مادرم همیشه به دیگران میگفت: «لیلا (نام مستعار) دختر خانهدار و نیکی است. مردی که لیلا به قسمتش باشد، خوشبخت میشود.» من به گفتههای مادرم ایمان داشتم. حرفشنوی از بزرگان یکی از پندهایی بود که او به من آموخته بود. بنابراین، من علاوه بر خانهداری، حرفشنوی هم داشتم، اگرچه حالا دیگر نمیدانم معنای آن چیست. روزی یکی از همسایهها در شهر کهنۀ فیضآباد گفت دخترانش همه مکتباند و زنش مریض است. او از من خواست که آن روز را تا آمدن دختران از مکتب، از زنش نگهداری کنم.
تابستان بود و هوا بسیار دم کرده بود. اسحاق (نام مستعار) از من خواست که بروم از اتاق دیگری آب سرد بیاورم.
دیگر درست نمیدانم که ماجرا چگونه اتفاق افتاد. من پیوسته فریاد میزدم و کمک میخواستم. حتا چند بار هم زن مریضش را صدا زدم. ولی کار از کار گذشته بود و تن ظریف و نازک من میان بازوان ستبر و قدرتمند اسحاق گیر افتاده و رانهایمان به هم قفل شده بود. هنگامی هم که گرما و بوی چتکهای خون را بر بدن برهنهام احساس کردم، دیگر تفاوت میان غفلت و هوشیاری را از دست داده بودم و همهچیز تبدیل به کابوسی تمامعیار و هراسناک شده بود.
زندگی من از آن روز بهبعد، از این رو به آن رو شده بود. به آدمها بیاعتماد شده و نسبت به زندگی و آیندهیی که خوابش را دیده بودم، ناامید شده بودم. حرفهای مادرم را به یاد میآوردم که از آیندۀ خوشی برای من و خوشبختی مشترکی با مرد رؤیاهایم سخن میگفت. چه میکردم؟ فرار؟ به کجا؟ به چه امیدی؟ نه، خودکشی؟
تصور میکنم حرمت به شیشهیی میماند که شفاف، شکننده و غیر قابل بازگشت است. حرمت بخشی از زندگی من نبود، بلکه تمام زندگیام بود، همچون حصاری که از یکسو از من در برابر هجوم و هوس مردانی که نمیدانستم چه موجود نفرتانگیز و انزجارآوری در درونشان خفته است حفاظت میکرد و از سوی دیگر، وجودم را در سایۀ خود، اغواگر و برآشوبنده جلوه میداد. کافی بود لکهیی، فقط یک لکه روی این شیشۀ شفاف و شکننده پیدا شود تا من در قعر تنهایی و درماندگی سقوط کنم، لکهیی از خون؛ از مدار زندگی و آبرو و رؤیاپردازیهایم تا یک نهایت غیر قابل ترمیم، دور افگنده شوم. من اکنون دچار چنین روزگاری شدهام. مادرم تمام ماجرا را از زیر زبانم بیرون کشید، از زیر زبان دختر «خانهدار و خوشبختش». چه میکردم؟ حامله شده بودم و دیگر توان پنهانسازی ماجرا در توانم نبود، در توان هیچکسی نبود. چرا باید بدینسان تاوان خطاها و تقصیرهایی را بپردازیم که هیچگاهی مرتکب آنها نشدهایم؟ نمیدانم تحقق عدالت و محاکمۀ اسحاق در این میان، چه بخشی از چیزهای از دسترفتهام را میتواند به من بازگرداند اما میدانم که دیگر هیچ دلگرمی و ارادهیی به ادامۀ این زندگی نکبتبار و نگونسار ندارم. همهچیز به نظرم سیاه و نفرتانگیز جلوه میکند. تازه به دهۀ دوم عمرم پا گذاشته بودم. یک آدم چند سال باید زندگی کند؟ با چه انگیزه و دلخوشییی؟