودش میداند. تو فقط پیدایش کن."
صفدر "چشم"ی گفت و غرغرکنان راه افتاد. به یک ساعت نکشیده بود که هلاک و نفسزنان برگشت و یک راست رفت سرداب، خدمت خان که طبق معمول سرگرم قلیانش بود و گرمای ظهر هم کلافهاش کرده بود:
"نیست. انگار که قطره ای آب شده باشد رفته باشد میان زمین. زیر و زبر کردم کاشان و فین را. بالا و پایین بازار و مسجد امام را گشتم از هر که فکر کنید سراغش را گرفتهام اما هیچ کجا نبود. یکی میگفت شاید رفته باشد سراغ آهک. اطراف قم. بیابانک. رخصت اگر بدهید به این چاکر بگذاریم برای چند روز دیگر. وقتی که شرایط مهیا شد. باور بفرمایید اراده کنید می دهم کل سلسله را نقاشی کنند به روی دیوارها. منتها حالا نه سید هست نه وقت"
این داستان ادامه دارد...