Mohammad Saleh Ansari محمد صالح انصاری
Mohammad Saleh Ansari محمد صالح انصاری
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

من چراغ جادوی علاءالدین نیستم پدرجان

جمعه ساعت 9 صبح شماره منزل پدرم افتاد روی تلفن همراهم. همیشه ساعت 10، درست قبل از تمرین هفتگی مادرم زنگ می‌زد لذا کمی عجیب بود. جواب دادم: "سلام مادرجان". مردی گفت سلام! نگران نشوید پدرم بود. ولی من نگران شدم چون پدرم هرگز از منزل، آن هم جمعه صبح زنگ نمی‌زند؛ اصلاً هیچ‌وقت 9 صبح جمعه بیدار نیست.

حدسم درست بود. قرار بر احوال‌پرسی نبود بلکه حاجی تلفن همراهش خراب شده بود و می‌خواست فوری درست شود. سریع خودم را رساندم منزل پدر و پرسیدم که چه شده است؟ گفت: "داشتم یه عکسی رو باز می‌کردم یهو به تِرتِر افتاد و خاموش شد. دیگه هم روشن نشد. حتی چراغ شارژشم دیگه کار نکرد". گوشی را گرفتم و رفتم ورزش و بعد از آن هم مهمانی دعوت بودیم. خلاصه ساعت شش بعد از ظهر بود که رفتم پاساژ علاءالدین.

پاساژ علاءالدین، چهارراه
پاساژ علاءالدین، چهارراه

چهارراه حافظ-جمهوری خیلی عجیب است. یک سمت مثل باقالی‌فروش‌های کنار خیابان هندزفری، قاب موبایل، شارژر و ... می‌فروشند و دو قدم آن‌طرف‌تر خیلی با کلاس وارد یک پاساژ عظیم و تر و تمیز با پارکینگ اختصاصی می‌شوید. من با این طرف کار داشتم، با بازار شام علاءالدین.

اولین چیز عجیب نوشته‌های پشت ویترین مغازه‌هاست: "گوشی دست دوم بیار، آکبند ببر"/ "خط شما را به بالاترین قیمت خریداریم"/ "روز دختر مبارک!"/ "سیم AUX اصلی بدون قطعی" انگار بقیه می‌گویند مال ما را با قطعی باید بخرید! چشمم دنبال یک نوشته بود: "تعمیرات فوری".

مغازه اول یک پسر تازه ریش‌درآورده‌ای داشت با گوشی خود بازی می‌کرد. سلام کردم. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد: "فرمایش". گفتم: "گوشی پدرم یهو خاموش شد دیشب می‌خوام ببین.." در حالی که داشت بازی می‌کرد حرفم را قطع کرد و گفت: "تعمیرکار نداریم"! با احتیاط پرسیدم: "کسی رو نمی‌شناسی که HTC درست کنه؟" یک دفعه گوشی‌اش صدای GameOver داد! بالاخره سرش را بالا آورد ولی جوری با کلافگی با نگاهم کرد که انگار من باعث باختش شده بودم. جواب داد: "ریخته تو پاساژ". من دیگر نپرسیدم چی "ریخته تو پاساژ"؛ تعمیرکار گوشی، مغازه‌دار بی‌اعصاب یا مشتری گیج؟

دومین تابلوی "تعمیرات فوری" را پیچیدم داخل. مرد آراسته و خوش‌تیپی ابتدای مغازه ایستاده بود. سلام کردم؛ سلام کرد. نگاهش کردم؛ نگاهم کرد. انگار دنیا را به من داده بودند. گفتم گوشی پدرم دچار مشکل شده است. همدردی کرد و پرسید گوشی چیست؟ گفتم HTC. گفت: "جالبه! چند دقیقه پیش هم یکی اومد HTCشو ردیف کنه". فهمیدم جای درست را آمده‌ام. آمدم گوشی را به او بدهم که گفت: "من مشتری‌ام خودم. منتظرم بیاد". خب چرا آخه؟!! منتظر شدیم صاحب مغازه بیاید. مردی حدود چهل‌ساله، ته‌ریش، موهای جوگندمی، پیراهن آستین‌بلند چهارخانه و شلوار کتان، با دو پیچ‌گوشتی در جیب و یک بُرد گوشی در دست وارد شد. ببینید چقدر بیکار بودم که جوراب مشکی‌اش هم توجهم را جلب کرد. سلام کردیم. حین راه رفتن جواب داد. سریع رفت پشت پیش‌خوان تعمیرکار گوشی. ما هم رفتیم. تا آمدم بگویم مشکل چیست از میان وسایل چیزی برداشت و رفت بیرون! خیلی ندار بود با صاحب مغازه. کمی دیگر منتظر ماندم اما کسی نیامد. آن مغازه‌دار قلابی هم در این مدت با بعضی از مراجعین گرم می‌گرفت و با برخی دیگر سرد بود. سعی کردم رابطه‌ای بین نحوه برخوردش با مراجعین پیدا کنم که فهمیدم با آقایان گرم برخورد می‌کند و با خانم‌ها سرد! فهمیدم که بیش از این انتظار در معازه جایز نیست و زدم بیرون.

چند مغازه دیگر که تابلوی "تعمیرات فوری" داشت رفتم و دو جواب بیشتر نگرفتم: "جمعه تعمیرکار نداریم"/ "محسن همین الان رفت". فهمیدم محسن تعمیرکار چند مغازه است. فقط یک مغازه‌دار گفت: "برو پایین شاید باشن".

رفتم پایین. خیلی عجیب‌تر از همکف بود. باز همکف حدود و ثغور مغازه‌ها مشخص است ولی در منفی یک بعضی مغازه‌ها زیرپله و وسط راهرو بودند. به جایش پر بود از تابلوی "تعمیرات فوری". مغازه اول که رفتم، تا گوشی را دید گفت: "اوه اوه اوه. HTCه؟سرطانه! دست نمی‌گیرم". دومی اول گفت "سرطانه" بعد گفت "محسن امروز نیومده". اما پلاک 10، یک نفر بود که HTC را دست می‌گرفت.

وارد مغازه 8 متری که شدم 5 نفر داشتند بلند می‌خندیدند که با ورود من ساکت شدند. فهمیدم که باید "یاا..." می‌گفتم قبل از ورود. با توجه به تجربه نیم‌ساعته‌ام در علاءالدین تصمیم گرفتم با اعتماد به نفس و کمی چاشنی لاتی با مغازه‌دار صحبت کنم. گفتم: "داداشم موبایل حاجی‎‌مون بد پوکیده. سرطانم داره. کسی رو دارید"؟ گفتند: "HTCه"؟ گفتم: "بود، الان فقط لاشه‌شه". اشاره کرد به پیشخوان بلند ته مغازه و گفت: "کار حسنه".

نفهمیده بودم کسی پشت پیش‌خوان نشسته است. رفتم جلو دیدم یک جوان لاغر ریزنقشی پشت میز نشسته است و یک میکروسکوپ چند ولت‌متر جلوی دستش هستند و دارد آهنگ گوش می‌دهد. سلام کردم. نشنید. گوشی را جلوی چشمش بردم تا اینکه هندزفری را درآورد و سلام کرد. معقول‌تر از بقیه بود. پرسید: "چی شده؟" گفتم: "گوشی پدرمه. دیشب داشته با واتس‌اپ کار می‌کرده که یهو به تِرتِر افتاد و خاموش شد". نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: "پدر؟ چه باکلاس! ترتر یعنی چی؟ یه کم دقیق‌تر بگو". حالا من که آنجا نبودم وقتی خراب شد ولی مجبور شدم کمی تِرتِر کنم تا متوجه شود. خندید. از ترتر کردنم خوشش آمد و کار را دست گرفت. چند دقیقه دل و روده گوشی سرطانی پدر را باز کرد تا اینکه پرسیدم: "آقای دکتر! این مریض ما خوب می‌شه؟" از دکتر هم خوشش آمد. لبخندی زد و گفت: "احتمال 99 درصد درست می‌شه". من که ترسیده بودم طبق قانون مورفی مشمول یک درصد عدم موفقیت شوم، گفتم اول از پدر کسب اجازه کنم و تمام یک‌درصدهای احتمالی را گردن خودش بیاندازم. پدرم گفت: "من همین الان می‌خوامش" و من هم گفتم "پدرجان من چراغ جادوی علاءالدین نیستم". بالاخره قبول کرد که تا فردایش آن را تحویل بگیرم. دکتر حسن هم گفت اگر کار نکرد، پولش را از من نخواهد گرفت و روی همین حساب من هم دل به دریا و حسن سپردم و شکر خدا دو روز بعد، HTC سرطانی حاجی زنگ خورد و معاملات میلیارد دلاری را از سر گرفت.

من و بابامپاساژ علاءالدین
کارت پایان خدمت، آغاز سربازی راستکی‌ست. عضو تیم «روبه‌راه»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید