میخوام درباره ی موضوعی بنویسم که امروز یه (( امید )) رو از من گرفت. خانواده ای که دیگه نمیشه روش حساب کرد . یه موضوع دردناک !
اون یارو : باز چی شده ؟
من : نمی دونم ، شاید هیچی نشده ، شاید ... . ولی امروز حس بدی دارم .
اون یارو : چرا؟
من : چون امروز یقین پیدا کردم که اهمیت یه فرزند برای خانواده ش ، صرفا موقعیت و جایگاه فرزندش هست . اگر فرزند پولدار باشه ، موفق باشه و ... ، این میشه یه فرزند با ارزش ، اما اگر فرزند راهی رو که شاید به مزاج پدر و مادرش خوش نیاد رو بره ، فرزند با ارزشی نیست ! چرا یه پدر یا مادر باید اینطوری فکر کنه ؟
اون یارو : نه ، اشتباه میکنی، در هر حالتی ، مادر فرزندش رو دوست داره .
من : قبلا من هم اینطور فکر میکردم اما الان یقین پیدا کردم که اینطوری نیست .
اون یارو : میشه بگی دقیقا چی شده ؟
من : من دانشگاه رفتم ، کسب و کار خودم رو راه انداختم ، درآمد خیلی خوبی دارم و خیلی ویژگی های مثبت دیگه که هم از نظر من مثبته هم از نظر پدر و مادرم . اما بعضی ویژگی های دیگه ی من ، صرفا از نظر من مثبته . ولی از نظر پدر و مادر مثبت نیست . مثل انتخاب همسرم . امروز به اتفاقی افتاد که فهمیدم پدر و مادرم مدت هاست که تظاهر میکنن به انتخاب من احترام میذارن . ولی امروز دستشون رو شد .
اون یارو : چی شده مگه ؟
من : اونها فکر میکنن که خانواده ی همسر من ، (( شأن و منزلت )) پایین تری دارند . اونها فکر میکنن که خودشون جایگاه اجتماعی بسیار بالاتری از خانواده ی همسر من دارن . انگار که یادشون رفته خودشون از کجا اومدن ؟ انگار که خیلی از شعائر انسانی رو فراموش کردن و خودشون رو بالاتر میدونن . کاش میتونستم با بی تفاوتی بگم که اونها آزادند هر طور که دوست دارند فکر کنند . حتی اگر بتونم اینو بگم ، صرفا تا جایی مورد پذیرش هست که در حد اعتقادات و تفکراتشون باشه . اما درد اینه که امروز جملات نا امید کننده ای رو شنیدم .
اون یارو : چی شنیدی ؟
من : شخصی خارج از خانواده ، مادرم رو به خاطر اینکه در مورد انتخاب همسر ، در برابر من مقاومت نکردند رو سرزنش کرد . مادرم پذیرفت که اشتباه کرده ! داستان به اینجا ختم نشد ، بلکه این موضوعات رو بازگو کرد و باعث تحقیر و رنجش یه انسان بیگناه شد . هاج و واج بودم . این یعنی مادر من ، نه تنها در برابر شخصی که از خارج از خانواده ، در حال ضربه زدن به خانواده بوده ، ایستادگی نکرده و دفاعی نکرده ، بلکه پذیرفته . این یعنی تکیه ی من بر کوه اعتماد خانواده ام ، کاری عبث بوده .
اون یارو : آدما ممکنه اشتباه کنن ، نباید اینطوری بگی ، ممکنه مادرت اشتباه کرده .
من : خیلی دوست داشتم که اینطور باشه . اما نیست . چون سال ها پیش ، اتفاقات مشابهی توی زندگی من افتاده که همه رو با این دید که (( خانواده ی من )) ممکنه اشتباه کرده باشن ، از کنارش رد شدم . اما آزموده را دوباره آزمودن خطاست . چه چیزی غیر از پول ، خونه ، شغل باعث شده که مادر من فراموش کنه که از کجا اومده ؟ چه چیزی باعث این غرور شده ؟ چه چیزی باعث شده که کرامت انسان های دیگه رو زیر پا بذاریم ؟ صرفا به دلیل اینکه مادیات ما بالاتر از مادیات اونهاست ؟
اون یارو : همه که اینطور نیستند .
من : اما اتفاقا من فکر میکنم همه اینطور هستن فقط سطوح مختلفی دارند .به این جمله خوب دقت کن : اگه یه روزی فرزند ، به جای خوبی برسه ، پدر و مادر میگن که (( ثمره ی تلاش های ما )) بوده . اما اگر همین فرزند ، معتاد و ... بشه چی میگن ؟ قطعا میگن (( نمی دونم این فرزند به کی رفته که انقدر ناخلف شده )) . انگار که فقط مسئولیت سعادت فرزندشون رو میپذیرند. انتخاب های فرزندشون براشون مهم نیست ، بلکه صرفا به (( نتایج )) نگاه میکنن تا یه جنگ (( دیدی گفتم ، دیدی گفتم )) راه بندازن .
اون یارو : معتاد شدن یا چیزایی که واقعا بده رو نباید با این موضوع مقایسه کنی .
من : ابدا منظورم معتاد شدن نیست . بلکه منظورم یه مثال از مواردی هست که به مزاج خانواده (( خوش نمیاد )) . شاید مثال معتاد شدن خیلی افراطی بود . اما فرض کن که از نظر یه پدر و مادر شاغل بودن در یک شرکت دولتی با بیمه ی تامین اجتماعی و ... خیلی بالاتر از بعضی شغل ها مثل (( خواننده بودن ، بازیگر بودن ، فوتبالیست بودن و ... )) باشه حتی اگه درآمد این شغل ها چند صد میلیونی باشه ! در چنین شرایطی اونها همچنان منتظر این هستند که یه روزی این فرزند (( سرش به سنگ )) بخوره تا با دنیایی از پیش بینی های (( دیدی گفتم )) از چپ و راست بریزن رو سر این فرزند .
اون یارو : خسته شدم از بس با تو جنگیدم که سعی کنم اوضاع رو تلطیف کنم . اما واقعیت اینه که حق باتوئه . زندگی آدما ، در اکثر مواقع کثیف تر از زندگی کفتار هاس .
من : چه عجب ، یه بار قانع شدی!