دلی از عزا درآوردیم جای شما خالی. چای و قلیان هم که تمام شد ابراهیم خلیل خان گفت بلند شو و بگذار که کاشان واقعی را به تو نشان دهم. گفتم ابراهیم جان دست بردار، از جانمان سیر شده ایم که حالا با این همه سنگینی راه بیفتیم میان شهر؟ مگر روز را از ما گرفته اند؟ گفت: بیرون کدامست پیرمرد؟ هیچ نگو و راه بیفت. از خانه بیرون نمی رویم. فهمیدم که قصد پشت بام کرده است.
به نیمه راه خرپشته نرسیده بودیم که نفس ابراهیم خان به شمارش افتاد. دست به زانو زد و تکیه داد به دیوار کاهگلی دالان راه پله. عرق از سر و صورتش سرازیر شده بود خلاصه و من غرولند کنان گفتم مرد حسابی مراعات من را که نمی کنی، مراعات خودت را بکن با این وزن سنگین، آمده ای به میان این دالان تنگ و تاریک که چه اتفاقی بیفتد؟ خلاصه کلام به هر بدبختی که بود و به مدد چهار قُل هم که شده رسیدیم به پشت بام.
باد خنکی می آمد و از حق نباید گذشت که انصافاً می ارزید این همه مصایب برای رسیدن به بالا، خدا خیر بدهد به ابراهیم که انکار ما را وقعی ننهاد و اصرار کرد. به بالای پشت بام که میرسی کاشان زیر پایت است. شب ها کورسوی چراغ های شهر و آسمان زلال و پر ستاره کویر حال عجیبی ایجاد می کند بر بلندای عمارت عامری ها. حدوداً درگوشه پشت بام بادگیر بلندی بود، ابراهیم خان می گفت همتای آن را در کاشان نداریم.
هر دو خیره شده بودیم به ستاره ها در آسمان و نیم نگاهی هم داشتیم به شهر، چراغ های خانه ها یکی پس از دیگری خاموش می شد. شب از نیمه گذشته بود که ذکر خاطرات تمام شد و دهان دره ها کار خودش را کرد. هر دو حسابی خسته بودیم. بلند شدیم و آسمان پر از ستاره کاشان را گذاشتیم تا برای خودش باشد و داستان هایش را بگوید و تن دادیم به خستگی.